بازگشت

معجزه 14


صاحب کشف الغمه گويد اين حکايت را من از برادران ثقه صحيح القول شنيدم و آن کسي که اين حکايت بدو واقع شده بود در حيات من فوت شده و من خود او را بديدم اما چون در وقوع حکايت شک ندارم نقل مي کنم.

تفصيل حکايت آنکه در عهد منتصر عباسي شخصي اسماعيل بن حسن نام وازدهي که هرقل نام و از توابع حله است مي بود و در ران چپ آن به مقدار قبضه آدمي که آن را ثوثه مي گويند نعوذ بالله منها برآمد و در فصل بهار مي ترکيد و خون و چرک از آن مي رفت و الم آن درد او را از هر شغلي باز داشته و نماز کردنش هم در غايت اشکال بود وقتي به حله آمد و به حضور رضي الدين علي بن طاووس (ع) رفته از اين کوفت شکوه نمود سيد رضي و جراحان حله را حاضر نمود ديدند همه گفتند اين توثه بالاي رک اکحل برآمده علاج آن منحصر است به بريدن و اگر آن را ببريم شايد رک اکحل بريده شود و هرگاه آن رک ببرد اسمعيل مي ميرد و در اين علاج خطر عظيم است مرتکب آن نمي شويم بعد سيد رضي به بغداد آمد اطباء و جراحان بغداد را طلبيده جميع آنها همان تشخيص کردند و همان بهانه آوردند اسمعيل از استماع اين سخن متالم شد و سيد رضي بدو گفت نماز تو را حق تعالي با وجود اين نجاست که بدان آلوده اي از تو قبول مي کند و صبر کردن بدين الم بي اجر و ثواب نيست اسمعيل گفت چون چنين است من به زيارت به سامره روم و استغاثه به ائمه ي هدي مي برم پس متوجه سامره گرديد صاحب کشف الغمه گويد که من از پسرش شنيدم که چون بدان شهر منور رسيدم و زيارت امامين همامين علي نقي و امام حسن عسکري (ع) کردم به سردابه رفتم و شب را در آنجا به حق تعالي بسيار ناليدم و به صاحب الامر استغاثه نمودم و صبح به طرف دجله رفته جامه را شستم و غسل زيارت کردم و ابريقي که داشتم پر آب کردم و متوجه مشهد مقدس شدم که زيارت کنم هنوز به قلعه نرسيده چهار نفر سوار ديدم که مي آيند و چون در حوالي مشهد جمعي از شرفا خانه داشتند گمان کردم که مگر از آنها باشند چون به من رسيدند ديدم که دو جوان شمشير بسته يکي خطش دميده بود و ديگري پيري بود پاکيزه وضع و نيزه در دست داشت و ديگري شمشير حمايل کرده و فرجي بر بالاي آن پوشيده و تحت الحنک بسته و نيزه در دست داشت پس آن پير در دست راست آن فرجي پوش قرار گرفته و ته نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان طرف چپ او ايستادند و صاحب فرجي در ميان راه مي رفت بر من سلام کردند چون جواب سلام دادم فرجي پوش فرمود فردا روانه مي شوي عرض کردم بلي فرمود پيش بيا تا ببينم چه چيز تو را آزار مي دهد مرا به خاطر رسيد که باديه احتراز از نجاست نمي کنند و تو غسل کرده اي و رخت آب کشيده و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد در اين فکر بودم که خم شد و مرا به طرف خود کشيده دست به ران جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد پس راست شد و بر زمين قرار گرفت مقارن آن حال شيخ گفت خلاص شدي و رستگاري يافتي و گفت اين فرجي پوش امام است من ران و رکابش را بوسيدم و اما راهي شد من در رکابش مي رفتم و فزع مي کردم به من فرمود برگرد عرض کردم هرگز از تو جدا نشوم باز فرمود برگرد مصلحت تو در برگشتن است و من حرف را اعاده کردم شيخ گفت اسماعيل شرم نداري که امام دوبار فرمود برگرد و تو خلاف قول او مي کني اين حرف در من اثر کرد ايستادم و چون چند قدم رد شدم باز به من ملتفت شده فرمود چون به بغداد برسي



[ صفحه 370]



