بازگشت

معجزه 17


شيخ صدوق رحمت الله عليه در کتاب کمال الدين و اتمام النعمت حکايتي کرده و گفته از شيخي که اصحاب حديث و معتمد عليه و نامش احمد فارس الاديب بود شنيدم که گفت وقتي به همدان رسيدم و طايفه که به بني راشد موسوم بودند ديدم و همه را به مذهب اماميت يافتم و آثار رشد و صلاح از ايشان ظاهر بود از سبب تشيع ايشان پرسيدم از آن ميان پيري نوراني که آثار زهد و صلاح و تقوي از سيمايش هويدا بود گفت سبب تشيع ما آن است که جد بزرگ ما که اين طايفه بدو منسوبند به حج رفته بود و در برگشتن بعد از طي يک منزل يا دو منزل از باديه به قضاي حاجت به اداي نماز از رفقا دور مي شود و خوابش مي برد بعد از بيداري از قافله اثري نمي بيند خود را تنها و بي کس مي بيند پاره ي در آن صحرا مي دود و چون قوتش تمام مي شود مي گويد که به خدا ناليدم و گريستم در آن حيرت و اضطراب زمين سبز و خرمي به نظرم آمد متوجه آنجا شدم زميني ديدم که در سبزي و طراوت دمي از بهشت عنبر سرشت مي زد و در آن ميان قصري مي نمود با خود گفتم که در اين باديه هولناک اين دشت سبز و اين قصر رفيع که از هيچ کس نام



[ صفحه 372]



و نشانش نشنيده ام چه قسم جائي باشد و کجا تواند بود چون بدر قصر رسيدم جوان سفيدپوشي را ديدم سلام کردم جواب با صواب دادند و گفتند بنشين که حق سبحانه و تعالي را با تو نظري است و خير تو را خواسته يکي داخل قصر شد و بعد از لحظه اي بيرون آمد و گفت برخيز و مرا به درون قصر برد به هر طرف که نگاه مي کردم بدان خوبي عمارتي نديده بودم به در صفه رسيدم پرده آويخته بود پس پرده را برداشته مرا داخل صفه کرد در ميان صفه تختي ديدم و بر روي تخت جوان خوش روئي و خوش موئي و خوش محاوره اي تکيه کرده بود و بر بالاي سرش شمشيري دراز آويخته بود و از نور روي او آن خانه روشن چنان بود که گفتي مگر ماه شب چهارده طالع شده است سلام کردم از روي لطف جواب داده مهرباني نمود فرمود داني که من کيستم عرض کردم الله که نمي دانم و نمي شناسم فرمود من قائم آل محمد (ص) که در آخر الزمان خروج خواهم کرد و با اين شمشير که مي بيني زمين را از عدل و راستي پر خواهم ساخت چنانکه از ظلم و جور پر شده باشد چون اين کلام از آن حضرت شنيدم به سجده درافتادم و روي بر خاک مي ماليدم فرمود که چنين مکن و سر از خاک بردار چون سر برداشتم فرمود نام تو فلان بن فلان و از مردم همداني عرض کردم راست فرمودي اي مولاي من فرمود دوست مي داري که به خانه و اهل خود برسي عرض کردم بلي يا سيدي فرمود خوب است که اهل خود را به هدايت بشارت دهي و آنچه ديدي و شنيدي به ايشان بگوئي پس اشاره به خادم فرمود خادم دستم را گرفته کيسه زر به من داد و مرا از آن قصر بيرون آورد و در اندک راهي با من آمد چون نگاه کرده مناره ي ديدم و مسجد و درختان و خانه ها ديدم از من پرسيد که اين وضع و محل مي شناسي گفتم بلي در حوالي شهر ما دهي است که آن را اسدآباد مي گويند اين محل بدان مي نمايد گفت بلي اسدآباد است به سلامت برو و چون ملتقت شدم رفيق خود را نديدم و چون کيسه را گشودم پنجاه هزار دينار در آن کيسه بود واز برکت آن نفعها به ما رسيد و تا ديناري از آن در خانه ما بود خير و برکت به او بود وتشيع از برکت خود او در سلسله ما بود و تا قيامت باقي خواهد بود.