بازگشت

عصر آدينه


غروب جمعه را انگار خدا آفريده است تا آينه ي همه ي دردها و زخم هاي شيعيان باشد و رنج سال ها غربت از امام و زخم سال ها يتيمي امت را بنماياند؛ با اين همه، غروب دل گير آدينه با همه ي غم زدگي اش انگار لبريز از معرفت است؛ پر است از بانگ جرس و شايد آهنگ بيدار باش خداست که به رنگ غروب در آمده است.

آشفتگي روح را عصر جمعه به وضوح حس مي کني، روحي که مدام تحملمان مي کند، زميني بودنمان را، غرق بودنمان در دنيا را و در بند اسارت بودنمان را، تا خاکي ترين بخش هستي فرود مي آيد و او که از جنس آسمان است در زمين خاکي آشفته مي شود.



[ صفحه 92]



و عصر جمعه انگار زمان کوتاهي براي رهايي روح است. براي همين است که عصر جمعه دلت هواي قرآن خواندن مي کند و هواي راز و نياز و دعاي سمات. دلت از دنيا مي گيرد؛ از دنيايي که پر است از زيبايي هاي دروغين، عشق هاي دروغين، لذت هاي دروغين و دلت براي حقيقت پر مي زند.

غروب جمعه، آينه ي دل تنگ توست تا در آن محکش بزني که تا کجا عاشق است و منتظر؟ از امامش چه مي داند و از رسولش و از خدايش؟

و نم نمک زمزمه ي روح را مي شنوي که: «خدايا! خودت را به من بشناسان، بارالها! با رسولت آشنايم کن. مهربانا! حجتت را، امام زمانم را، مولايم را به من بشناسان که اگر حجتت را به من ننمايي، از راه تو گمراه خواهم شد». [1] .

«لطيفا! در دينت ثابتم گردان، به طاعتت مشغولم دار و در آزموني که براي خلق بر نهادي، پيروم کن». [2] و«قلبم را مطيع ولي امرت دار». [3] .

عصر جمعه عشقي در دلت موج مي زند و حسرت عميق دوري از امام در دلت تير مي کشد. حالا با تمام وجودت زمزمه مي کني: «أين بقيةالله» [4] تازه مي فهمي که دنيا چه قدر وابسته ي اوست و بودن، تا چه حد به او نيازمند است. پس چشمانت، همه ي وجود و حتي خدا را شاهد مي گيري که به او و به هر چه او به آن ايمان دارد،مؤمني [5] و اين که دوستش مي داري، که تسليم امر اويي و مطيع او، [6] به مقام بلندش، به علم و دانايي اش و به ولايتش اعتراف مي کني [7] و نيز به رجعتش و اين بازگشت شيرين را سخت انتظار مي کشي.



[ صفحه 93]



وقتي اين نسيم خوش معرفت تمام وجودت را عطرآگين مي کند، از همه ي آنچه دوره ات کرده، بيزار مي شوي، از رنگارنگي دنيا، از سر و صداهاي فريبنده، از حرف هاي پوچي که دانه دانه زنجير عذابت را مي بافند، از دويدن هاي پي در پي و بي پايانت به دنبال سراب دنيا و از خويش منزجر مي شوي که چه قدر غرق در دنيايي و چه قدر از انتظار حقيقت دوري و چه قدر بودن را از دست داده اي و به چه چيزهاي کوچکي دل بسته اي.

بزرگي ما انسان ها آن قدر است که زمين و آسمان و کوه در تحمل بار امانتي که کشيده ايم درمانده اند، اما گاه آن قدر کوچک مي شويم که دل به قطعه اي از اين زمين و آنچه در آن است مي بنديم. سينه هاي آسماني ما کهکشان عشق خداست، اما گاه در اين پهنه ي سترگ عاشقي، دل به دنياي خاکي مي بنديم. و چه قدر آن لحظه غافليم، غافليم از بزرگي خود، از عظمت روح و از جايگاه بلند خليفةاللهي مان.

و عصر جمعه لحظه ي آشتي با روح است. لحظه ي رها کردن روح از اسارت خاک در دنياي خاکي، استشمام عطر انتظار و لحظه ي حس کردن نسيم اميد است. عصرهاي جمعه بوي امام مي دهد، بوي موعود بر حقمان، بوي سبز بهاران.


پاورقي

[1] مفاتيح الجنان،ص 968: «اللهم عرفني حجتک فانک ان لم تعرفني حجتک ضللت عن ديني».

[2] همان، ص 969:«اللهم فثبتني علي دينک و استعملني بطاعتک و لين قلبي لولي أمرک و عافني مما امتحنت به خلقک».

[3] همان، ص 969:«اللهم فثبتني علي دينک و استعملني بطاعتک و لين قلبي لولي امرک و عافني مما امتحنت به خلقک».

[4] همان،ص 883.

[5] همان، ص 903:«أشهدالله...أني مؤمن بکم و بما امنتم به».

[6] همان،ص 904:«مطيع لکم، عارف بحقکم، مقر بفضلکم».

[7] همان،ص 904:«مطيع لکم، عارف بحقکم، مقر بفضلکم».