بازگشت

چه کساني امام زمان را ديده و با آن حضرت ملاقات کرده اند؟


پاسخ: تعداد ملاقات کنندگان آن حضرت يا به طور ناشناس و يا به طور شناس، بسيارند، و ما در اينجا به عنوان نمونه و اطمينان خاطر به چند حکايت بسنده مي کنيم:

1- تشرف در حال احتضار و نجات از مرگ:

آيت الله سيد محمود شاهرودي فرمود: وقتي که با مرحوم عباچي، از شهر مقدس کاظمين پياده به قصد زيارت سامرا حرکت کرديم، بعد از زيارت حضرت سيد محمد - سلام الله عليه - در حدود يک فرسخ بيشتر راه نرفته بوديم که آقاي عباچي به کل از حال رفته و قدرت حرکت از او سلب شد و روي زمين افتاد.

ايشان به من گفت: چون مرگ من حتمي است و از دست شما نسبت به من کاري بر نمي آيد، اگر شما اينجا بمانيد، خودتان را به هلاکت انداخته ايد و بر شما حرام است. بنابراين، بر شما واجب است که حرکت کرده و خودتان را نجات دهيد و نسبت به من نيز چون هيچ کاري از شما ساخته نيست، تکليفي نداريد.

به هر حال، با کمال ناراحتي ايشان را همان جا گذاشته و بر حسب تکليف حرکت



[ صفحه 156]



کرديم، فردا که به سامرا رسيده، وارد «خان» شدم. ناگهان ديدم که آقاي عباچي از آن بيرون مي آيند. بعد از سلام و ديدني، پرسيدم: چطور شد که شما قبل از من آمديد؟ ايشان فرمود: بلي، همان گونه که ديروز ديدي، من آماده مرگ بودم و هيچ چاره اي نداشتم، حتي دراز کشيدم و چشمها را روي هم گذاشتم، و منتظر مرگ بودم، فقط گاه گاهي که صداي نسيم را مي شنيدم، به خيال اينکه ملک الموت است، به قصد ديدار و زيارتش چشمها را باز مي کردم و چون نمي ديدم، دوباره چشمها را مي بستم، تا وقتي که صداي پايي شنيدم.

چشمم را باز کردم، ديدم که شخصي لباس عربي معمولي به تن دارد و الاغي در دست اوست و بالاي سرم ايستاده است. از من احوالپرسي کرد و جهت خوابيدنم را در وسط بيابان پرسيد. من جواب دادم تمام بدنم درد مي کند و قدرت حرکتي نداشته، منتظر مرگ هستم. ايشان فرمود: بلند شويد تا شما را برسانم. عرض کردم: قدرت ندارم. به دست خودشان مرا بلند نموده، سوارم کرده در اين ميان، احساس کردم که دستش به هر جايي از بدنم مي رسد، به کلي راحت مي شود. به هر حال، دست مبارکش به تدريج به اعضايم رسيده و تمامي اعضاي بدنم راحت شد، به طوري که ديگر خستگي را احساس نمي کردم.

آن شخص افسار حيوان را مي کشيد، هر چه از ايشان خواهش کردم که سوار شوند، قبول نکرد و فرمود: من به پياده روي عادت دارم. در آن بين متوجه شدم که شال سبزي به کمر بسته است، با خود گفتم: خجالت نمي کشي که سيدي از ذريه رسول خدا (ص) پياده راه برود و افسار حيوان را بکشد و تو سوار باشي. من فوري دست و پايم را جمع کرده، خودم را پايين انداختم، و عرض کردم: آقا خواهش مي کنم شما سوار شويد. در اين حال، ناگهان خودم را در خان يافتم و از کسي خبري نبود. [1] .



[ صفحه 157]



2- تشرف دختر حضرت آيه الله العظمي اراکي (ره):

حضرت آيه الله العظمي اراکي (ره) چنين فرمود: دخترم، که همسر حجه الاسلام آقا حاج سيد آقا اراکي است، مي خواست به مکه مکرمه مشرف شود، و مي ترسيد که نتواند بر اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد. من به او گفتم: اگر به ذکر «يا حفيظ يا عليم» به طور دائم مشغول باشي، خدا به تو کمک خواهد کرد.

او به مکه مشرف شد و پس از برگشتن، يک روز براي من تعريف کرد که من به آن ذکر مشغول بودم و بحمد الله اعمال را راحت انجام مي دادم تا آنکه يک روز در موقع طواف جمعي از سوداني ها، ازدحام عجيبي را در مطاف مشاده کردم.

قبل از طواف با خود فکر مي کردم که امروز چگونه در ميان اين همه جمعيت طواف کنم، حيف که من در اينجا محرمي ندارم که مواظب من باشد تا مردم به من تنه نزنند.

ناگهان شنيدم کسي به من مي گويد: به امام زمان (عج) متوسل شو تا بتواني راحت طواف کني، گفتم: امام زمان کجاست؟ گفت: همين آقا که جلوتر مي روند. نگاه کردم ديدم آقاي بزرگواري پيش روي من راه مي رود و اطراف او به قدر يک متر خالي است و کسي در آن حريم وارد نمي شود. همان صدا به من گفت: وارد اين حريم شو و پشت سر آقا طواف کن. به سرعت پا در حريم گذاشتم و پشت سر حضرت ولي عصر (عج) طواف کردم و به قدري نزديک بودم که دستم به پشت آقا مي رسيد. آهسته دست به پشت عباي آن حضرت گذاشتم و به صورتم ماليدم، و گفتم: آقا قربانت بروم. اي امام زمان، فدايت بشوم. در اين حال، به قدري شاد و خوشحال بودم که فراموش کردم به آقا سلام کنم.

