بازگشت

معجزه 19


ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه روايت مي کند که در سال سيصد و هفت همان سال که قرامطه حجر الاسود را بعد از آنکه از رکن بيت الله برده بودند و بعد از آن رد نموديد مي خواستند که در جاي خود نصب نمايند در آن سال من به بغداد رسيدم و تمامت همت من مصروف بود که خود را زودتر به مکه رسانم و واضح حجر الاسود را در مکان خود ببينم چه در کتب معتبره ديده بودم که معصوم و امام وقت آن را به جاي خود مي گذارد چنانکه در زمان حجاج امام زين العابدين (ع) نصب فرموده بود اتفاقا بيمار شدم و بيماري صعب چنانکه اميد از خود قطع کردم ابن هشام نام شخصي را نائب خود کردم و عرضه داشتي نوشته مهر بر آن نهادم و در آن از مدت عمر پرسيده بودم و آيا اينکه در اين مرض از دنيا خواهم رفت يا مهلتي هست بدو گفتم که از تو التماس دارم که سعي بليغي کني و هر که را ببيني که حجر الاسود را به جاي خود گذاشت اين رقعه را به او برساني ابن هشام روايت مي کند که چون به مکه رسيديم ديدم که خدام بيت الله الحرام عازم برآنند کمه حجر الاسود را نصب کنند مبلغ کلي به چند کس قبول کردم مرا در آن ساعت در آنجا جا دهند و کسي را همراه من کمردند که از من خبردار شود و ازدحام خلق را از من دور کنند ديدم که هر طايفه دسته دسته مي آمدند و مي خواستند که حجر را به جاي خود بدارند و هر يک از ايشان که حجر را بر جاي خود مي نهادند حجر مي لرزيد و مضطرب مي شد و هر حيله مي کردند قرار نمي گرفت و مي افتاد و جميع مردم از اين واقعه حيران بودند و قدرت بر نصب حخجر نداشتند ناگحاه ديدم جواني سبزرنگ از جانب مسجد الحرام با وجاهت تمام متوجه بيت الله الحرام شد چون بر کن حجر شد حجرالاسود را سلام کرد و به تنهائي او را برداشته در محلي که اول بود نصب نمود و حجر به جاي خود قرار گرفت فرياد از خاص و عام حضار مسجد الحرام برآمد و آن جوان از ميان خلق بيرون آمد پس من از جاي خود برجستم و چشم بروي دوخته سر در عقبش نهادم از کثرت ازدحام و واهمه اينکه مبادا از من غايب شود و به سبب دور کردن از خود و چشم برنداشتن از او نزديک بود عقلم زايل شود تا آنکه اندکي هجوم خلق کم شد ديدم که ايستاد و به من ملتفت شده فرمود رقعه را به من بده چون رقعه را دادم بي آنکه نگاه کند يا بخواند فرمود او را از اين علت خوفي و ضرري نيست و بعد از سي سال ديگر او را ناچار توجه به دارالقرار ميسر خواهد شد چون اين حال مشاهده کردم مرا ازدياد شوق آن حضرت گريه دست داده بود چون چشم گشودم آن جوان را نديدم و بعد از آن خبر به ابي القاسم رسانيدم وابي القاسم تا سال سيصد و شصت و هفت زنده بود و در آن سال وصيت نموده کفن و قبر خود را مهيا نموده منتظر بود تا بيمار شد و دوستاني که به عيادتش مي آمدند مي گفتند که اميد شفاي تو داريم و کوفت تو آنقدرها نيست گفت نه چنين است وعده که به من داده اند رسيده و مرا از اين اميد به حيات خود نيست پس در اين مرض به رحمت حق واصل شد.