بازگشت

در شرح حال نرجس خاتون و نقل رؤياي آن مجلله


من مليکه دختر يشوعاي فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا وصي حضرت عيسي عليه السلام است تو را خبر دهم به امرعجيب:

بدان که جدم قيصر خواست که مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامي که سيزده ساله بودم پس جمع کرد در قصر خود از نسل حواريون عيسي و از علماي نصاري و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد کس و از امراي لشکر و سرداران عسکر و بزرگان سپاه و سرکرده هاي قبايل چهارهزار نفر، و فرمود: تختي حاضر ساختند که در ايام پادشاهي خود به انواع جواهر مرصع گردانيده بود وآن تخت را بر روي چهل پايه تعبيه کردند و بتها و چليپاهاي خود را بر بلنديها قراردادند و پسر برادر خود را در بالاي تخت فرستاد، چون کشيشان انجيلها را بر دست گرفتند که بخوانند بتها و چليپاها سرنگون همگي افتادند بر زمين و پاهاي تخت خراب شد و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملک از تخت افتاد و بي هوش شد،پس در آن حال رنگهاي کشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد. پس بزرگ ايشان به جدم گفت: اي پادشاه! ما را معاف دار از چنين امري که به سبب آن نحوستها روي نمود که دلالت ميکند بر اينکه دين مسيحي به زودي زائل گردد.

پس جدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و کشيشان که اين تخت را بارديگر برپا کنيد و چليپاها را به جاي خود قرار دهيد، و حاضر گردانيد برادر اين برگشته روزگار بدبخت را که اين دختر را به او تزويج نماييم تا سعادت آن برادر دفع نحوست اين برادر بکند، چون چنين کردند و آن برادر ديگر را بر بالاي تخت بردند،و چون کشيشان شروع به خواندن انجيل کردند باز همان حالت اول روي نمود ونحوست اين برادر و آن برادر برابر بود و سر اين کار را ندانستند که اين از سعادت سروري است نه نحوست آن دو برادر، پس مردم متفرق شدند و جدم غمناک به حرم سراي بازگشت و پرده هاي خجالت درآويخت، چون شب شد به خواب رفتم،در خواب ديدم که حضرت مسيح و شمعون و جمعي از حواريين در قصر جدم جمع شدند و منبري از نور نصب کردند که از رفعت بر آسمان سربلندي ميکرد و درهمان موضع تعبيه کردند که جدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت رسالت پناه محمد صلي الله عليه و آله و سلم با وصي و دامادش علي بن ابي طالب عليه السلام و جمعي از امامان و فرزندان بزرگواران ايشان قصر را به قدوم خويش منور ساختند،پس حضرت مسيح به قدوم ادب از روي تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم شتافت و دست در گردن مبارک آن جناب درآورد پس حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و سلم فرمود که يا روح الله! آمده ايم که مليکه فرزند وصي تو شمعون را براي اين فرزند سعادتمند خود خواستگاري نماييم و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خلافت حضرت امام حسن عسکري عليه السلام فرزند آن کسي که تو نامه اش را به من دادي پس حضرت نظر افکند به سوي حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهاني به تو روي آورده، پيوند کن رحم خود را به رحم آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم. پس شمعون گفت که کردم، پس همگي بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم خطبه اي انشاء فرمودند و با حضرت مسيح مرا به حسن عسکري عليه السلام عقد بستند و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم با حواريون گواه شدند، چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم از بيم کشتن، آن خواب را براي جدم نقل نکردم و اين گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلک امامت روز به روز در کانون سينه ام مشتعل ميشد و سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا ميداد تا به حدي که خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره، کاهي ميشد وبدن ميکاهيد و آثار عشق نهاني در بيرون ظاهر ميگرديد، پس در شهرهاي روم طبيبي نماند که مگر آنکه جدم براي معالجه من حاضر کرد و از دواي درد من از او سؤال کرد و هيچ سودي نميداد.

چون از علاج درد من مأيوس ماند روزي به من گفت: اي نور چشم من! آيا درخاطرت چيزي و آرزويي در دنيا هست که براي تو به عمل آورم؟ گفتم: اي جد من! درهاي فرج بر روي خود بسته ميبينم اگر شکنجه و آزار از اسيران مسلمانان که در زندان تواند دفع نمايي و بندها و زنجيرها از ايشان بگشايي و ايشان را آزاد کني اميدوارم که حضرت مسيح و مادرش عافيتي به من بخشند، چون چنين کرد اندک صحتي از خود ظاهر ساختم و اندک طعامي تناول نمودم پس خوشحال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمان را عزيز و گرامي داشت.

پس بعد از چهارده شب در خوابديدم که بهترين زنان عالميان فاطمه زهرا عليها السلام به ديدن من آمد و حضرت مريم با هزار کنيز از حوريان بهشت در خدمت آن حضرت بودند. پس مريم به من گفت: اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسکري عليه السلام است. پس به دامنش درآويختم و گريستم و شکايت کردم که امام حسن عليه السلام به من جفا ميکند و از ديدن من ابا مينمايد، پس آن حضرت فرمود که چگونه فرزند من به ديدن تو بيايد و حال آنکه به خدا شرک مي آوري و بر مذهب ترسايي واينک خواهرم مريم و دختر عمران بيزاري ميجويد به سوي خدا از دين تو، اگر ميل داري که حق تعالي و مريم از تو خشنود گردند و امام حسن عسکري عليه السلام به ديدن تو بيايد پس بگو:

«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله».

چون به اين دو کلمه طيبه تلفظ نمودم حضرت سيده النساء مرا به سينه خود چسبانيد و دلداري فرمود و گفت: اکنون منتظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوي تو ميفرستم. پس بيدار شدم و آن دو کلمه طيبه را بر زبان مي راندم و انتظارملاقات گرامي آن حضرت ميبردم، چون شب آينده در آمد به خواب رفتم خورشيد جمال آن حضرت طالع گرديد گفتم: اي دوست من! بعد از آنکه دلم را اسير محبت خود گردانيدي چرا از مفارقت جمال خود مرا چنين جفا دادي؟ فرمود که دير آمدن به نزد تو نبود مگر براي آنکه مشرف بودي اکنون که مسلمان شدي هرشب به نزد تو خواهم بود تا آنکه حق تعالي ما و تو را در ظاهر به يکديگر برساند واين هجران را به وصال مبدل گرداند، پس از آن شب تا حال، يک شب نگذشته است که درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرمايد.

بشر بن سليمان گفت: چگونه در ميان اسيران افتادي؟ گفت: مرا خبر داد امام حسن عسکري عليه السلام در شبي از شبها که در فلان روز جدت لشکري به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد، پس از عقب ايشان خواهد رفت، تو خود را در ميان کنيزان و خدمتکاران بينداز به هيئتي که تو را نشناسند و از پي جد خود روانه شو واز فلان راه برو. چنان کردم طلايه لشکر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير کردند و آخر کار من آن بود که ديدي و تا حال کسي به غير از تو ندانسته است که من دخترپادشاه رومم و مردي پير که در غنيمت، من به حصه او افتادم از نام من سؤال کرد گفتم نرجس نام دارم، گفت: اين نام کنيزان است. بشر گفت: اين عجب است که تو ازاهل فرنگي و زبان عربي را نيک ميداني؟ گفت: از بسياري محبتي که جدم نسبت به من داشت ميخواست مرا به ياد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمي را که زبان فرنگي و عربي هر دو ميدانست مقرر کرده بود که هر صبح و شام مي آمد و لغت عربي به من مي آموخت تا آنکه زبانم به اين لغت جاري شد.