بازگشت

مادر امام زمان کيست؟


پاسخ: «نرجس خاتون» مادر امام عصر (ع) يکي از ملکه هاي وجاهت و زيبايي است که از نسل حواريون عيسي بن مريم بوده است. قدرت الهي آن بانوي مکرمه را براي



[ صفحه 53]



همسري حضرت عسکري (ع) از روم به سامرا فرستاده تا گوهر تابناک وجود مهدويت در آن رحم پاک پرورش يابد. وي دختر بزرگترين قياصر روم و از خاندان شمعون، وصي بلا فصل حضرت مسيح است. و اما ماجرا از اين قرار است که:

«بشر بن سليمان برده فروش، از فرزندان ابو ايوب انصاري و از شيعيان با اخلاص حضرت امام هادي و امام حسن عسکري عليهما السلام بود و در سامره افتخار همسايگري حضرت عسکري (ع) را داشت. او گفت که روزي کافور - يکي از خدمتگزاران امام هادي (ع) - به خانه ام آمد و گفت: امام با شما کار دارد، وقتي من به خدمت حضرت رسيدم، چنين فرمود: اي بشر تو از اولاد انصار هستي که در زمان ورود حضرت رسول اکرم (ص) به ياري آن جناب به پا خاستند، و دوستي شما نسبت به ما اهل بيت مسلم است، بنابراين به شما اطمينان زيادي دارم و مي خواهم به تو افتخاري بدهم. رازي را با تو در ميان مي گذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس نامه پاکيزه اي به خط و زبان رومي مرقوم فرموده و سر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کيسه زردي که در آن 225 اشرفي بود بيرون آورد و فرمود: اين کيسه را بگير و به بغداد برو، و صبح فلان روز سر پل فرات مي روي، در اين حال کشتي مي آيد، در آن اسيران زيادي خواهي ديد که بيشتر آنان مشتريان فرستادگان اشراف بني عباس خواهند بود و کمي از جوانان عرب مي باشند.

در چنين وقتي متوجه شخصي به نام عمر بن زيد برده فروش باش که کنيزي با چنين وصفي خواهي ديد که دو لباس حرير پوشيده و خود را از دسترس مشتريان حفظ مي کند.

در اين حال صداي ناله اي به زبان رومي از پس پرده رقيق و نازکي خواهي شنيد که بر هتک احترام خود مي نالد، در اين حال يک مشتري مي آيد و مي گويد عفت اين کنيزک مرا به خود جلب کرده او را به سيصد دينار به من بفروش.

کنيزک به زبان عربي مي گويد اگر تو حضرت سليمان باشي و حشمت و جلال او را داشته باشي من به تو رغبت نخواهم کرد و مالت را بيهوده و بيجا خرج نکن. فروشنده مي گويد پس چاره چيست؟ من چاره اي جز فروش شما ندارم. کنيزک مي گويد: اين قدر



[ صفحه 54]



شتاب نکن، بگذار خريداري پيدا شود که قلب من به او آرام بگيرد. در اين هنگام نزد فروشنده رفته و بگو من نامه اي دارم که يکي از بزرگان به خط و زبان رومي نوشته و آنچه که بايد بنويسد در آن نامه درج است، نامه را به کنيزک نشان بده تا درباره نويسنده آن بينديشد، اگر او به نويسنده نامه تمايل پيدا کرد و شما هم اگر راضي شدي من به وکالت او اين کنيزک را مي خرم.

بشر بن سليمان گويد: من به فرموده حضرت امام علي النقي عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه امام فرموده بود من ديدم و نامه را به آن کنيزک دادم، چون نگاه وي به نامه حضرت افتاد به شدت گريه کرد و نگاه «به عمر بن زيد» کرد و گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش، و قسم ياد نمود که در غير اين صورت خودم را هلاک خواهم کرد.

من در تعيين قيمت با فروشنده گفتگوي زيادي کردم تا به همان مبلغي که امام داده بود راضي شد، من هم پول را تسليم کردم و با کنيزک که خندان و شادان بود به محلي که قبلا در بغداد تهيه کرده بودم، در آمديم. پس از ورود، ديدم نامه را با کمال بي قراري از جيب خود درآورد و بوسيد و روي ديدگان و مژگان خود نهاد و بر بدن و صورت خود ماليد.

گفتم: خيلي شگفت است که شما نامه اي را مي بوسي که نويسنده آن را نمي شناسي. گفت: آنچه مي گويم بشنو، تا علت آن را دريابي: من ملکه دختر يشوعا، پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است و از نظر نسب، نسبت به حضرت عيسي دارم، بگذار داستان عجيب خودم را برايت نقل کنم.

