بازگشت

کسي که با امام زمان به جمکران مي رفت؟


سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علي بن جعفر (ع) بود. در خارج شهر، آسيابي بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جاي نسبتا با صفايي



[ صفحه 275]



بود، آنجا ميعادگاه بقيه الله (عج) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعي از دوستان مرحوم حاج ملا آقا جان در آنجا جمع مي شدند تا به اتفاق به مسجد جمکران بروند.

يک روز صبح پنجشنبه، اول کسي که به ميعادگاه مي رسيد، مرحوم حجه الاسلام و المسلمين آقاي ميرزا تقي تبريزي زرگري است. مي بيند که توجه و حال خوبي دارد، با خود مي گويد اگر بمانم تا رفقا برسند، شايد نتوانم حال توجهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت مي کند و آنقدر توجه و حالش خوب بوده که جمعي از طلاب، که از زيارت مسجد جمکران به قم برمي گشتند، با او برخورد مي کنند ولي او متوجه نمي شود.

رفقاي ايشان که بعد سر آسياب مي آيند، گمان مي کنند آقاي ميرزا تقي نيامده است. از طلابي که از مسجد جمکران مراجعت مي کنند مي پرسند شما آقاي ميرزا تقي را نديديد؟

مي گويند: چرا، او با يک سيد بزرگواري به طرف مسجد جمکران مي رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند.

رفقاي ايشان به طرف مسجد جمکران مي روند. وقتي وارد مسجد جمکران مي شوند مي بينند او در مقابل محراب افتاده و بيهوش است. او را به هوش مي آورند و از او سوال مي کنند چرا بيهوش افتاده بودي؟ آن سيدي که همراهت بود، چه شد؟ مي گويد: وقتي به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشي دارم، تنها با حضرت بقيه الله «ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء» صحبت مي کردم، با آن حضرت مناجات مي نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مي خواندم و اشک مي ريختم.



با خداجويان بي حاصل مها تا کي نشينم

باش يک ساعت خدا را تا خدا را با تو بينم



تا اينجا رسيدم که:



اي نسيم کوي جانان بر سر خاکم گذر کن

آب چشم اشکبارم بين و آه آتشينم



ناگهان صدايي از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نياوردم و از هوش رفتم. معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقيه الله (ع) بود، ولي کسي که صداي آن حضرت را مي شنود از هوش مي رود چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت



[ صفحه 276]



را ببيند، لذا مردمي که آقا را نمي شناختند، حضرت را در راه مي ديدند. ولي خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجه بن الحسن عليهما السلام برخوردار بود.