بازگشت

در ذکر حکاياتي که مناسب اين مقام است


محمد بن علي الملوي الحسيني بسندي که آن را با حمد بن يحيي الانباري مي رساند روايت مي کند که در سال پانصد و چهل و سه در ماه مبارک رمضان در بلده طيبه مدينه العلم وزير سعيد عاليشان عون الدين يحيي هبيره مرا با جمعي کثير به ضيافت طلبيد بعد از احضار جمعي از خواص را امر به توقف نمود پس به صحبت مشغول شدند و از هر باب سخن مي راندند تا سررشته کلام به مذاهب و اديان کشيد و به حسب اتفاق از اول مجلس تا آخر در پهلوي وزير مردي باوقار و تمکين نشسته بود که در اين مدت نديده و به



[ صفحه 390]



صحبتش نرسيده بودم و وزير با او در کمال ادب سلوک مي کرد و با او در توقير و احترام بود چون حرف مذهب در ميان بود وزير گفت شيعه جمعي قليل و در نظر ديگران خوار و ذليلند و اهل سنت و جماعت بسيار عزير و صاحب اعتبار آن مرد غريب خواست که به وزير ثابت سازد که کثرت دليل حقيقت و قلت سبب ضلالت نمي شود به وزير گفت اطال الله بقائک اگر رخصت باشد حکايتي که بر من واقع شده و براي العين مشاهده نموده ام معروض دارم و الا ساکت باشم وزير تاملي کرد و گفت بفرمائيد تا منتفع شويم گفت بدانيد که نشو و نماي من در شهر بابيد بود که شهريست در غايت عظمت چنانکه هزار و دويست ضياع و قريه دارد و کثرت مردم شهر و نواحي را حصري نيست و همه نصرانيد و در آن حدود جزاير بسيار است و عدد خلقي که در صحاري آن که به بهشت النوبه و حبشه منتهي مي شود ساکنن دغير از خداي تعالي کسي نمي داند و همه ي آنها نصارايند سکان حبشه و نوبيه که آن نيز حد ندار دهمه نصاري و ملت عيسي اند و گمان دارم که عدد مسلمان در نزد ايشان چون عدد بهشتيانند نزد وزخيان و اين طايفه همه نصارايند که گفتيم غير از اهل فرنک و روم و عراق و حجاز چنانکه بر شما نيز ظاهر است و چون اين فقره تمام کرد خواست که به وزير ظاهر شود که اگر کثرت دليل حقيت است شيعه از سني بيشتر است گفت قبل از اين به بيست و يک سال با پدرم به عزم تجارت از مدينه بيرون رفته سفر پرخطر دريا را اختيار کرديم قائل تقدير کشتي ما را به جزيره رسانيد و از آنها گذشته کشتي ما را برساتيق و مداين عظيمه پرانهار و اشجار رسانيد چون از ناخدا استفسار کرديم گفت والله که من هم مثل شما نه اينجا را ديده و نه از کسي شنيده ام چون به شهر اول رسيديم شهري ديديم در غايت نزاکت و آب و هواي او در کمال لطافت و از مردي که در نهايت پاکيزگي بود نام آن شهر را پرسيديم گفت مدينه مبارکه و از والي آن پرسيديم گفت فلان و از تخت و سلطنت و مقر حکومت و ملکش سؤال نموديم گفت شهريست زاهر نام و از آنجا تا زاهر از راه ريا ده روز است و از راه صحرا يک ماه و پايتخت سلطان آنجاست گفتيم عمال و گماشتگان حاکم کجايند اموال ما ببينند و عشر و خراج خود بگيرند تا ما مشغول خريد و فروخت شويم گفت حاکم اين شهر را ملازم نمي باشد تجار خراج اين شهر برداشته به خانه حاکم مي برند پس ما را به خانه او دلالت کردند چون درآمديم درزي صلحا جامه از پشم پوشيده و عبائي در زير انداخته و دوات و قلمي در پيش خود نهاده کتابت مي کند سلام کرديم جواب داد و مرحبا گفت و اعزاز و اکرام ما نمود صورت حال خود را تقدير کرديم گفت به شرف اسلام رسيده ايد يا نه گفدم بعضي مسلمانيم و برخي بر دين موسي اند گفت اهل ذمه جزيه بدهند و مسلمانان باشند تا مذهبشان تحقيق کنيم پس پدرم جزيه خود را دادند پس استکشاف حال مسلمانان کرد چون بيان عقيده خود را کردند نقد معرفتشان بر محک امتحان تمام عيار نيامد فرمود که شما در زمره اهل سنت نيستيد بلکه در سلک خوارج منتظمه ايد و مال شما بر مومنان حلال است هر که بر خدا و روسل مصطفي و وصي او علي مرتضي و ساير اوصياء تا صاحب الامر عليه السلام مولاي ماست اقرار ندارند و از زمره ي مسلمين نيستند و داخل و خارج است مسلمانان که اين سخن بشنيدند و اموال خود ار در معرض تلف ديدند سر به جيب فکرت فرو بردند و بعد از تامل استدعا نمودند که احوال ايشان را به سلطان نوشته آن جماعت را به زاهر فرستد شايد آنجا فرجي روي نمايد حاکم استدعاي ايشان را قبول نموده بود که به زاهر بروند و اين آيه را خواند ليهلک من هلک عن نبيه و يحيي من حي عن بينه و ما ايشان را به جهت مصاحبت تنها نتوانستيم گذاشت و کشتي به آنان سابق علم به حال اين راه نداشته اند پس از شهر کشتي و معلم گرفته روانه شديم و روز چهاردهم به زاهر رسيديم عرصه ي ديديم که بدان خوبي شهر نديده بوديم و هيچ چشمي و گوشي مانند اين شهر نديده و نشنيده آبش چون آب



