بازگشت

جعفر کذاب کيست؟


پاسخ: امام هادي (ع) پنچ فرزند داشت (چهار پسر و يک دختر)، به نامهاي امام حسن عسکري (ع)، حسين، محمد، جعفر و عليه، در ميان اين فرزندان امام، جعفر، انساني بدکردار و دروغگو بود. به طوري که لقب «کذاب» را گرفت. وي که برادر امام حسن (ع) و عموي امام زمان (عج) بود، ادعاي امامت داشت و پس از درگذشت امام هادي (ع) مي گفت: امام مسلمين من هستم نه برادرم؛ حتي پس از امام هادي (ع) نزد



[ صفحه 75]



خليفه وقت رفت و گفت: بيست هزار اشرفي براي تو مي فرستم و از شما خواهش مي کنم که فرمان دهي تا بر مسند امامت بنشينم، و اين مقام را از برادرم سلب کني!

و از آنجايي که امام عسکري (ع) فرموده بود: «امام بعد از من کسي است که بر جنازه ام نماز بخواند». بعد از درگذشت آن حضرت، جعفر کذاب خواست بر پيکر برادر نماز بخواند، ناگهان پرده سفيدي که در حجره آويزان بود بلند شد، و کودکي نوراني پيدا شد، رداي جعفر را گرفت و فرمود: اي عمو! برو کنار، من سزاوارترم که بر جنازه پدرم نماز بخوانم. جعفر مانند نقش بر ديوار هيچ نتوانست بگويد و کنار رفت.

ابو الاديان گويد: چون حضرت عسکري (ع) وفات کرد، کودکي بيرون آمد و بر جنازه وي نماز گذاشت، و او را به خاک سپردند، ما نشسته بوديم که عده اي از قم آمدند و احوال حضرت را پرسيدند، گفته شد: از دنيا رفت. پرسيدند: جانشين او کيست و به چه کسي بايد تسليت بگوييم؟ مردم به جعفر کذاب اشاره کردند، آمدند سلام کردند و پس از تسليت، مقام امامت او را تبريک گفتند و اظهار نمودند که نامه ها و اموالي با خود داريم، بگو نامه ها از کيست و اموال چقدر است؟ جعفر برخاست و با عصبانيت گفت: توقع داريد علم غيب داشته باشم؟! در اين هنگام خادمي بيرون آمد و گفت: نامه هايي از فلان و فلان، و همياني محتوي يک هزار دينار که ده دينارش قلب است، همراه شماست، پس نامه و اموال را به وي دادند و گفتند: آن کسي که اين پيغام را به وسيله تو فرستاده امام است.» [1] .

جعفر کذاب در سه زمينه، فعاليت انحرافي داشت و با امام مهدي (ع) در تضاد بود:

1- ادعاي امامت پس از برادرش امام حسن عسگري (ع).

2- انکار وارث شرعي براي امام عسکري (ع) و اين ادعا که او وارث امامت است.

3- وقتي امام مهدي به او اعتراض کرد مأمون دولتي را از احتمال وجود او آگاه ساخت و دولت را وادار کرد تا براي تعقيب و بازرسي گسترده خانه او عمل کنند.



[ صفحه 79]




پاورقي

[1] کمال الدين و تمام النعمه، شيخ صدوق، ص 475.