بازگشت

معجزه 10


مرويست که در همان هفته که امام حسن عسکري (ع) از دنيا رحلت فرمود جمع کثيري از تجار قم و جبال و غيرها بقاعده مستمر مال بسيار آورده بودند و خبر از وفات آن حضرت نداشتند بعد از اطلاع بر آن از نائب و وراث آن حضرت پرسيدند به برادرش جعفر نشان دادند چون به در خانه اش رفتند ديدند که با خواننده و سازنده به سر دجله رفته است تجار با هم گفتند اين صفت امام نيست يکي گفت مال را به جهت صاحبانش باز پس ببرند يکي گفت صبر کنيم و ببينيم چه مي شود و ديگري گفت چونست که ما جعفر را ببينيم و با او حرف زنيم و از حالش چنانکه بايد خبر گيريم پس بر اين قرار داده در آنچا ماندند تا جعفر از سير مراجعت نمود پس پيش او درآمده سلام کردند و گفتند اي سيد ما جماعتي از شيعيان شمائيم و هر بار که بدينجا مي آئيم مواليان شما مالها مي دهند که به امام و راهنماي ايشان برسانيم و هر نوبت به امام حسن عسگري (ع) تسليم مي کرديم اين نوبت چه کنيم جعفر گفت از براي من بياوريد گفتند چيز ديگر مانده که عرض کنيم گفت بگوئيد گفت هر يک از ما بعضي ده دينار داده اند و ما همه را در کيسه کرده ايم و مهر نموده و هر يک عرايض خود را نوشته در آن کيسه مضبوط کرده اند و هر بار امام حسن عسکري (ع) مي فرمود که تمام مال اين صدر است و از هر کس هر چه بود نامبرده و نام صاحبان عرايض را مي گفت حتي نقش خاتم هر شخصي را مي فرمود شما نيز به قاعده آن حضرت عمل نمائيد مال حاضر است جعفر گفت دروغ نگوئيد و افترا بر برادر من مبنديد او هرگز از غيب خبر نمي داد تجار در فکر شدند باز جعفر بديشان گفت مالي که به جهت من فرستاده اند در اداي آن چه تامل داريد گفتند ما وکلائيم و مرخص نيستيم که مال را بدهيم مگر به علامت چند که عرض کردم اگر تو امامي بر تو مخفي نيست نشان هر يک را بده و به گرفتن مال از ما بر ما منت گذار و الا بغير از آنکه اموال را به صاحبانش رد کنيم علاجي ديگر نداريم جعفر به خدمت خليفه رفته از تجار شکوه نمود خليفه تجار را طلبيد گفت چرا مال را نمي دهيد گفتند دولت خليفه مستدام باد ما جمعي از تجار به وکالت جماعتي چيز آورده ايم و موظفيم به آنکه به علامت و دلالت مي دهيم و ابو محمد هميشه به علامت ما را از مال مي گرفت و جميع آنچه قبل از اين گفته بودند گفتند باز جعفر گفت اينها به برادرم دروغ و افترا مي گويند و علم غيب را بدو نسبت مي دهند خليفه گفت اينها رسولند و ما علي الرسول الا البلاغ تجار گفتند عمر خليفه دراز باد التماس



[ صفحه 367]



خادمي داريم که ما را از دين دربانان بگذارند و از اين ديار بيرون رويم خليفه نفسي همراه کرد تا ما را از اين محل خطر بگذرانيده برگشت في الحال پسر خوش گفتگوئي پيدا شده نام يکيک آن جماعت را گفته بديشان گفت بشتابيد به خدمت مولاي خود گفتند تو مولاي مائي گفت معاذ الله من يکي از بندگان مولاي شمايم پس عقب او رفته به خانه امام حسن عسکري (ع) رسيد خادمي ديگر بيرون آمد رخصت دخول داد تجار گفتند چون بدر خانه ابو محمد رفتيم بدان خدائي که روح ما در قبضه قدرت است که مولاي خود قائم را ديديم بر کرسي نشسته چون ماه شب چهارده که طلوع کرده باشد جامه سبزي پوشيده سلام کرديم جواب سلام ما را با حسن وجهي داده و يک يک را نام برد هر چه داده بودند فرمود همه را وصف نمود و آخر از اولاد و فرزندان هر يک پرسيد و آنچه در آن سفر با ما بود از دواب و عبيد و غيرها هر يک را وصف نمود ما به خاک افتاده شکر الهي را بجا آورديم و حق تعالي را بدان نعمت سجده کرديم و زمين ادب بوسيديم و هرچه مي خواستيم پرسيديم و هر مشکلي که داشتيم عرض نموديم همه را جواب بر وجه صواب شنيديم پس به ما امر فرمود که ديگر مال به سامره نياوريم و در بغداد شخصي را ما نشان داد که مال را بعد از اين تسليم کنيم که توقيعات نزد او خواهد بود بدان عمل خواهد نمود يکي از رفقاي ما ابوالعباس محمد بن جعفر حميري بود از اهل قم کفني و حنوطي بدو عطا فرمود عظم الله اجرک و او در اثناي راه نزديک به همدان به رحمت الهي واصل شد و بعد او شيعيان مال را در بغداد در خانه آن شخص مي رسانيدند و نزد او توقيعات حضرت صاحب مي بود و علامات و دلالات بر دست او ظاهر مي شد باعلام حضرت صاحب الامر (ع) يکي از ايشان نامش عثمان بن سعد عمروي بود و بعد از آن پسرش ابوجعفر محمد بن عثمان وکيل بود و بعد از آن ابو القاسم حسين بن روح و بعد از او شيخ ابوالحسن علي بن محمدي السمري و هر يک از ايشان با علائم قائم علامات دلالت ظاهر مي کردند.