[ صفحه 391]



زندگاني و هواي فرح افزايش مانند ايام جواني و آن شهر در کنار دريا واقع بود و نهرهاي بسيار در آن جاري و آبهايش در غايت خوشگواري گرگان با گوسفندان با هم در دشت و صحرايش بسيار و هوامش بي آزار نه از کسي رميدندي و نه ضرر به کسي رسانيدندي شهري عظيم و وسعت و فراخي چون جنات نعيم و بازارها در آن شهر بسيار وامتعه در آن بيشمار مردمش بهترين خلايق روي زمين و همه به راستي و امانت و ديانت قرين اگر کسي چيزي خريدي خود متعرض شده حق خود برداشتي و قيمت آن گذاشتي و دروغ و لغو و غيبت در ميان ايشان ناياب و همه کارشان محض قربت و ثواب چون موذن بانک نماز گفتي همه در مسجد حاضر و بعد از فراغ به کار و کسب خويش ناظر ما جمعي غريبان را چنان تعجبي از آن وضع غريب روي داده بود که تمام در حيرت بوديم

پس جمعي ما را به خانه سلطان راه نمودند به قصري که در ميان باغ پراشجار و انهار بود درآوردند جواني ديديم با لباس درويشانه در مسند نشسته و جمعي به ادب در خدمت او کمر بسته با رسيدن ما وقت نماز شده موذن بانک نماز گفت آن باغ پر از مردم شد پس سلطان امامت کرده نماز جماعت به جاي آورده و در کمال تضرع و خشوع و بعد از نماز مردم متفرق شدند پس سلطان به جانب ما التفات نموده فرمود که تاره بدين مقام وارد شده ايد گفتيم بلي ما را دلداري نموده مرحبا گفت و از سبب ورود ما پرسيد احوال گذشته را عرض نموديم چون به حال ما واقف شد خطاب به مسلمانان گرده گفت که مسلمان چندين فرقه اند شما از کدام طايفه ايد در ميان ما شخصي که روزبهان نمام و مذهب شافعي داشت و متکلم شده عقيده خود را بيان نمود سلطان گفت کداميک از اينها باتو در اعتقاد شريکند گفت همه شافعي اند الا يک تن که حسام بن قيس نام دارد و مالکي مذهب است سلطان خواست که روزبهان را به ران نجات دلالت نمايد گفت شافعي به اجماع قائلي و عمل به قياس مي کني گفت بلي يا صاحب الامر و مردم آن ديار سلطان را چنين نام مي بردند بعد از آن گفت اي شافعي مباهله را خوانده و ميداني گفت بلي فرمود کدام است خواند قل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم تا آخر فرمود تو را به خدا قسم ميدهم که مراد پروردگار از اين آيه چه کسانند روزبهان خاموش شد باز سلطان فرمود که تو را به خدا قسم مي دهم که در سلک اصحاب مباهله کسي به غير از مصطفي و علي مرتضي و حسن مجتبي و حسن سيد الشهداء و بتول عذرا فاطمه زهراء ديگري بود روزبهان گفت لايابن صاحب الامر سلطان فرمود والله نازل شد اين آيه در شان ايشان و آيه مخصوص نبوده کسي غير از ايشان را و بعضي ديگر از آيات و احاديث را به نوعي به فصاحت و بلاغت ادا کرد که حضار مجلس محو گفتار درربار او شدند پس شافعي برخاسته عرض کرد غفرا غفرا يابن صاحب الامر نسب خود را بيان کن و اين سرگشته و ادي ضلالت را به راه راست برسان سلطان فرمود طاهر بن مهدي بن حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام که در شان او نازل شده و کل شيئي احصيناه في امام مبين والله که مراد رب العالمين از امام مبين نيست الا حضرت اميرالمومنين و قائد العز المحجلين که خليفه بي فاصله خاتم النبيين است و هيچ کس را نمي رسد که بعد از آن حضرت مرتکب امر خلافت شود غير از شاه ولايت و آيه کريمه ذريه بعضها من بعض در شان ما است و حق تعالي ما را بدين مرتبه عاليه اختصاص داده و مراد زا اولي الامر مائيم روزبهان چون اين سخنان از آن شاهزاده عالميان شنيد بيهوش شد و بعد از ساعتي که به هوش آمد گفت الحمد الله الذي منجني بالاسلام و نقلين مي التقليد الي اليقين بالاکرام و الانعام يعني مراخداي را که مرا دولت معرفت نصيب کرد و خلقت ايمان پوشانيد و از تارکي تقليد به فضاي فرح افزاي يقين رسانيد و رفقاي روزبهان را به تمامي از کافر و مسلمان آن دولت نصيب شد پس آن سرور اهل دين و مرکز دائره اهل يقين فرمود تا ما را به دار الضيافه بردند و کمال اعزاز و اکرام رعايت نمودند و تا هشت روز بر خوان



