بازگشت

معجزه 23


علي بن مهزيار روايت مي کند که بيست نوبت يا بيشتر به حج رفتم به اميد آنکه شايد حضرت صاحب الامر عليه السلام را ببينم و توفيق نمي يافتم تا آنکه شبي در واقعه ديدم که شخصي مي گويد حق تعالي تو را رخصت زيارت بيت الله الحرام داده و چون صبح شد موسم حج نزديک گرديد کارسازي نموده به حرمين رسيدم و به اعتکاف و عبادت مي گذرانيدم و تضرع و زاري مي کردم تا روزي در طواف جوان نيکوروئي ديدم دلم به صحبت او مايل شد سوال کردم و جواب شنيدم فرمود از کجا مي آئي گفتم از اهواز فرمود ابن حسين را مي شناسي گفتم بلي او به رحمت الهي واصل شد فرمود رحمت الله خوش مي گذرانيد شبها در پرستش حق تعالي باز فرمود علي بن ابراهيم مهزيار را مي شناسي عرض کردم آن منم فرمود نشاني که از ابو محمد با تو بود چه شد گفتن اين است و از بغل درآورده به او دادم چون خط آن حضرت را ديد بسيار گريست و فرمود سلام الله عليک يا ابامحمد لقد کنت اماما عادلا اسکنتک الله الفردوس مع آبائک الطاهرين پس فرمود يابن مهزيار به محل خود برگرد و کار خود بساز و چون شب تاريک شد برو به شعب که مرا در آنجا خواهي يافت و چون در آنجا به خدمتش رسيدم روانه شد و من در خدمت او به حديث مشغول بودم تا به عرفات رسيد و در آنجا فرود آمده و با هم نماز شب کرديم و از آنجا رفتيم تا به کوه طايف رسيديم و نماز صبح را ادا کرديم و سوار شده مي رفتيم تا به بلندي کوه رسيديم فرمود چه مي بيني عرض کردم تلي از ريگ مي بينم و بر آن خيمه که نور از آن مي تابد و دلم از مشاهده آن فرح مي يابد گفت آن است آرزوي هر آرزومندي و حاجت هر حاجت مندي پس رفتيم تا نزديک خيمه ي رسيده فرمود فرود آي که هر مشکلي در اينجا حل مي شود و هر جباري ذليل مي شود مهار شتر بگذار گفتم ناقه به که دهم فرمود اين حرم قائم آل محمد است که در ان داخل نشود الاولي و از آن بيرون نرود الا ولي پس ناقه را نهادم و رفتيم تا به در خيمه رسيده فرمود توقف کن وخود به درون خيمه رفت و بعد از لمحه بيرون آمده گفت خوشا به حال تو اي برادر که به مطلب خود رسيدي بيا پس مرا به درون خيمه برد و جواني ديدم ردائي به دوش و بر روي نمدي نشسته و بر اديمي تکيه کرده با روي چون ماه شب چهارده گشاده پيشاني کشيده بيني و چشمان سياه فراخ و ابروي مقروس و گونها کم گوشت و بر رخ راستش خالي بود چون مشک و قدي نه دراز و نه کوتاه که عقل در صفتش حيران بود و خرد در وصفش عاجز سلام کرد به نيکوتر وجهي جواب داد و فرمود برادران مرا در عراق به چه صفت نهادي عرض کردم در تنگي عيش و خواري در ميان قوم فرمود عنقريب امر به عکس شود خواران عزيز شوند و عزيزان خوار عرض کردم اي سيد و مولاي صاحب ما از ما دور است و راه مطلب دراز فرمود پسر مهزيار پدرم ابومحمد عليه السلام مرا امر فرموده که مجاورت نکنم با قومي که خدا بر آنها خشم گرفته و لعنت کرده و



[ صفحه 376]



خزي دنيا و آخرت و عذاب اليم آنها را فرو گرفته و مرا فرموده که ساکن نباشم الا در زمين ها و کوههاي ناهموار و خداوند تقيه مرا ظاهر کرد و آن را بر من موکل گردانيد و من در تقيه ام تا روزي که مرا دستوري دهند وقت خروج شود و من مدتي در آن کوه در خدمت آن حضرت بودم تا مرا رخصت داد و به خدا از آنجا به مکه و از مکه به مدينه و از مدينه به کوفه و از آنجا به اهواز رفتم و با من غير از غلامي که خدمت مي کرد کسي نبود به جز خير و خوبي نديدم و باقي عمر در حسرت آن چند روز بودم.