بازگشت

معجزه 35


در کتاب کافي از ابو سعيد غانم هندي مرويست که من در يکي از شهرهاي هند که به کشمير معروف است قاضي بودم و چهل کس از ياران بودند که همگي قرائت کتب اربعه از تورية و انجييل و زبور وصحف ابراهيم مي کردند و در دست راست پادشاه بر کرسي ها مي نشستند و ما در ميان مردم قضاوت مي کرديم و احکام دين به ايشان مي آموختم و در حلال و حرام فتواي مي داديم و مردم از پادشاه و رعيت به ما بازگشت داشتند وقتي با هم ذکر پيغمبر خدا يعني محمد مصطفي (ع) مي کرديم پس گفتم اين پيغمبر که در کتب مذکوره است کار او بر ما واجبست که آن را تفحص نمائيم همگي راي ها بدان متفق کردند که من طريق سياحت پيمايم و ديار به ديار جستجوي اثر او نمايم القصه مال بسيار با خود برداشته از کشمشير بيرون رفتم پس دوازده ماه سير کدم تا نزديکي کابل رسيدم قومي از راهزنان ترک بر سر راه آمده مال مرا گرفته زخمهاي کاري بر من زدند پادشاه کابل چون بر خبردم مطلع شد مرا به بلغ فرستاد و در آن وقت حاکم بلخ داود بن عباس بن ابي سوده بود چون خبر من بدو رسيد و به اراده ام واقف شد که از هند به طلب دين بيرون آمده ام و زبان فارسي آموخته ام با علما و اصحاب کلام مباحثه کرده ام کسي فرستاد مرا به مجلس خود احضار کرد و علما را بر من جمع کرد تا با من مناظره نمايند من ايشان را اعلام کردم که از شهر خود برآمده ام تا طلب پيغمبري نمايم که وصف او در کتابها خوانده ام داود بن عباس گفت پيغمبري که در کتابها وصف او را ديده اي کيست و نامش چيست گفتم نامش محمد است گفت آن پيغمبر ماست پس از شرايع و احکام دين او سوال نمودم مرا از آنها اعلام کرد گفتم مي دانم محمد



[ صفحه 384]



است اما معلوم نيست که آن محمديست که شما وصف مي کنيد يا نه پس مرا اعلام کنيد که آن کجاست تا پيش او رفته اي علامات و دلالات که نزد من است از وي سوال نمايم اگر همان باشد که من جوياي اويم ايمان به وي آورده طريق اذعان او پويم گفتند آن حضرت از دنيا تشريف برده است گفتم وصي و جانشين او کيست گفتند ابوبکر گفتم اين کنيت اوست نامش چيست گفتند عبدالله عثمان نسبش را گفتند