[ صفحه 392]



احسان آن سلطان مهمان بوديم و مردم به ديدن ما مي آمدند مهرباني و غريب نوازي مي نمودند و بعد از هشت روز رخصت گرفتند که ما را ضيافت کنند سلطان شرف قبول ارزاني داشت تا يک سال هر روز يکي از آن ديار ما را به ضيافت مي بردند و نهايت گرمي و مهرباني مي کردند انواع اطمعه لذيذ به التماس به ما مي دادند طول و عرض آن شهر دو ماه راه بود و سکنه آن شهر جهت ما حکايت کردند که از اين شهر گذشته مدينه اي است ربعه نام و حاکم آن جا قاسم بن صاحب الامر است و طول و عرض آن با اين شهر برابر است و مردم اين شهر در کثرت خلق و حسن خلق و صلاح سداد و رفاهيت و فراغ بالي مانند ابن شهر است و چون از آن شهر بگذري به شهر ديگر رسي مثل اين شهر او را اضافه نام است و سلطان آن ابرهيم بن صاحب الامر است بعد از آن شهري است به انواع نعمتها و زينتهاي دنيا و آخرت آراسته نام او ظلوم و متولي آن عبدالرحمن بن صاحب الامر است و در حوالي آن رساتيق عظيمه و ضياع کثيره و طول و عرض آن دوماهه راه است و منتهي مي شود به شهري که عناطيس نام دارد و حاکم آن شهر هاشم بن صاحب الامر است مسافت آن چهار ماهه راهست قرين به کثرت اشجار و بسياري انهار نمونه اي است از جنات تجري من تحتها الانهار هر که بدان خطه دل گشا برود در عمر او کدورت و غم ندارد و الم به خاطر او راه ندارد القصه طول و عرض ممالک مذکوره يکساله راه بيشتر است و سکنه آن ممالک نامحدود بالتمام اثني عشري و مومن و متقي و همه تولا به ائمه معصومين و تبري از مشايخ ثلثه مي نمايند و مجموع به خضوع و خشوع نماز مي گذاردند و روزه مي دارند و زکوه و خمس اموال را به مصرف مي رسانند و از مناهي دور مي باشند و مدار ايشان به ترويج احکام دين و پيروي رسول رب العالمين است و امر به معروف و نهي از منکر مي کنند و هر که مستطيع شود به زيارت بيت الله مي رود و يقين که در عدد زياده از کافه جماعت عالمند و همه آن ممالک نسبت به جناب صاحبالامر عليه السلام دارد و چون گمان مردم آن بود که حضرت صاحب الامر در آن سال به قدوم به جهت لزوم آن خطه را منور خواهد فرمود بسيار منتظر گرديديم آن دولت به ما مقدور شود نشد پس روانه ديار خود شديم اما حسان و روزبهان در آنجا اقامت کردند به اميد آنکه آن دولا را دريابند چون آن مرد عزيز حکايت را تمام کرد وزير برخاسته به حجره خاص رفت و يکيک از حضار را طلبيده از ايشان عهد و پيمان گرفت که اين حکايت را به کسي اظهار ننمائيد و مبالغه و الحاح تمام در اين باب کرد بلکه وعيد و تهديد نمود که مبادا حاضران افشا نمايند

