بازگشت

غيبت موسي


شيخ صدوق به سند خود از حضرت زين العابدين، از پدرش سيدالشهداء، از پدرش علي (ع)، از پيامبر (ص)، نقل کرده است که فرمود: چون مرگ يوسف دررسيد، پيروان و اهل بيتش را گرد آورد و ايشان را از سختي اي که بدانان خواهد رسيد آگاه کرد و بديشان خبر اد که در اين سختي مردان بسياري کشته خواهند شد و شکمهاي زنان آبستن دريده مي شود و کودکان به قتل مي رسند تا آنکه خداوند، حق را در قائمي از فرزندان لاوي بن يعقوب آشکار کند. او مردي است گندمگون و بلند.

وي همچنين در روايتي از امام صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: يوسف به حاضران



[ صفحه 321]



گفت: اين قبطيان به زودي بر شما چيره آيند و بدترين شکنجه ها را بر شما روا دارند و خداوند شما را به واسطه مردي از فرزندان لاوي بن يعقوب که موسي بن عمران نام دارد، رهايي خواهد بخشيد. او جواني است بلند و با موهاي مجعد و سيمايي گندمگون. مردي از بني اسرائيل پسرش را عمران نام مي نهد و عمران فرزندش را موسي مي نامد.

در روايت ديگري از امام باقر (ع) نقل شده که فرمود:

«موسي ظهور نکرده بود که پيش از وي پنجاه پيامبر دروغين آمده و هر يک ادعا کرده بودند که موسي بن عمران خود اوست. پس به فرعون خبر رسيد که اينان وي را به وحشت انداخته اند و در طلب آن جوانند. کاهنان به فرعون گفتند: نابودي آيين و قوم تو بر دست اين کودکي است که امسال در بني اسرائيل به دنيا مي آيد. فرعون بر زنان باردار قابله هايي به نگاهباني گمارد و گفت: پسري در امسال به دنيا نمي آيد مگر آنکه سر بريده شود. وي بر مادر موسي نيز قابله اي گماشت. اما آن قابله مهر مادر موسي را بر دل گرفت و روزي به او گفت: دخترم چرا چنين رنگ پريده اي و آب مي شوي؟ مادر موسي پاسخ داد: مرا نکوهش مکن. چرا که من چون کودکم را زاييدم او را گرفته مي کشندش. قابله گفت: نگران مباش! من اين راز را نهان خواهم کرد. هنگامي که مادر موسي فارغ شد، قابله کودک را برگرفت و به صندوقخانه برد و وضع او را مرتب ساخت سپس به طرف نگهباناني که بر در بودند رفت و به ايشان گفت: بازگرديد که لخته خوني از او خارج شد. نگهبانان بازگشتند. پس مادر موسي به کودک شير داد و چون بر جان او بيمناک شد خداوند به وي وحي کرد که:«صندوقي بساز و موسي را در آن گذار و شبانه بيرون رو و او را در نيل افکن.» مادر موسي صندوق را در آب انداخت اما صندوق دوباره به سوي برگشت باز آن را به جلو راند اما صندوق به طرف خودش بازگشت. پس باد بر صندوق زد و مادر موسي خواست که فرياد زند اما خداوند دل او را استوار کرد. (از طرفي) همسر فرعون به شوهرش گفت: ايام بهار است چادري بر کناره ي نيل براي من برافراز تا تفرج کنم. فرعون نيز چنين کرد. صندوقي که موسي در آن بود به محلي که زن فرعون چادر زده بود، رسيد. وي به نگهبانان دستور داد صندوق را از آب بگيرند چون در صندوق را باز کردند ناگهان پسر بچه ي بسيار زيبايي در آن ديدند. زن فرعون، مهر کودک را بر دل گرفت و گفت: اين پسر من است و به فرعون گفت: من پسر بچه اي شيرين و پاک يافته ام و مي خواهم او را به فرزندي بگيرم تا نور چشم من و تو باشد پس او را مکش. آنقدر وي بر اين خواسته پاي فشرد تا فرعون راضي شد. چون مردم شنيدند که فرعون پسر بچه اي را به فرزندگي گرفته است، تمام بزرگان دربارش زني را به نزد وي فرستادند تا دايگي



[ صفحه 322]