مستنصر تو را خواهد طلبيد و تو را عطائي خواهد کرد از وي قبول مکن و به فرزند ما رضي بگو که چيزي در باب تو به علي بن عوض بنويسد که من بدو سفارش مي کنم که هر چه تو خواهي بدهد من در همانجا ايستادم که از نظرم غايب شدند من تاسف خوردم ساعتي همانجا نشستم بعد از آن به شهر برگشتم و اهل شهر چون مرا ديدند گفتند حال تو چيست که متغير است آزاري داري گفتم نه گفتند با کسي جنگي و نزاعي داري گفتم نه اما بگوئيد که اين سواري که از اينجا گذشت ديديد گفتند شايد ايشان از شرفا باشند گفتم از شرفا نبود بلکه امام (ع) بود پرسيدند که آن شيخ يا صاحب فرجي بود گفتم صاحب فرجي بود گفتند زخمت را بدو نمودي گفتم بلي آن را فشرد و درد کرد پس ران مرا گشودند اثري از جراحت نبود و منهم از وحشت به شک افتادم و ران ديگر را گشودند چيزي نديدند در اين حال خلق به من هجوم کردند و پيراهنم را پاره پاره کردند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمي کردند در زير دست و پا رفته بودم پس صداي فرياد و فغان به مردي که ناظر بين النهرين بود رسيد بيامد و ماجرا را از من شنيد و رفت که واقعه را بنويسد من آن شب را در همانجا مانده صبح جمعي مرا مشايعت کردند و دو کس همراه من کردند و باقي برگشتند روز ديگر صبح به بغداد رسيديم ديد که خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند که هر که مي رسيد نام و نسبش را مي پرسيدند چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند بر سرم هجوم کردند و لباسي که نوبت دوم پوشيده بودم پاره پاره کردند و نزديک بود روح از من مفارقت کند که سيد رضي الدين با جمعي رسيد و مردم را از من دور کرد چون ناظر بين النهرين صورت واقعه مرا نوشته به بغداد فرستاد ايشان را خبر کرده بود سيد رضي الدين فرمود مردي که مي گويند شفا يافته توئي که اين همه غوغا در اين شهر انداخته گفتم بلي از اسب فرود آمده و ران مرا باز کرده و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نيافت ساعتي غش کرده چون به هوش آمد براي من نقل کرد که امروز وزير خليفه مرا طلبيده گفت از مشهد سر من راي اين طور نوشته آمده مي گويند آن شخص به تو مربوط است چون خبر جزمي به تو رسد مرا به زودي خبر کن پس سيد رضي مرا به همراه خود کرده به خدمت زير برده گفت اين مرد برادر من و دوست ترين اصحاب منست وزير مرا گفت قصه خود را نقل کن من از اول تا آخر آنچه گذشته بود بيان کردم وزير في الحال کسان به طلب اطباء و جراحان فرستاد چون حاضر شدند فرمود شما زخم اين مرد را ديده ايد گفتند بلي پرسيد دواي آن چيست همه گفتند بريدن اما اگر بريده شود مشکل او زنده بماند پرسيد بر تقديري که نمي رود تا چندگاه زخم بهم آيد گفتند اقلا دو ماه ليکن در جاي او گودي سفيد خواهد ماند که از آنجا نرود باز پرسيد که چند روز مي شود که زخم او را ديده ايد گفتند امروز روز دهم است پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه کرد ديدند که ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن کوفت نيست درآن حين يکي از اطباي نصاري نعره زد والله هذا من عمل المسيح گفت يعني به خدا قسم که اين شفا يافتن از عمل حضرت عيسي است وزير گفت چون عمل هيچيک از شما نيست مي دانم که اين اين عمل کيست پس خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد و او مرا با خود به خدمت خليفه برد و مستنصر مرا امر نمود که قصه را بيان کن چون نقل کرده به اتمام رسانيدم خادمي را فرمود کيسه اي که در آن هزار دينار بود حاضر کرد و متنصر مرا گفت که اين مبلغ را نفقه خود کن گفتم حبه اي از آن را قبول نکنم گفت از که مي ترسي گفتم از کسي که اين عمل اوست زيرا که امر فرمود که از ابوجعفر چيزي قبول نکن خليفه از استماع اين سخن بگريست صاحب کشف الغمه مي گويد که از اتفاقات حسنه اين که روزي اين حکايت را براي جمعي بيان مي کرد چون تمام شد و دانستم که يکي از آن جماعت شمس الدين محمد پسر اسماعيل مذکور است و من او را نمي شناختم از اين اتفاق تعجب کردم و گفتم تو ران پدرت را در وقت زخم ديده بودي گفت نه در آن



[ صفحه 371]



وقت کوچک بودم وليکن در حال صحت ديده بودم و موي از آن موضع بيرون آمده بود و اثري از آن زخم نبود و هر سال پدرم يک بار به بغداد مي آمد و به سامره مي رفت و مدتها در آنجا مانده مي گريست و تاسف مي خورد و در اين آرزو از آنجا مي گذشت که يک باره ديگر آن دولت نصيبش شود و آنچه مي دانم چهل بار زيارت سامره را دريافت و در اين حسرت از دنيا رفت و رحلت نمود.