و از جمله حکاياتي که مناسب اين مقام است حکايت بحرابيض و جزيره اخضر است شيخ اجل افضل اعلم اکمل عمده الفقهاء و المجتهدين محمد بن مجد الکني المشهور به شيخ شهيد مي فرمايد که به خط پيشواي دانا افضل اکمل يحيي بن علي طيبي عفو کند خداي عزوجل گناهان او را به رحمت واسعه خود که شنيدم از شمس الدين محمد بن يحيي علي و از جلال الدين عبدالله بن حلي در مشهد شاه شهداء و شهيد کربلا رفت زيارت نصف ماه مبارک شعبان در ششصد و نود و نه هجري که ايشان به من گفتند که شنيديم از شيخ صالح متورع زين الدين علي بن فاضل مازندراني مجاور مشهد مقدس نجف اشرف در زماني که به صحبت او رسيدم و مشهد مقدس سر من راي حکايت بحرابيض و جزيره خضري که خود ديده براي العين مشاهده کرده پس ما را شوقي تمام به رويت شيخ زين الدين علي مذکور و شنيدن از آن اين حکايت را به واسطه و مشافهت حاصل شد و عزم بر توجه سامره جزم نمودم و روانه شدم از حسن اتفاق اينکه چون به حله رسيدم شيخ مذکور پيش از وصول مادر اوائل شوال به حله آمده بود که به مشهد مقدس حضرت اميرالمومنين عليه السلام رود و يقاعده معهود اقامه نمايد و از متوطنات حله سيد فخر الدين حسن بن علي بن مومني مازندراني که به مشاهده ما آمده در اثناي صحبت فرمود که شيخ



[ صفحه 393]



زين الدين علي در خانه او که در اواخر بلده حله واقع است منزل کرده از استماع چنين خبر مسرت اثر چندان فرح و شادي دست داد که گويا مي پريم پس بي توقف در خدمت سيد فخرالدين مزبور راه صحبت او پيموديم و چون به خدمتش رسيده و به مراد خود رسيديم و اين کيفيت در روز چهارشنبه يازدهم شوال سال ششصد و نود و نه بود شنيديم از لفظ شيخ زين الدين علي مزبور تفصيل اينکه من چند سال در دمشق بودم و قرائت قرآن مي نمودم بر شيخ زين الدين علي مالکي و مي خواستم که چمع نمايم ميان قرابت شيعه و سني ناگاه اتفاق افتاد که او مسافرت به جانب مصر نمود من و جماعتي که برو قرائت مي نموديم با او به مصر رفتيم و چون به مصر رسيده کتابتي از جانب شيخ مزبور رسيد مضمون آنکه مريض شده استدعاي حضور او را دارد و در آن چند تخويفي کرده و از تاخير توجه به اختيار از خداي عزوجل ترسانيده شيخ عزم خود را بر مراجعت دمشق جزم ساخت و من و بعضي شاگردان در صحبت او همچنين بوديم و چون به جزيره آندلس رسيده مرا تبي سخت عارض شد چنانکه نتوانستم حرکت نمود چون شيخ اين حال را مشاهده کرد طبيب اندلس را طلب نموده ده درهم نقره به او داده سفارش کرد که تعهد حال من کند تا صحت حاصل و يا اجل مقدر برسد و خود متوجه دمشق شد و مسافت را از ساحت اندلس تا موضعي که شيخ مزبور مزبور در آنجا ساکن بود يک روز مي شد و من سه روز در اندلس ماندم و به مرتبه تبداز و مريض و خسته حال بودم که نمي توانستم حرکت کنم در آخر روز سوم از لطف الهي و عنايات نامتناهي تب از من مفارقت نمود شفا حاصل گرديد پس از خاتمه بيرون آمدم که در جزيره طواف کرده از کربت و الم بيماري و غربت مرا فرحي و فتحي حاصل شود اتفاقا قافله ديدم که از کوهستان آن جزيره مي آمدند و از آنجا پشم و روغن و متاعهاي ديگر آورده بودند که بفروشند از مردم آنجا پرسيدم که اينها چه طايفه اند و از کجا مي آيند گفتند اين جماعت از سرزمين و ولايت بربرند که در نزديکي جزائر فضه است چون اين سخن شنيدم در غايت خوشحال شدم و جاذبه شوق مرا به رفتن آن سرزمين کشيد گفتند مسافت از اينجا تا آنجا پانزده روز راهست و از ابتداي مسافت دو روز راه معمور نيست و آب هم يافت نمي شود باقي مسافت معمور و آباد آنها به يکديگر متصل و قريه به قريه پيوسته پس از جماعت قافله مرکوبي کرايه نمودم به درهم براي آن دو منزل غير معمور و همراه ايشان متوجه راه شدم بعد از قطع سه روز راه هيچ توقف نکردم و متوجه آنجا شدم تا بدهي رسيدم که از يک طرف دريا بود و از باقي اطراف آن اندک آب وضع نمايم مشاهده نمودم که جماعتي از مردم آن قريه آمدند و هر يک از آنها اداء نماز خود بر نهج کمال نمودند و ارکان واجبات و مستحبان آن چنانکه از ائمه معصومين منقولست به جاي آوردند و همچنين تعقيب و ساير اوراد و بعد از فراغ از نماز از من سوال کردند که چه مذهب داري واجبات و سنن و عبادات خود را به چه طريق ادا مي کني گفتم من عامي و فقير و از طريقه مذاهب خبري ندارم گفتند آدمي را لابد است از اينکه به ملتي اعتقاد نمايد و مذهب داشته باشد که در اعمال خود بدان اعتماد نمايد گفتم اول شما بفرماييد که ملت و دين شما چيست و پيشواي شما کيست گفتند مذهب ما مذهب اميرالمومنين علي بن ابي طالب (ع) است که امام بحق و پيشواي مطلق است با يازده فرزندش که همه پيشواي دين مبين اند پس حمد خداي عزوجل به جاي اوردم بر ادراک صحبت ايشان و اظهار نمودم که من نيز به مذهب ايشانم و آن طريقه را حق مي دانم بعد از آن پرسيدم که در اين کنار دريا تعيش شما به چيست و قوت ضروري شما از کجا مي رسد گفتند از جزيره خضرا که جزيره ي امام (ع) است از راه ابيض که محيط است به ناحيه اندلس و در هر سالي دو نوبت قوت ما از ناحيه مشرفه عنايت و شفقت شود گفتم الحال چند وقت مانده است که آثار شفقت بر شما واصل شود گفتند چهار ماه پس خاطرم از طول مدت



