بازگشت

معجزه 31


احمد بن ابي روح روايت مي کند که وقتي از اهل دينور مرا به منزل خود طلبيده اجابت کرده نزد او رفتم گفت يابن ابي روح تو را از ساير جماعت به زبور ديانت آراسته و به حليه امانت پيراسته مي دانم مي خواهم که چيزي بر سبيل وديعه به تو بدهم که محافظه آن را بر ذمه خود لازم دانسته به صاحبش رساني گفتم اگر خواست الهي باشد اين کار مي کنم پس کيسه حاضر کرد که پر درهم و مهر بدان نهاده گفت اين کيسه نمي گشائي و نظر بدانچه در اوست نمي کني و به آنکس که تو را خبر دهد بدانچه در اين کيسه است خواهي داد و اين دست بند که بده دينار مي ارزد و دو سه سنگ در ميان آن است که در بازار جواهران بده دينار قيمت کرده اند نيز تسليم آن حضرت مي کني و مراحاجت است به خدمت آن سرور عرض مي کني و جواب وافي اگر ميسر شود پيش از آمدن خود به من ارسال خواهي کرد گفتم حاجت چيست گفت ده دينار مادرم در حين عروسي من قرض کرده بود و مرا وصيت کرد که آن قرض را ادا نمايم و الحال فراموش کرده ام که مادرم از که قرض کرده بود و نمي دانم آن دينار را به که باي دداد پس آن مال را گرفتم از او متوجه بغداد شدم بعد از طي منازل و مراحل به دارالسلام بغداد رسيدم و به مجلس حاجز بن نويد شاد درآمدم و بعد از سلام به خدمت او نشستم گفت تو را چه حاجتي هست

گفتم کيسه اي بر سبيل امانت نزد من است و صاحب آن مال با من قرار داده که کم وکيف آنچه در



[ صفحه 382]



اين کيسه است که اسم آن شخص که ارسال داشته بشنوم و تسليم نمايم اگر مرا خبر دهي به آنچه گفتم به تو تسليم کنم حايز گفت به گرفتن اين مال مامور نيستم و پيش از درآمدن تو رقعه از حضرت صاحب الامر صادر شده که احمد بن روح نزد تو آيد با خود به جانب سر من راي بياور گفتم سبحان الله آنچه مقصود مطلبوم بود اين بود به رفاقت حاجز به سامره آمديم و بر در سراي امام حسن عسگري حاضر شديم جواني بيرون آمده متوجه مکن شده گفت احمد بن روح توئي گفتم بلي رقعه اي به من داده گفت اين مکتوب را بخوان چون آن رقعه سعادت مصحوب را گشودم نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم يابن روح به وديعه به تو داده عاتکه بن ديراني کيسه اي را به اعتقاد تو هزار درهم در آن کيسه است و حال آنکه غير از آن است که تو گمان داري و به امانت به تو داده و مقرر داشته بود کمه همبان را نگشائي و نظر بدان چيزي که در آن کيسه است نکني و آنچه در آن کيسه است هزار درهم است و پنجاه دينار و با تو قطعه اي از زيور زنان است که بنت ديراني گمان کرده بود که به ده دينار مي ارزد بلي راست گفته با آن دو نگين که بر آن حلي نشانده اند به ده دينار مي ارزد و ايضا سه دانه مرواريد در آن قطعه حليست که به ده دينار خريده شده وليکن الحال زياده از آن قيمت دارد که پيشتر خريده بودند بايدن قطعه زرينه را به حاجز بن بريد و شا تسليم نمائي و آنچه جهت خري به تو عطا کنند قبول کني و چون به ديار خود رسي عاتکه بنت ديراني را بگو آن ده دينار که مادرت در عروسي تو قرض کرده و خرج نموده الحال فراموش کرده اي که از که قرض کرده بود يقين بداند که آن دينار از برادران ناصبيه تقسيم کند اي پسر روح بايد که اظهار محبت جعفر نکني و به قول او عمل ننمائي بشارت باد تو را که عمر نام دشمن تو فوت شد و مال او باذن او نصيب تو خواهد شد پس حسب الامر آن حضرت متوجه بغداد شدم و در آن ساعت که بدارالسلام بغداد رسيدم به خدمت حاجز بن بريد رفتم و آن صره را تسليم او کردم و چون تعداد نموده هزار درهم و پنجاه دينار بود چنانکه حضرت فرمود حاجز از آن پنجاه دينار سي دينار به من داده و گفت حضرت حجت (ع) به من امر فرموده که اين مبلغ به تو دهم پس دينارها را از حاجز گرفتم و او را وداع کرده از بغداد متوجه بلاد خود گرديدم و همان ساعت که به خانه خود رسيدم شخصي مرا خبر داد که عمر دشمن تو تمام شد و بعد از مدت چهار ماه زوجه عمر با تجمل بسيار و مال بيرون از شمار به نکاح من درآمد و بعد از ارتباط و اختلاط ميان من و آن زن صد هزار درهم به من واصل شد