گفتم اين آن پيغمبر نيست که جوياي او مي باشم آنکه من مي خواهم خليفه اش برادر او است در دين و پسر عم اوست در نسب و شوهر دختر او و پدر و فرزندان اوست و اين پيغمبر را ذريتي در روي زمين نيست غير از اولاد آن که جانشين اوست چون اين سخن از من شنيدند جمعي از مجلس از جاي درآمده و بر من شوريدند و گفتند ايهاالامير اين مرد از شرک برآمده به کفر درآمده خون او حلال است گفتم اي قوم من مردي هستم و ديني دارم و دست از دين خود برندارم تا آنکه ديني قوي تر از دين خود نبينم من صفت اين پيغمبر را در کتابهاي خداوند که با انبياي خود فرستاده است يافته ام و براي همين از هند و از قرب و منزلتي که داشتم برآمده ام که جستجوي او نمايم و اين شخص که شما ذکر گرديد چون تفحص احوال او نمودم آن پيغمبر نبود که وصف او در کتابها شده پس آن قوم دست از من برداشته و خنجر زبانها در غلاف خموشي کردند حاکم کس فرستاد و مردي را که حسين بن اسکيب مي گفتند طلبيدند او را گفت با اين مرد هندي مناظره و مباحثه کن حسين گفت اصلحک اله نزد توفقها و علما هستند که آنها به مناظره او داناتر و به طريق اين بيناترند گفت با او مناظره کن چنانکه تو را مي گويم و بايد که او را به خلوتي ببري و با وي طريق ملاطفت به جاي آوري القصه ابو سعيد مي گويد که بعداز انکه با حسين بن اسکيب گفتگو کردم گفت آن کسي که طالب اوئي همين پيغمبر است که اين جماعت وصف او کردند وليکن در باب خليفه او غلط کرده اند چنان نيست که ايشان گفته اند اين پيغمبر است که محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و خليفه او شوهر فاطمه دختر محمد (ص) و پدر حسن و حسين است که هر دو نواده ي پيغمبرند ابو سعيد غائم گويد که چون اين سخن شنيدم گفتم الله اکبر همان کس است که من در طلب او بوده ام پس بازگشتم و نزد داود بن عياس رفتم گفتم ايها الامير آنچه مي جستم يافتم اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله پس با من نيکوئي وصله کرد و حسين سکيب را به تفقد من سفارش فرمود و من چندي نزد ابن سکيب رفتم تا با وي انس گرفتم و آنچه متاج به او بودم از نماز و روزه و باقي فرايض از او آموختم پس به او گفتم که ما در کتابهاي خود خوانده ايم که محمد خاتم پيغمبران است و بعد از او ديگر پيغمبر نخواهد بود و فرمان فرماي جميع خلايق است و از جانب حق تعالي رياست عامه خلايق بعد از وي با وارث و جانشين اوست و همچنين بعد از وصي با وصي آن وصي لايزال اين امر در اعقاب و آل ايشان جاريست تا دنيا تمام شود پس وصي وصي محمد کيست حسين بن اسکيب گفت حسن (ع) بعد از او حسين (ع) پس اوصيا را شمرد تا منتهي به جناب صاحب الامر (ع) شد و بعد از آن غايب گشتن آن حضرت را خبر داد پس مرا همت جز بر اين مصروف نگرديده که طلب ناحيه مقدسه نمايم يعني سر من راي که آن آفتاب عالمتاب در آن محل رخ به سحاب احتجاب نهفته بروم و سفراي و وکلاي آن درگاه جهان پناه را ملاقات نمايم راوي گويد که ابو سعيد غانم مذکور در سنه دويست و شصت و چهار از هجرت وارد قم شد و با اصحاب ما يعني شيعيان قم صحبت داشت و با ايشان به بغداد رفت و بعد از آن ابو سعيد حکايت نمود که از بغداد به عباسيه رفتيم و تهيه نماز کرده نماز مي کردم و ايستاده بودم و در آنچه قصد طلب او داشتم تفکر مي نمودم که ناگاه شخصي آمده گفت تو فلان کسي و نامي که در هند بدان موسوم بودم ذکر نمود گفتم آري گفت اجابت کن مولاي خود را پس به همراه او رفتم تا به سراي و بوستاني رسيدم ناگاه ديدم چشم و چراغ عالميان اعلي حضرت صاحب الزمان (ع) نشسته پس به زبان هندي فرمود خوش آمدي اي فلان چون است



[ صفحه 385]



حال تو و چگونه گذاشتي فلان و فلان را يعني چهل نفري که در کشمير مي بودند يکان يکان سوال نمود پس مرا بدانچه در باب رسول خدا (ص) در ميان ما گذاشته بود اخبار فرمود و همه اين سخنان را به زبان هندي ادا فرمود بعد از آن فرمود اراده کرده اي که با اهل قم حج کني عرض کردم نعم يا سيدي فرمود با ايشان حج مکن و امسال برگرد سال آينده حج کن پس همباني که پيش آن حضرت بود به جانبت من انداخت و فرمود اين را خرجي کن و داخل شو به بغداد به سوي فلان يعني پيش او مرو و آن را مطلع مسازيد بدانچه ديدي راوي گويد پس از آنکه ابوسيعد را اين فتوح روي نمود به جانب قم روانه گرديد نزد ما آمد پس خبر رسيد ياران اهل قم که به حج رفته بودند از عقب برگشتند به سبب عروض مانعي از قطاع الطريق يا غير آن و وصل به مقصد ايشان را ميسر نگشته و از فلان کويره معهود بازگشته و غانم از آنجا به جانب خراسان رفته سال ديگر او را حج کرد.