[ صفحه 394]



به غايت متاثر و متالم شدم چون چاره نبود تحمل نموده نفس را تکليف مصابرت فرمود و مترصد لطايف عليه فتوحات غيبيه از عنايات الهيه مي بودم تا بعد از يک هفته از ورود من بدانجا روزي بر روي دريا نظر مي کردم و بر محرومي و دوري از آن ناحيه مقدسه تاسف مي خوردم ناگاه چيزي سفيد بر روي دريا به نظرم درآمد و ميافتم که آنا فانا بيشتر به ساحل نزديکتر مي گرديد از مردم آنجا پرسيدم که آيا در دريا مرغ سفيد مي شود گفتند مگر در روي دريا چيزي ديده اي که از تشخيص آن متردد گشته اي گفتم بلي ايشان از استماع اين سخن بسيار خوشحال شده گفتند والله اين کشتيها است که از طرف امام (ع) مي آيد پس کشتي ها پيدا شدند و چون به ساحل رسيدند از کشتي که نزديکتر از همه کشتي ها بود ديدم که پيري نيکو لقائي و خوش محاوره با صفائي بيرون آمد پس وضوي پاکيزه چنانکه از اهل بيت طاهرين منقول بود ساخته دو رکعت نماز ادا فرمود پس به جانب من التفات نموده سلام کرد من جواب سلام اورد نمودم پس مرا گفت اعتقاد من آن است که اسم تو علي باشد گفتم بلي چون اين سخن از او شنيدم و اين ملاطفت و ملايمت از او ديدم مرا هيچ شکي نماند که او را با من آشنائي بوده و در سفر دمشق يا مصر مصاحب ما بوده و از آنجا تا جزاير اندلس موافقت کرده که اين قدر از حال ما باخبر است که نام من و پدرم را مي داند پس گفتم اي شيخ بزرگوار عاليمقدار آيا با ما بودي زماني در سفر بوديم از دمشق تا مصر گفت لاوالله گفتم پس از کجا مرا مي شناسي و با من اين همه لطف و مهرباني مي کني گفت پيش از آنکه به تو رسم مامور شدم که تو را با خود برم به جزيره خضرا پس از اين بشارت در غايت مرا شادي روي نموده فرح بر فرح افزود که نام من در آن حضرت عليه و ناحيه مقدسه سنيه مذکور گشته و بدين رتبه مکرم گرديده ام و آن حضرت مرا توجه سعادت قربت خدمت اجازه فرموده و اسم اين شيخ بزرگوار شيخ محمد سندي بود وعادت او چنين بود که در اين مکان بيشتر از يک روز توقف نمي نمود پس جهت رفاقت و مصاهحبت من لطف فرموده دو روز توقف نمود و متاعي که با خود آورده بود گندم و برنج بود و از آنجا متاعي غير از خود ما چيزي برنداشت پس مرا با خود به کشتي برد و متوجه ي آن ناحيه مقدسه شديم چون پنج روز در کشتي سير نموديم روز ششم آبي ديدم به غايت سفيد نظر در آن آب مي کردم و از نهايت سفيدي آن تعجب مي کردم شيخ محمد سندي گفت چيست تو را که اين همه در آب نگاه مي کني و تعجب مي نمائي گفتم به واسطه آنکه رنگ اين آب را غير از رنگ آب درياهاي ديگر مي يابم و فرمود اين بحر ابيض است و اين جزيره خضرا است که در گرد آن جزيره مي گردد مصل حصار بر گرد شهر و از هر طرف آن جزيره ميان آب را مي يابي و آن در طعم و لذت مثل آب فرات است پس به جزيره رسيديم و از کشتي بيرون آمده به طرف مسجد جامع آنجا رفتيم ديديم جماعتي بسيار و در ميان ايشان شخصي نشسته بود در غايت مهابت و وقار به مرتبه که زبان از وصفش قاصر است و او را سيد شمس الدين عالم خطاب مي نمودند و با او در غايت تعظيم و ادب بودند و نزد او قرائت قرآن و حديث وفقه و غير آن از علوم ديني و معارف يقيني استفاده مي کردند و از دقايق و حقايق هر علم که استفسار مي کردند آن حضرت به هر يک جواب با صواب مي فرمود و به افاضه و افاده تشفي خاطر مي فرمود بي آنکه مطالعه کتابي و رجوع نوشته نمايد و چکون در خدمت آن حضرت حاضر شدم التفات بسيار و مرحمت بيشمار فرموده از تعب و مشقت راه سوال نمود و از براي من منزلي معين ساخته فرمودند اين منزل مخصوص تو است چون خواهي استراحت نمائي پس بدان منزل رفته استراحت نمودم و آخر روز باز به خدمت آن حضرت مراجعت نمودم و در اين بقعه شريفه بعد از هشت روز از اقامت من روز جمعه شد پس مردم جمعيت نموده نماز جمعه را به طريق وجوب در عقب سيد شمس الدين عالم ادا کردند بعد از نماز متفرق شدند از سيد شمس الدين بر سبيل استفاده سوال کردم که اي مولاي و خداوند کار من شما نماز جمعه را به طريق وجوب ادا مي فرمائيد



