بازگشت

در غربت بقيع


اين روزها در روزهاي غربت و انتظار، در غربت بي پايان و آسماني بقيع کسي به زيارت مي آيد. آرام و سنگين قدم برمي دارد؛ با يک آسمان پاکي، يک دريا صبوري، لبريز از نور و سرشار از مهر. آسمان چشم هايش اما ابري است. جان عالمي به فداي اشک هاي تو، اي عزيزترين هستي موعود! اي همه ي هستي فداي قدمت! صبورانه اشک مي ريزد و آرام نجوا مي کند قصه ي مادر و پهلوي شکسته، ياد پدر و مظلوميت در گلو مانده، خاطره ي لب هاي تشنه و ضرب تازيانه، داستان يک تاريخ سراپا مظلوميت و صبوري، حکايت يک بوستان از تبار گل ياس و از جنس نور دستخوش طوفان جهالت و سيلاب غفلت و آتش دنياطلبي، که دل را شرحه شرحه مي کند و جان را آتش مي زند.

او اينک آمده است تا آرام و صبور به امر خدا منتظر بماند تا آن لحظه ي موعود. آمده است تا آن روز که تيشه ي ستم بنيان هستي را نشانه رود، کشتي نجات هستي از طوفان ستم باشد. او ذخيره ي خداست تا آن روز برخيزد و به قدرت الهي اش به شمشير پولادين عدالت کمر ظلم و جور را بشکند و



[ صفحه 87]



باز عالم را به بودن فراخواند.

آن روز، گاه آمدنش نه پشيماني سودي بخشد. و نه توبه اي مقبول افتد؛ نه پناهي ماند و نه سدي راه بر او بندد. اگر قرار است بهار بيايد، بايد هر چه خزان و خزان زده است از ميان برود. اگر قرار است عالم از نور لبريز شود، بايد آنچه تاريکي و تايک دلي است از ميان برود و او مي آيد تا بهار و نور و روشنايي را بياورد، آن گونه که نامي از جهل و غفلت و تاريکي و بدخواهي نماند. لکه اي هر چند محو و بي رنگ از ستم باقي نخواهد ماند، آن روز که او قيام کند. سيل خشم و انتقام او طوفان نوحي است که زمين را از هر چه زشتي و پليدي است پاک مي کند.

آن روز مظلوميت از قاموس شيعه پاک خواهد شد و دل هاي مؤمنان به پهنه ي تاريخ سراسر مظلوميت، از بهار لبريز خواهد شد.