کودک را عهده دار شود. اما موسي پستان هيچ کدام از آنان را نگرفت. مادر موسي به دخترش گفت: جست و جويي کن ببين آيا از موسي نشاني مي يابي؟ خواهر موسي به سراي فرعون رسيد و گفت: شنيده ام دايه اي مي خواهيد. در اينجا زني است نکوکار که فرزند شما را مي پذيرد و از او سرپرستي مي کند. فرعون گفت: او را حاضر کنيد. پس مادر موسي، کودک را به دامان خويش برگرفت و پستان به دهانش گذارد و شير فراواني به کام موسي سرازير شد. چون فرعون دانست که دايه هم از بني اسرائيل است گفت: ممکن نيست بگذارم که هم کودک و هم دايه از بني اسرايل باشند اما همسرش با وي به گفت گو پرداخت و گفت: از اين کودک هراس به خود راه مده. او پسر توست و در دامن تو پرورش مي يابد. وي به قدري از اين سخنان گفت تا نظر فرعون را برگرداند. اما مادر موسي و دخترش و قابله خبر موسي را کتمان کردند، تا آنکه قابله و مادر موسي از دنيا رفتند و بني اسراييل از احوال موسي چيزي درنيافتند در حالي که خود دراين باره به تحقيق پرداخته و از اين و آن پرسش کرده بودند. اما نتوانستند خبري به دست بياورند و به فرعون خبر رسيد که آنان در پي موسي هستند. فرعون نيز بني اسرائيل را تحت شکنجه هاي بسيار قرار داد و آنان را گروه گروه کرد و از خبر دادن به موسي و پرسش از وضع او ممنوع کرد.»

صدوق گويد: در روايت نخست که آمده است:

«غيبت واقع شد و بني اسرائيل بسيار به سختي فرو افتادند و چهارصد سال در انتظار قيام قائم به سر مي بردند تا آنکه مژده ي ولادت موسي را دريافت کردند و نشانه هاي ظهور او را ديدند. آشوب و پريشاني بسياري بر آنان روي آورد. با چوب و سنگ بديشان هجوم مي آوردند. آنگاه از دانشمندي که به احاديث و سخنان وي تکيه مي کردند، خواستار توضيح شدند اما او اين مساله را پنهان کرد سپس بني اسرائيل با وي در مکاتبه شدند. آن دانشمند به همراه آنان به يکي از صحراها رفته در آنجا نشست و درباره ي قائم و اوصاف و ويژگيهاي وي و نيز نزديکي ظهور او با آنان سخن گفت. شبي مهتابي بود و آنان به گفت و شنيد مشغول بودند که ناگهان چهره ي موسي که ايام شباب را مي گذراند، آشکار شد. موسي در آن شب به قصد گردش از خانه ي فرعون بيرون آمده و از همراهان خود جدا به نزد ايشان روانه شده بود. او بر استري سوار بود و طيلساني از خزر در بر کرده بود. آن دانشمند از روي نشانه هايي که از قائم مي شناخت، به محض ديدن موسي او را شناخت و به روي پاهاي موسي درافتاد و گفت:سپاس خدايي را که پيش از مرگ من، تو را به من نماياند. پيرواني که در آنجا حضور داشتند، دانستند که اين مرد همان قائم است. پس سجده ي شکر به جاي آوردند



[ صفحه 323]



و موسي سخني به آنان نگفت مگر آنکه فرمود:«اميدوارم خداوند رهايي شما را از اين سختيها و دشواريها به زودي فراهم سازد». آنگاه غايب شد و به مدين رفت و نزد شعيب ماند. غيبت دوم بر بني اسرائيل بس دشوارتر از غيبت نخست بود و پنج سال و اندي به طول انجاميد. همچنان سختي و مشقت بر بني اسرائيل فزوني مي گرفت و آن دانشمند فرستادند و دلهايشان خوش گشت. آن دانشمند به ايشان گفت: خداوند عزوجل به وي الهام کرده است که پس از چهل سال آنان را از رنج و عذاب رهايي خواهد بخشيد. پس خداوند اين مدت را به سي سال کاهش داد. بني اسرائيل گفتند: هر نعمتي از سوي خداست و خداوند در پي اين سخن اين مدت را به بيست سال تقليل داد. بني اسرائيل گفتند: از خداوند جز خدا کس ديگري نتواند شر را بازگرداند. پس خداوند به او وحي کرد که به بني اسراييل بگو که باز نگرديد من به موسي اجازه ي رهايي شما را داده ام. در همان حالي که بني اسراييل مشغول اين گفتگوها بودند ناگهان موسي در حالي که سوار بر درازگوشي بود، هويدا شد و به آنان سلام فرستاد. آن مرد دانشمند از وي پرسيد:نامت چيست؟ گفت: موسي. فرزند چه کسي؟ فرزند عمران. فرزند چه کسي؟ فرزند فاهت بن لاوي بن يعقوب. براي چه کار آمده اي؟ براي انجام رسالتي از جانب خداوند عزوجل. پس آن دانشمند برخاست و به سوي موسي رفت و دست آن حضرت را بوسيد. آنگاه موسي در ميان آنان نشست و دلهايشان را شاد گردانيد و بديشان فرمانهاي لازم را داد و سپس گروه گروهشان کرد. بين اين ماجرا و رهايي بني اسراييل با غرق شدن فرعون چهل سال فاصله بود».