[ صفحه 395]



گفت بلي براي آنکه شرايط وجوب حاصل است از روي گستاخي و تفحص گفتم شما اماميد فرمود ساکت باش و در پي اين تفحصات مباش من ساکت شدم تا ساعيت چند نگذشت باز طلب دانستن باعث گستاخي شده مرا درصدد سوال آورد پرسيدم شما را رويت امام شريف حاصل شده فرمود پدرم آن حضرت را ديده من نيز به خدمت ايشان رسيده ام و از جمله سوالاتي که شيخ علي بن فاضل کرده اين است که گفت گستاخي کرده و از روي استفاده سوال کردم از درختي که در آنجا مي بود بر ساق آن قبه از آجر ساخته بود و شانزده شاخ از آن درخت در ميانه قبه سر بيرون آورده چون وضعي غير معمول بود بدان جهت از آن حضرت سوال از کيفيت آن کردم فرمود آنجا محلي متبرک و جائي شريف کو منيف است و من هر روز جمعه آنجا مي روم و زيارت مي کنم و نماز مي خوانم و در آنجا ورقي مي يابم که در آن نوشته است آنچه من در آن هفته از جانب حضرت صاحب الامر (ع) مامورم که تو نيز برو و زيارت آنجا کن چون رفتم مکاني در غايت مصفا ديدم و دو نفر خادم از مخلصان حضرت صاحب الامر عليه السلام در آن موضع بودند پس با من اظهار ملاطفت کردند پس بر دور آن قبه شريفه گرديده به شرف زيارت آنجا فايض گشتم و از آب چشمه اي که نزد او جاري بود آشاميدم باز به خدمت سيد شمس الدين عالم رجوع نموده از آن حضرت سوال نمودم که آيا شما گاهي بر سطح و بالاي اين قبه مي رويد و آنجا به قدوم مبارک خود مشرف مي سازيد فرمود بلي سالي يکنوبت بر بالاي اين قبه مي روم و بعد از مشاهده اين حالات از سيد شمس الدين از شيخ محمد سندي احوال نسب عالي و حسب معالي شمس الدين عالم را پرسيدم گفت آن حضرت پسرزاده حضرت صاحب الامر (ع) است و پدر بزرگوار عاليمقدارش وفات يافته الحال او به جاي پدر خود است و متصدي و متولي امر او است شيخ علي بن فاضل گويد مرا داعيه آن شد که در خدمت سيد شمس الدين محمد عالم قرآن مجيد را فرائت نمايم پس از آن حضرت رخصت طلبيدم و چون مرخص شدم در اثناي قرائت که به اختلاف قاريان مي رسيدم مي گفتم که حمزه چنين خوانده و کسائي چنان و عاصم اين طور خوانده و قرائت هر يک از قاريان را ذکر مي کردم سيد شمس الدين محمد عالم فرمود که اين جماعت را نمي شناسيم اما يقين مي دانيم که قرآن مجيد بر هفت حرف نازل شده حقيقت آن است که پيغمبر (ص) چون از حجت الوداع رجوع فرمود جبرئيل بر آن حضرت نازل شده عرض کرد يا محمد (ص) حق تعالي فرمود که قرآن را اعاده نمائي و بايد رد پيش من اعاده کني تا اختلافي که در اول سوره هاست به تو بازنمايم پس حضرت اميرالمومنين علي (ع) و امام حسن و امام حسين (ع) بيان مي فرمود و اميرالمومنين علي (ع) آن را در صفحات اديم که مثل کاغذ است از پوست تنگ مي نوشتند پس جميع اختلافات که عبارت از تعدد قرائت است نوشت شيخ زين العابدين علي بن فاضل گفت که بعد از نماز جمعه آوازي شنيدم نگاه کردم جماعتي بسيار ديدم که همه سوار جمع شده و صف کشيده اند از کيفيت اين حال سوال نمودم سيدشمس الدين محمد عالم فرمود اين جماعت امرا و لشگرهاي امامند که هر روز جمعه بعد از نماز سوار شوند صف مي آرايند من طلب اذن نمودم که به ميان ايشان بروم و کيفيت احوال و اطوار آنها را درست ملاحظه نمايم چون مرخص شدم در ميان ايشان رفتم جمعي کثير را ديدم که ذکر سبحان الله و لا اله الا الله مي گويند و دعاي امام القائم بامر الله و الناصح لدين الله محمد بن الحسن (ع) الخلف الصالح صاحب الزمان صلوات الله عليه را مي گفتند چون به خدمت سيد شمس الدين محمد عالم برگشتم فرمود که اين لشگر را ديدي به معرف حالشان رسيدي عرض کردم بلي اي مولاي و خداوند کار من پس فرمود امرا



