بازگشت

معجزه 18


ايضا در همان کتاب شيخ بن بابويه رحمت الله از محمد بن ابراهيم بن اسحق طالقاني نقل کرده که از ابوالقاسم علي احمد کوفي شنيدم که گفت روزي در موسم حج در طواف بودم در شوط هفتم نظرم به جمعي افتاد که حلقه رده بودند در آن ميان شخصي در کمال فصاحت تکلم مي نمود به زودي طواف را تمام کرده پيش رفتم جوان خوش روي ديدم که به فصاحت و بلاغت و خوش کلامي و ادب و تواضع و حسن سلوک او تا آن روز کسي نديده بودم خواستم که با او سخن گويم و سوال کنم مرا منع کردند پرسيدم اين کيست گفتند فرزند رسول خداست هر سال يکبار در اينجا پيدا مي شود و ساعي باخواص اصحاب خود صحبت مي دارد پس لحظه اي صبر کردم بعد از آن عرض کردم يا سيدي اتيتک مسترشدا فارشدني هداک الله يعني اي سيد و مولاي من به نزد تو آمده ام به طلب هدايت و راهنمائي مرا از راه بنما چون هدايت کرده است حق تعالي تو را پس سنگي برداشته به من داد يکي از حضار پرسيد به تو چه چيز داد گفتم سنگي بود گفت بنما چون بدر نمودم شمسي از طلا بود پس برخاست و به من رسيده فرمود حجت تو بر تو ثابت شد و حق بر تو ظاهر گشت و نابينائي از تو دور شد آيا مرا مي شناسي عرض کردم نه فرمود منم قائم آل محمد (ص)و منم که زمين را چنانکه از ظلم پر شده از عدل پر سازم بدانکه هرگز عالم از حجت خداي تعاي خالي نمي باشد و خداوند هرگز مردم را بي امام و رهنما نمي گذارد و اين حرف امان است از من نخواهي گفت مگر به برادران و کساني که اهليت شنيدن آن داشته باشند و از اهل حق باشند و چون نگاه کردم آن حضرت را نديدم.



[ صفحه 373]