بازگشت

معجزه 26


ابوالحسن مشرف ضرير روايت کرده که روزي در مجلس حسن بن عبدالله بن همدان که به ناصر الدوله مشهور بود حاضر بودم و ذکر شيعيان در ميان آمد من بنا به عداوتي که نسبت به ايشان داشتم بنياد تشييع و تعييب آنها کردم حسن بن عبدالله گفت يا ابالحسن من نيز مثل تو با اهل تشيع عداوت داشتم وقتي با عمم حسين ابن همدان بودم و اظهار عداوت يا شيعيان مي نمودم عمم گفت اي فرزند تو را نصيحت مي کنم بر ترک عداوت اهل تشيع زيرا که من نيز مانند تو در مجالس سخنان بي ادبانه نسبت بدين جماعت مي گفتم تا آنکه حقيقت ايشان بر من ظاهر شد و آنچه بکودم استغفار نمودم و نمي خواهم باز تو عيب ايشان کني و با آنها نيز از طريق عداوت درآئي گفتم اي عم چه چيز روي نمود که ابواب محنت آن جماعت را بر تو گشودند گفت وقتي از اهل کفر بر خليفه وقت بيرون آمدند و هر يک از ارکخان سپاه که با ايشان محاربه نمودند مغلوب گشتند و خليفه را از اين سبب خاطر به غايت مکدر بود و دائم الاوقات بر دفع ايشان فکر مي نمود تا آنکه لشکر بسيار از پياده و سواره با من همراه ساخت و مرا با ايشان امير گردانيد جميع ايشان را مامور امر من نمود پس به امر خليفه متهوجه محاربه شدم چون نزديک آن طايفه کفر رسيدم در موضعي که فرود آمده بوديمخ صيد بسيار و آهوي بيشمار ديدم ذوق شکار بر من غالب شده با جمعي از سواره و پياده متوجه آشکار شدم در اثناي شکار آهوئي از پيش من بيرون رفت اثر آن تاختم و بعد از تردد بسيار آهو به درون نهري درآمد من از عقب آن درآمدم گمان بردم که آن نهر شايد تنگ تر باشد و مرا گرفتن آهو ميسر شود هرچند بيشتر آمدم نهر وسيع تر شد تنا به حدي که از گرفتن آن مايوس شده قصد مراجعت کردم ناگاه جواني ديدم مستغفرق آهن و فولاد روي خود را بسته چنانکه به غير از چشمانش جاي ديگر نمي نمود و موزهاي سرخ پوشيده گفت اي حسين و از روي غضب نام و کنيت من خطاب کرد گفتم چه مي فرمائي و به چه خدمت امر مي نمائي فرمود چرا انکار مذهب فرقه ناجيه ي شيعه مي کني و خمس مال خود به چه سبب از اصاب من منع مي نمائي از استماع کلام خجسته فرجام آن جوان محابه نام بر من غلبه کرده رعشه بر اعضايم افتاد از آن ترسان گشتم که مدت عمر خود را بدانحال نديده بودم عرض کردم اي سيد من به هر چه امر فرمائي فرمان بردارم و بدانچه اشاره فرمائي به جاي آورم فرمود هرگاه برسي بدان موضع که الحال قصد داري و بي مخشقت مجادله و تشويش محاربه و مقاتله آن ديار به قبضه تصرف و اقتدار تو درآيد و غنيمت بسيار و اسباب بي شمار متصرف گردي خمس آن را به اهل خمس مي رساني عرض کردم سمعا وطاعتا فرمود چون مطيع فرمان و منقاد امر ما شدي الحال به صحت و سلامت برو که تو را رخصت انصراف غنيمت بي خاصمه و خلاف داريم اين بگفت و از نظر غايت گرديد که خوف و رعب من از غايب شدن آن جوان زياده شد به حيثي که مطلقا از حال خود خبر نداشتم بعد ساعتي به هوش آمده همان راه که آمده بودم لشکرگاه



[ صفحه 378]



خود مراجعت کردم و اين واقعه را به تمامي فراموش مکردم و متوجه محاربه و مقاتله شدم و چون نزديک به اهل کفر و ضلالت رسدم ديدم که جميع ايشان از در مصالحه و انقياد درآمده دست از حرب کشيدند و خزائن و دمائن غنائم فزون از اعتقاد درستکارم و محصول المرام بدار السلام بغداد برگشتيم و همواره از سرعت اين فتح و به دست آمدن آن غنيمت بي جنگ و کارزار در تعجب بودم و حصول اين پيش آمد را از طالع خود دانستم تا آنکه روزي به اعزاز تمام در خانه خود نشسته بودم ناگاه شخصي کهاو را محمد بن عثما نعمروي مي گفتند به مجلس من درآمد وبر بالاي بالشت من نشسته چون مرا با ا و سابقه نبود از اين نوع نشستن او غضب بر من غالب شده هر چند خواستم که او را زا آن منکمان برخيزانم مطلقا به من ملتفت نشد تا وقتي که مردم از مجلس بيرون رفتند پس نزديک من نشست و گفت سري دارم اگر رخصت دهي با تو درميان آرم گفتم بگوي گفت آن جوان که بر مرکب شهبا سوار بود و در فلان نهر با تو ملاقات نمود گويد آنچه وعده کرده بودي وفا کن چون اين حديث از محمد بن عثمان شنيدم آن جوان به خاطرم رسيد و آنچه از نصيحت آن فراموش مکرده بودم به ياد آوردم رعشه بر اندامم افتاد و موها در بدنم راست شد بنا بر ان خوفي که مرا از آن جوان رد خاطر گرفته بود گفتم سمعا و طاعة و دست او را گرفته به خزائن بردم و جميع آنچه در تصرف داشتم با او تخميس نمودم و قاصد خمس جميع را تصرف نموده از منزل بيرون رفت و از آن تاريخ ديگر با اهل تشيع مختلط و مربوطم و محبت و مودت ايشان را بر خود لازم لازم ساختم و دانستم و روزبروز حقيقت اطوار و کيفيت احوالشان مرا غمگين ساخت بالاخره از ايشان شدم و ترک متابعت مخالفين اهل بيت کردم و الحال بدان اعتقاد راسخ و ثاتم حسن بن عبدالله گويد در آن وقت که اين قصه را از عمم شنيدم ديگر استخفاف هيچ شيعه نکردم و حرمت ايشان مي داشتم و طرف تشيع را فرونمي گذاردم.