[ صفحه 396]



و پيشوايان ايشان را شماره نمودي عرض کردم لاوالله فرمود عدد ايشان سيصد و يازده نفر است وبه درستي که آنچه مانده است از امرا و امير ديگر است و فرجي که در اين اوقات بايد از قوه به فعل آيد نزديک شده و آن در سالهاي طاق است از دهه اول هشتصد سال هجري و بايد دانست چنانچه در مقدمه اين حکايت گذشت که فرج دو است فرج کلي که مراد از آن ظهور حضرت صاحب الامر (ع) است و فرج جزئي که در وقت امتداد زمان غيبت مصلحت الهي از قوه بفعل مي آيد و اين از قبيل شرط و موقوف عليه و مفرج کلي است و با اين فرجات متعدده هر يک در وقت خود به ظهور نمي رسد و وجود نمي گيرد و فرج کلي که ظهور است به حصول نمي پيوندد در اين که حضرت شمس الدين محمد عالم اشاره فرموده که اين فرج در سالهاي طاق است از دهه اول هشتصد سال هجري خواهد بود يکي از فرجات جزئيه مراد است که در حصول آن مخزيد اهتمامي هست و در آن تاريخ که تعيين فرمود از قوه به فعل خواهد آمد و احتمال دارد که آن فزج بوجود و حصول آن دو امير ديگر باشد که از عدد سيصد و سيزده باقي بود زيرا که بعد از آنکه فرمود که آنچه مانده است از امراي لشگر دو امير است و به فاصله فرمود فرج نزديک شده و آن در سالهاي طاق است از دهه اول هشتصد سال هجري شيخ زين العابدين علي مازندراني مي گويد که بعد از اين سخن سيد شمس الدين محمد عالم فرمود که مصلحت در آن است که به وطن و مسکن خود بازگردي از استماع اين سخن بسيار متالم شدم و گريه بر من غالب گشته عرض کردم اي مولا و خداوندگار من عزم خود را بر اقامت آستانه خدمت و شرف ملازمت شما جزم کرده ام تا اجل مقدر من برسد فرمود به اذن و اجازه آن کسي که به اينجا آمده به اذن و اجازه آن کس رجوع مي بايد نمود به آن موضع که از آنجا متوجه شدي پس چون تاکيد امر مطاع لازم الاتباع چنين صادر گشت مرا چاره اي جز بازگشتن نماند پس به خدمت آن حضرت عرض کردم که اجازه هست آنچه ديده و شنيده ام بعد از رجوع به وطن باز گويم فرمود باکي نيست آنچه ديده و شنيدي با مومنان بگوئي الا فلان و تعيين آنکه چه چيز است آنچه اظهار نبايد کرد بعد از آن فرمود بدانکه هر که مومن بحق است البته او را رويت امام (ع) حاصل مي شود ليکن آن حضرت را نمي شناسند عرض کردم اي مولا و خداوندگار من خود را از جمله بندگان بحق آن حضرت مي دانم اما آن حضرت را نديده ام و به خدمت آن حضرت نرسيده ام فرمود که تو در دو نوبت امام (ع) را ديدي يکي آن است که چون اول بار به سر من راي آمدي و رفقا و اصحابي که داشتي بيش از تو بيرون رفتند و تو بعد از ايشان ماندي تنها و از عقب ايشان مي رفتي تا بجوئي رسيدي که آب نداشت در آن حين شخصي بر اسب شهبا سوار پيدا شد و در دست او نيزه ي دراز بود چون او را ديد ترسيدي که مبادا تو را برهنه