جد من قيصر ميخواست مرا در سن سيزده سالگي براي برادرزاده اش تزويج کند. سيصد نفر از رهبانان و قسيسين نصاري از دودمان حواريين عيسي بن مريم و هفتصد نفر از رجال و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختي آراسته به انواع جواهرات را روي چهل پايه نصب کرد، وقتي که پسر برادرش را روي آن نشانيد صليبها را بيرون آورد و اسقفها پيش روي او



[ صفحه 55]



قرار گرفتند و انجيلها را گشودند، ناگهان صليبها از بلندي روي زمين ريخت و پايه هاي تخت درهم شکست.

پسرعمويم با حالت بيهوشي از بالاي تخت بر روي زمين درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدت لرزيد.

بزرگ اسقفها چون چنين ديد، به جدم گفت: پادشاها! ما را از مشاهدي اين اوضاع منحوس، که علامت بزرگي مربوط به زوال دين مسيح و مذهب پادشاهي است، معاف بدار.

جدم در حالي که اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها دستور داد تا پايه هاي تخت را استوار کنند و دوباره صليبها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را به وي تزويج نمايم تا شايد که اين وصلت مبارک، نحوست آن از بين برود.

وقتي که دستور ثانوي او را عمل کردند، هر چه که در دفعه اول ديده بودند تجديد شد، مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بيفتاد.

همان شب در عالم خواب ديدم مثل اينکه حضرت عيسي و شمعون وصي او و گروهي از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع کرده اند و در جاي تخت منبري که نور از آن مي درخشيد قرار داد. طولي نکشيد که «محمد» (ص) پيغمبر خاتم و داماد و جانشين او و جمعي از فرزندان او وارد قصر شدند. حضرت عيسي به استقبال شتافت و با حضرت «محمد» معانقه کرد و حضرت فرمود: يا روح الله! من به خواستگاري دختر وصي شما شمعون براي فرزندم آمده ام، و در اين هنگام اشاره به امام حسن عسکري (ع) نمود، حضرت عيسي نگاهي به شمعون کرده و گفت: شرافت به سوي تو روي آورده است، با اين وصلت با ميمنت موافقت کن، او هم گفت: موافقم.

آنگاه ديد که حضرت محمد (ص) بالاي منبر رفت و خطبه اي بيان فرمود و مرا براي فرزندش تزويج کرد، سپس حضرت عيسي و حواريون را گواه گرفت، وقتي که از



[ صفحه 56]



خواب بيدار شدم از ترس جان خود، خواب را براي پدرم و جدم نقل نکردم و پيوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشيده مي داشتم.

از آن شب به بعد قلبم از فرط محبت به امام عسکري (ع) موج مي زند تا به جايي که از خوراک بازماندم، و کم کم رنجور و لاغر شدم، و به شدت بيمار گرديدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداواي من عاجز گرديدند، وقتي از مداوا مايوس شدند جدم گفت: اي نور ديده! شما هر خواهشي داري به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر جان! اگر در به روي اسيران مسلمين بگشايي و قيد و بند از آنان برداري و از زندان آزاد گرداني اميد است که عيسي و مادرش مرا شفا دهند.

پدرم درخواست مرا پذيرفت و من نيز به ظاهر اظهار شفا و بهبودي کردم و کمي غذا خوردم، پدرم خيلي خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسيران مسلمين احترام شديد انجام مي داد.

در حدود چهارده شب از اين ماجرا گذشت. باز در خواب ديدم که دختر پيغمبر اسلام، حضرت فاطمه (س) به همراهي حضرت مريم و حوريان بهشتي به عيادت من آمدند، حضرت مريم به من توجه کرد و فرمود: اين بانوي بانوان جهان، و مادر شوهر تو است. من فوري دامن مبارک حضرت زهرا را گرفتم و بسيار گريستم و از اين که امام حسن عسکري (ع) به ديدن من نيامده خدمت حضرت زهرا (س) شکايت کردم، فرمود: او به عيادت تو نخواهد آمد، زيرا تو به خداوند متعال مشرکي و در مذهب نصارا زندگي مي کني، اگر مي خواهي خداوند و عيسي و مريم از تو خشنود باشند و ميل داري فرزندم به ديدنت بيايد، شهادت به يگانگي خداوند و نبوت پدرم که خاتم الانبيا است بده، من هم حسب الامر حضرت فاطمه (س) آنچه فرموده بود گفتم، حضرت مرا در آغوش گرفت و اين باعث بر بهبودي من شد، آنگاه فرمود: اکنون به انتظار فرزندم حضرت امام حسن عسکري (ع) باش که او را به نزدت خواهم فرستاد.

