بازگشت

توشه ي سفر


«ان کان قددنا أجلي و لم يدنني منک عملي». [1] .

لحظه ها چه تند سپري مي شوند، زمان چه زودگذر است، به باد تندي مي ماند که مي وزد و تنها غباري از خاطرات بر جاي مي گذارد و ما چون ذره ايم در مسير اين باد، به همان تندي، عمرمان مي گذرد و ما نيز در گذريم. دمي مژده مي دهند که نوزادي به دنيا آمده و دمي بعد خبر، که از دنيا رفت، چون مسافري در مهمان سرايي که توشه اي مي گيرد و سفري مي آغازد به ناچار.

فرقمان با آن مسافر اين است که او به رفاهش در مهمان سرا، رنگ پرده، نوع ظرف و لباس، نمي انديشد و يکسر به فکر فرداست، توشه اي که برگرفته و راهي که در پيش دارد، آيا توشه اش براي يک سفر خوش کافي است؟ آيا مناسب است؟ نکند سرد باشد و لباس گرمي نبرده باشد؟ نکند جوازي بخواهند که او نداشته باشد؟ نکند... اما ما نمي انديشيم که فردا از ما چه مي خواهند! نکند چيزي بپرسند که در جوابش درمانيم؟ نکند براي عبور از پل، ابزار لازم و توان کافي نداشته باشيم؟ نکند جواز بهشت در دستمان نباشد؟ ما به اين ها نمي انديشيم! گاه خيالاتي پوچ، جايي براي فکر ديگري باقي نمي گذارد، فرش و لوازممان همرنگ باشد! لباسمان چنان باشد! ظرف هايمان چنين باشد! رفاهمان کامل باشد! و دنيا دنيا حرف هاي پوچ و بي معناي ديگري که جاي انديشيدن به آخرت را باقي نمي گذارد.



[ صفحه 128]



و اگر مرگ برسد، اجل در خانه ي مان را بزند، بانگ الرحيل برآيد و سفر آغاز شود، در آن لحظه ي رفتن، از که ياري خواهيم خواست؟ در سفر، از که تقاضا خواهيم کرد که ما را دريابد؟ از او که در دنيا به فرمانش نبوديم و به امرش سر ننهاديم؟ حضورش را ناديده گرفتيم، حرمتش را پاس نداشتيم و عملي براي جلب رضايتش انجام نداديم؟

راستي هرگز انديشيديم که:

«ان کان قددنا أجلي و لم يدنني منک عملي؛ اگر اجلم فرا رسد و عملم مرا به خدا نزديک نکرده باشد».

اگر وقت رفتن شود و بي هيچ توشه اي مانده باشيم! چه خواهيم کرد با آتش دوزخ که برافروخته است؛ با ره توشه اي که پر از گناه است! با خداي مان که معصيتش را کرده است و گستاخي اش نموده ايم!

وقتي اجل برسد، نه يک لحظه پيش مي آيد و نه لحظه اي عقب مي رود؛ [2] که مهلت خدا اگر تمام شود، به تأخير افتادني نيست. [3] آن روز نه گريزگاهي است که به سويش بگريزيم و تن به مرگ ندهيم، [4] نه پناهگاهي که به سويش پناه بريم؛ [5] سفري است به ناچار و راهي است رفتني.

اينک که فرصتي است، بايد انديشيد، بايد اين فکر پر دغدغه ي دنيايي را، لحظه اي به آخرت مشغول کرد. بايد اين دل شيفته ي دنيا را لحظه اي به ياد مرگ انداخت. بايد راهي به سوي دوست جست. بايد ريسمان الفتي بافت از طاعت و بندگي. بايد از شکر نعمت ها رشته اي بافت تا مايه ي نجات باشد



[ صفحه 129]



در آن وانفسا. بايد به دوست نزديک شد و به وادي مهرش راه يافت. بايد در بندگي سبقت گرفت؛ که سابقون، مقربان درگاهند، [6] نزديک ترين بندگانند به محبوب و مهمان وادي رحمتند. اگر از مقربان باشي، سزاوار محبت خاص خدايي، شايسته ي آسايش و راحت و بهشت پر نعمتي. [7] چه فرجام نيکويي، چه تلاش زيبايي! بيا تا آغاز کنيم، از خواندن دوست؛ که بهترين راه است.

مهربانا! رحيما! انديشه ي مان در فرجام کار، کم است، [8] هواي نفس گرفتارمان کرده، دنيا بر ما دست يافته و مرگ بر سرمان سايه انداخته، [9] ناتوانيم و ناچيز، دستمان را بگير،انديشه ي مان را بلند کن، از فريب دنيا در امانمان دار و مرگ را در برابر ديدگانمان مجسم ساز! [10] .

رئوفا! چنان کن که به تو بينديشيم و در جلب رضايت تو بکوشيم. مهر تو به دل گيريم و در راه مهرت قدم نهيم. ما را بخواه و به وادي رحمتت بخوان تا از نزديکان تو باشيم.


پاورقي

[1] بخشي از مناجات شعبانيه.

[2] اعراف (7) آيه ي 34: (فاذا جاء أجلهم فلا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون).

[3] نوح (71) آيه ي 4:(ان أجل الله اذا جاء لا يؤخر).

[4] دعاي 51: «لا مفري فافر».

[5] صحيفه ي سجاديه، دعاي 52: «و لا ملجأ له منک الا اليک».

[6] واقعه (56) آيه ي 11: (و السابقون السابقون اولئک المقربون).

[7] همان،آيه ي 88: (فاما ان کان من المقربين فروح و ريحان و جنة نعيم).

[8] صحيفه ي سجاديه، دعاي 52: «و فکره قليل لما هو صائر اليه... و فتنه الهوي و استمکنت منه الدنيا وأظله الأجل».

[9] صحيفه ي سجاديه، دعاي 52: «و فکره قليل لما هو صائر اليه... و فتنه الهوي و استمکنت منه الدنيا وأظله الأجل».

[10] همان، دعاي 40: «و انصب الموت بين أيدينا نصبا».