نمايد چون به تو نزديک شد فرمود مترس و باک مدار اينجا از اين قبيل کسي نيست که از او برترسي برو به رفقا و ياران خود ملحق شود که انتظار تو مي کشند در زير فلان درخت پس سيد شمس الدين محمد عالم فرمود که درست يادآور و ببين که چنان بود يا نه عرض کردم که چنين بود اي مولا و خداوندگار من بعد از آن فرمود بدانکه در آن جزيره هرگز داخل نشود يک دينار و هرگز بيرون نرفته يک دينار و پس از خدمت آن حضرت مفارقت نمودم و به رفاقت شيخ محمد سندي بازگشتم شيخ از آنجا پاره گندم و برنج همراه داشت و چون به ساحل بربر رسيديم آنها را فروخت و از بهاي آن پانزده دينار طلا که عبارت از پانزده مثقال شرعي باشد و پانزده درهم نقره که عبارت از ده ونيم مثقال شرعي باشد به من داد و پرسيد که عزم حج داري گفتم آري والله گفت اين را توشه راه کن شيخ علي بن فاضل گفت در زمان بودن در خدمت سيد شمس الدني محمد عالم نشنيدم که نام يکي از علماي شيعه نزد ايشان مذکور شود از علماي مقتدمين و متاخرين الاشيخ ابوجعفر طوسي و شيخ ابو القام جعفري شهيد سعيد حلي قدس سرهما و مي گفتند که



[ صفحه 397]



شيخ ابوالقاسم در اجتهاد مخالفت کرده در شانزده مسئله با شيخ ابوجعفر شيخ علي بن فاضل گفت ديدم سيد شمس الدين محمد عالم را که تفرقي مي فرمود و جمع نمي نمود ميان نماز ظهر و عصر عرض کردم اي مولا و خداوندگار من شيعيان که در بلاد هستند جمع مي نمايند ميان نماز ظهر و عصر فرمود آنچه مي کنند درست است و کسي را که شغلي و مهمي نباشد چون ميان هر دو جمع بکند و تفرق نمايد جايز است شيخ فضل بن يحيي علي طيبي گفت که شيخ علي بن فاضل گفت از زماني که در آن بقعه شريفه بود تا آن تاريخ که به يکديرگ رسيديم در حله بوديم و اين حکايت از او شنيديمه هشت سال و نيم بود شيخ فضل بن يحيي عليه الرحمه در آخر اين حکايت مي گويد آنچه ترجمه اش اين است که سپاس و ستايش خداوند تعالي را بر مجتمع شدن و رسيدن من بدين شيخ بزرگوار و شنيدن من اين حکايت را از لفظ گهربار او و محروم نشدنم از صحبت و خدمت آن کسي که او را نظر به آن ناحيه مقدسه افتاده است و به سعادت حضور آن مکان شريف مشرف گشته با آنکه خير از سيماي او واضح و آثار تقوي و صلاح از احوال او لايح و نشانه ورع و هدي از مجاري اطوار او پيدا و علامت صدق و صواب در هر باب از مطاوي سخنان و فحاوي بيان او ظاهر و هويدا بعد از سپاس ستايش خداي تعالي بر آن نعمت عظما و عطيه کبري ختم سخن بدين نمود که شيخ علي بن فاضل از حله بيرون رفت شنيد که اوقاتي چند در مسجد سهله اقامت کرد به واسطه وعده که بدو شده بود که مولد و موطن شيخ علي بن فاضل از اقليم مازندران بود از بلده که آن را پريم مي گويند و شيخ علي فاضل گفت رسيدن بدان جهت شريفه در ماه رجب بود از سنه تسعين وستمائه