بازگشت

سنگريزه طلايي


اول شيخ کليني و قطب راوندي و ديگران روايت کرده اند از مردي از اهل مدائن که گفت: با رفيقي به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بوديم جواني نزديک ما نشسته بود و ازاري و ردايي پوشيده بود که قيمت کرديم آنها را صد و پنجاه دينارميارزيد و نعل زردي در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس سائلي از ما سؤال کرد او را رد کرديم نزديک آن جوان رفت و از او سؤال کرد جوان از زمين چيزي برداشت و به او داد، سائل او را دعاي بسيار نمود جوان برخاست و از ما غائب شد. نزد سائل رفتيم و از او پرسيديم که آن جوان چه چيز به تو داد که آن قدر او را دعا نمودي؟ به ما نمود سنگريزه طلائي که مانند ريگ دندانه ها داشت چون وزن کرديم بيست مثقال بود، به رفيق خود گفتم که ما و مولاي ما نزد ما بود و ما نميدانستيم، زيرا که به اعجاز او سنگريزه طلا شد. پس رفتيم و در جميع عرفات گرديديم و او را نيافتيم، پرسيديم از جماعتي که در دور او بودند از اهل مکه و مدينه که اين مرد کي بود؟ گفتند: جواني است علوي هر سال پياده به حج ميآيد.