بازگشت

پيشگفتار


امروز بهار هم، بوي حيات ندارد. زمين با همه ي وسعتش تنگ دل است و آسمان با همه ي بخشندگي اش تنگ دست؛ خورشيد عدالت پشت ابر غيبت پنهان است؛ دل هامان در عطش آب حيات مي سوزد و سينه ي تنگمان در قفس انتظار پرپر مي زند.

عصرهاي آدينه، آينه ي دلمان غمناک است. غفلت چون شبي دلگير بر ما پرده افکنده و جهالت و سرگرداني چون بادي خشک و سوزان در سراسر وجودمان مي وزد و ما که با انتظار زاده شده ايم و با انتظار زيسته ايم، گاه چون ماهي سرگرداني در درياي انتظار شناوريم و حقيقت را در رنگ رنگ دنيا و نور را در ظلمت خاک مي جوييم و به بهار مجازي طبيعت دل خوش مي کنيم.

شميم عطر زيارات و ادعيه دريچه اي است به آسمان آبي انتظار فرج، خود فرجي است بر کارمان؛ اين برگ سبز قطره اي است کوچک از آن درياي بي کران که به عشق يک نگاه مهر آن مهربان موعود، به منتظرانش تقديم مي گردد.

خدايا! در اين گرداب غفلت و جهالت بر ما مددي فرست. رئوفا! بر عطش داغ دل هاي سوخته مان رحم آور. لطيفا! چشمانمان را به پرتوي گرم و پرمهر از طلوع خورشيد عدالت روشن کن و ياري مان کن که جز در راه تو و با عشق او قدمي برنداريم.



[ صفحه 17]