وقتي از خواب بيدار شدم، شوق زيادي در تمام اعماق وجودم راه يافت و مشتاق



[ صفحه 57]



ملاقات آن حضرت بودم تا اينکه شب بعد امام را در خواب ديدم، در حالي که از گذشته شکوه مي نمودم، گفتم: اي محبوبم، من که خود را در راه محبت تو تلف کردم، فرمود: نيامدن من علتي جز مذهب تو نداشت، ولي حالا که اسلام آورده اي، هر شب به ديدنت مي آيم تا آنکه کم کم وصال واقعي پيش آيد، از آن شب تا حال پيوسته در عالم خواب خدمت آن حضرت بودم.

«بشر بن سليمان» پرسيد چگونه در ميان اسيران افتادي؟ گفت: در يکي از شبها در عالم خواب حضرت عسکري را ديدم فرمود: فلان روز جدت قيصر، لشگري به جنگ مسلمانان مي فرستد، تو مي تواني به طور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عده اي از کنيزان که از فلان راه مي روند به آنها ملحق شوي.

من به فرموده حضرت عمل کردم، و پيش قراولان اسلام با خبر شدند و ما را اسير گرفتند و کار من به اينجا کشيد که ديدي، ولي تا به حال به کسي نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. تا اينکه پيرمردي که در تقسيم غنايم جنگي سهم او شده بودم، نامم را پرسيد، من اظهار نکردم و گفتم: نرجس. گفت: نام کنيزان؟

«بشر» گفت چه بسيار جاي تعجب است که تو رومي هستي و زبانت عربي است؟

گفتم: جدم در تربيت من جهدي بليغ و سعي بسياري داشت، و زني را که چندين زبان مي دانست، براي من تهيه کرده بود و از صبح و شام نزد من مي آمد و زبان عربي به من مي آموخت، روي همين اصل است که مي توانم عربي حرف بزنم.

«بشر» مي گويد: وقتي او را به سامره خدمت امام علي النقي (ع) بردم، حضرت از وي پرسيد: عزت اسلام و ذلت نصاري و شرف خاندان پيغمبر (ص) را چگونه ديدي؟

گفت: در موردي که شما از من داناتريد چه بگويم. فرمود: مي خواهم ده هزار دينار و يا مژده مسرت انگيزي به تو بدهم، کدام يک را انتخاب مي کني؟ عرض کرد: فرزندي به من بدهيد، فرمود: تو را مژده به فرزندي مي دهم که شرق و غرب عالم را مالک مي شود و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.



[ صفحه 58]



عرض کرد: اين فرزند از چه شوهري خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پيغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومي تو را براي او خواستگاري نمود، در آن عيسي بن مريم و وصي او تو را به چه کسي تزويج کردند؟

گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود او را مي شناسي؟ عرض کرد: از شبي که به دست حضرت فاطمه (ع) اسلام آوردم، ديگر شبي نبود که او به ديدن من نيامده باشد.

آنگاه حضرت امام علي النقي (ع) به «کافور» خادم فرمود: خواهرم حکيمه را بگو نزد من بيايد، وقتي که آن بانوي محترم آمد فرمود: خواهرم اين همان زني است که گفته بودم، حکيمه خاتون آن بانو را مدتي در آغوش خود گرفت و از ديدارش شادمان گرديد، آنگاه حضرت فرمود: اي عمه او را به خانه خود ببر و فرايض مذهبي و اعمال مستحبه را به وي ياد بده که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد (ع) است.» [1] .

و اما اسامي مختلفي براي مادر گرامي امام زمان (عج) ذکر شده که محمد بن علي بن حمزه، ضمن نقل حديثي از امام عسکري (ع) در اين رابطه مي گويد: مادرش (مادر حضرت حجت) مليکه بود که او را در بعضي روزها سوسن، و در بعضي از ايام ريحانه مي گفتند و صيقل و نرجس نيز از نامهاي او بود. [2] البته در بعضي احاديث «صقيل» نيز وارد شده است.


پاورقي

[1] کتاب غيبت، شيخ طوسي، ص 124.

[2] کشف الحق، خاتون آباي، ص 34.