بازگشت

معجزه 25


يعقوب بن يوسف روايت مي کند که روزي از اصفهان متوجه مکه معظمه بودم و در آرزوي وصول بدان مکان طي مراحل و قطع منازل مي نمودم تا در عشر آخر ذيقعدة الحرام سنه ثمانين و ماتين بدان مقام در احترام رسيدم با جمعي از رفقاي بلد خود به طلب خانه جهت نزول مي گرديدم تا در سوق الليل به سرائي در آمديم که آن را دارالرضا مي گفتند و در آن منزل عجوزه سبز رنگ خميده قامت ديدم از او پرسيدم که صاحب اين سراي دلگشا توئي پيرزن گفت من خامه ملوک ايشانم و مرا حضرت امام حسن عسگري در اين مقا مسکن داده پس به رخصت آن عجوزه با رفقا بدان منزل نزول کرده و بعد از استقرار به خاطر نزول آن مقام متوجه مسجد الحرام شده و طواف بجا آورده متوجه منزل شديم چون بدارالرضا رسيديم در گشوده گشته ندانستيم بازکننده در که بود و روشني چراغ محسوس ما شد با آنکه روز بود پس به درون سراي درآمده جواني سبز رنگ و خوش صورت مشاهده کرديم که از کمال رياضت و عبادت جمال خورشيد مثالش ميل به زردي مي نمود و از ناصيه مبارکش آثار عبادت و علامات زهادت لايح بود سيماهم في وجوههم من اثر السجود ديدم که توجه به جانب غرفه نمود که مي نمود يوسف بن يعقوب بن يوسف گويد خواستم که به خدمت آن جوان روم و زماني از کلام معجز نظامش محظوظ و بهره مند شوم ديدم که عجوزه بيرون آمده گفت کسي را رخصت صعود بر بالاي غرفه نيست زيرا که بعضي از اهل صدق و صفا در اين بالا مسکن دارند چون ار رفتن به خدمت آن جوان ممنوع گشتم و قتي در خفيه با عجوزه گفتم اي مادر آرزو دارم که احوال اين جوان بر من ظاهر گردد عجوزه گفت تو را اراده دانستن احوال اين جوان است و مرا تمامي همت مصروف بر کتمان آن بر رفاقت تو با جمعي از مخالفان و معاندان تو را نصيحت مي کنم که احوال خود از رفيقان پنهان داري و ايشان را صاحب سر خود نداني گفتم رفقاي من کدامند گفت آنها که از بلده ي تو والحال با تو در يک منزل مي باشند و پيش از نصيحت آن عجوزه ميان من و آن جماعت مناظره بنابر مخالف دين واقع شده بود دانستم که او از ايشان



[ صفحه 377]



برحذر است ديگر مبالغه نکردم و در باب آن جوان تفحص ننمودم و در حين خروج از اصفهان ده درهم نذر کرده بودم که چون به مکه رسم در مقام ابراهيم بيندازم تا هر که را نصيب باشد بردارد به خاطرم رسيد که آن را به خدمت آن جوان فرستم پس آن ده درهم را بدان عجوزه دادم و در ميان دراهم شش درهم رضويه بود که در زمان خلافت حضرت رضا (ع) مضروب شده عجوزه آن درهم را برداشته به جانب غرفه رفت و بعد از اندک زماني مراجعت نموده گفت آن جوان مي گويد که ما را در آن حقي نيست زيرا که تو نذر کرده بودي که در مقام ابراهيم اين درهم را بينداري و به محل ديگر غير از آن صرف نکني پس درهم را به من داد و گفت آنچه نذر کرده صرف کني و اگر تجويز مي کني آن شش درهم رضوي را مولاي ما اراده نموده که به اذن تبديل کنم و بدل آن را نزد تو آورم گفتم اعزارا و کرامتا پس آن عجوزه به دل آن را آورده و آن دراهم رضويه را در عوض برداشت.