بدين ترتيب، هفت شوط طواف را بدون آنکه بدني به بدنم بخورد و آن جمعيت انبوه براي من مزاحمتي داشته باشد، انجام دادم و تعجب کرده بودم که چگونه کسي از اين جمعيت انبوه وارد اين حريم نمي شود. [2] .



[ صفحه 158]



3-غذاي ارسالي حضرت مهدي (ع):

حاج مؤمن - عليه الرحمه - نقل کرد که در دوران جواني شوق زيادي به زيارت و ملاقات حضرت حجت (عج) در من پيدا شد. به گونه اي که مرا بي قرار ساخت، تا اينکه خوردن و آشاميدن را بر خود حرام کردم تا وقتي که آقا را ببينم. ناگفته نماند که اين عهد از روي ناداني و شدت اشتياق بود. دو شبانه روز هيچ چيزي نخوردم. شب سوم از روي اضطرار قدري آب خوردم و حالت غش به من دست داد.

در آن حال حضرت صاحب الزمان (عج) را ديدم. ايشان به من نهيب زد و فرمود: چرا خودت را به هلاکت مي اندازي، برايت طعام مي فرستم، بگير بخور. پس از آن به حال خود آمدم.

يک سوم از شب گذشته بود، ديدم کسي در مسجد نيست و شخصي درب مسجد را مي کوبد. آمدم در را گشودم، ديدم فردي عبا بر سر دارد، به طوري که شناخته نمي شود. از زير عبا ظرفي پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود: بخور و به کسي نده و ظرف آن را زير منبر بگذار.

او اين مطلب را گفت و رفت: در آن ظرف برنج پخته شده با مرغ بريان بود؛ از آن خوردم و چنان لذتي بردم که قابل وصف نيست.

فرداي آن روز، قبل از غروب آفتاب، مرحوم ميرزا محمد باقر، که از نيکان و شايستگان آن زمان بود، نزد من آمد. اول ظرفها را مطالبه کرد و بعد مقداري پول در کيسه کرده بود. به من داد و فرمود: دستور داده اند که عازم سفر شوي، اين پول را بگير به اتفاق جناب آقاي سيد هاشم که عازم مشهد مقدس است، سفر کن، در بين راه شخص بزرگي را ملاقات مي کني و از او بهره مي بري.

حاج مؤمن گفت: با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سيد هاشم حرکت کرديم و رفتيم تا به تهران رسيديم. وقتي که از تهران خارج شديم، پيري روشن ضمير به ما اشاره کرد و اتوبوس ايستاد. پس با اجازه مرحوم آقا سيد هاشم (چون اتومبيل را ايشان دربست



[ صفحه 159]



اجاره کرده بود) سوار شد و پهلوي من نشست.

در بين راه اندرزها و دستورهاي بسياري به من داد. در ضمن، از پيشامدهايي که تا آخر عمر بر من پيش مي آمد، خبر داد و آنچه را که خير من در آن بود، برايم گفت و من به تمام آنچه که خبر داده بود، رسيدم. در ميان سخنانش مرا از خوردن غذا در قهوه خانه نهي کرد و نهي فرمود: «لقمه شبهه ناک براي قلب ضرر دارد.»

او خود سفره اي داشت و هر وقت ميل به غذا مي کرد، از آن نان تازه بيرون آورده، مي خورد و به من مي داد و گاهي کشمش سبز بيرون مي آورد و به من مي داد، تا اينکه به قدمگاه رسيديم. در آن حال فرمود: اجل من نزديک شده و من به مشهد مقدس نمي رسم. مبلغ دوازده تومان همراه من است، وقتي از دنيا رفتم، با آن مبلغ قبري در گوشه صحن مقدس برايم تدارک کن و امر تجهيزم با جناب آقاي سيد هاشم است.

حاج مؤمن گفت: من وحشت کردم و مضطرب شدم. ايشان فرمود: آرام بگير و تا مرگم نرسيده به کسي چيزي مگو و به آنچه خداوند خواسته، راضي باش.

چون به کوه طرق (در قديم راه زوار از آن طرف بود) رسيديم. اتوبوس ايستاد. مسافرين پياده شدند و مشغول سلام کردن به حضرت رضا (ع) شدند. شاگرد راننده نيز سرگرم مشاهده گنبد نما شد. من ديدم آن پيرمرد به گوشه اي رفت و متوجه قبر حضرت رضا (ع) شد. پس از سلام و گريه بسيار گفت: بيش از اين لياقت نداشتم که بر قبر شريفت نزديک شوم. پس رو به قبله خوابيد و عبايش را بر سرکشيد. پس از لحظه اي به بالينش رفتم و عبا را پس زدم، ديدم از دنيا رفته است.

صداي ناله و گريه من بلند شد، مسافرين جمع شدند. قدري از حالاتش را که ديده بودم، براي آنها نقل کردم، همگي منقلب و گريان شدند. سپس جنازه شريفش را با ماشين به شهر آورده و در صحن مقدس دفن کرديم. [3] .



[ صفحه 160]




پاورقي

[1] داستانهاي شگفت، سيد عبد الحسين دستغيب، ص 289.

[2] گنجينه دانشمندان، ج 2، ص 64.

[3] داستانهاي شگفت، شهيد دستغيب، ص 58.