بازگشت

خورشيد پنهان


ابرهاي حکمت ازلي بر خورشيد پرده کشيدند و خورشيد پشت ابر پنهان ماند، اما حيات در جريان است؛ چون خورشيد نورافشان است و نور حيات بخشش از پس ابر، به زمين جان مي بخشد و همه ي دل هاي سبز را به رويش مي خواند.

بهار که هر سال با رويشي به عمق خلقت روي مي نماياند، گرمي از تابش خورشيد مي گيرد و باران که زندگي را ميان خلق قسمت مي کند، به ياري گرماي خورشيد جاري مي شود. حضور خورشيد از روشني روز آشکار است. خورشيد هست، اگر چه در پس پرده ي ابر، و ما لبريزيم از انتظار رؤيت خورشيد. لبريزيم از جست و جوي او، او ميان ماست. او روشن ترين



[ صفحه 36]



آيه ي حضور خدا، پاک ترين نمونه ي آفرينش، زلال ترين حضور روشن، در ميان ماست و چشم هاي ما ناتوان از ديدن اوست. گويي غيبت پرده اي است که بر چشم هاي ما کشيده اند و گاه گاه پرده از ديدگان آسمانيان و ملکوتيان برمي دارند تا خورشيد را ببينند، زهي شکوه! خوشا سعادت آن آسمانيان که تو را ديده اند!

اي موعود! اي نور سينه ي مؤمنان! حضورت را به روشني حضور خورشيد پشت ابر درمي يابيم و بر تيرگي دل خويش مي ناليم و اسارت مان در بند جسم خاکي را اندوه مي خوريم. خوشا حضور تو يابن حبيب الله! و خوشا زميني که قدمگاه توست! کاش مي دانستم که کجا را براي ماندن برگزيده اي [1] و قدم سعادت بر کدام خاک مي نهي؟

اي نسيم سحر! آرامگه يار کجاست؟ [2] ما هميشه در حسرت ديدار پيامبر سوخته ايم و شکايت به سوي حق برده ايم، [3] هميشه در حسرت بودن و نشستن در حضور مولاي مان، امامي از تبار نور، سوخته ايم و در عطش شنيدن صداي ملکوتي اش تشنه مانده ايم؛ اما آتش اين حسرت را به زلال زيارت او خاموش و اين عطش سوزان را به خيال ديدار او سيراب کرده ايم. او که شايد از دريچه ي چشم ما گذر کرده باشد، بي آن که او را بشناسيم و به پايش درافتيم. اي عزيز! چه سخت است، همه ي خلق را ديدن و تو را نديدن [4] چه سخت است صداي همه را شنيدن و از تو صدايي نشنيدن. [5] چه سخت است فراق تو، به جانم سوگند که دوري تو از ما



[ صفحه 37]



نه به معناي جدايي و جدايي ات از ما نه به معناي دوري است. [6] با مايي و در ميان ما و ما در سوز فراق تو. قسم به خداي آسمان و زمين که تو بر حقي [7] و وجود، آمدن و ظهورت بر حق است. مگذار که آتش حسرت ديدار تو بيش از اين قلبم را بسوزاند. مگذار چشمم بيش از اين در راه بماند، روي بنما و وجودم از ياد ببر و با جرعه اي از جام وصالت، عمري مستي حضورت را به من بچشان.

آيا خواهد آمد روزي که به ديدار تو جان تازه بيابيم و دل از نور معرف لبريز سازيم؟ آيا امروز به فردايي که سيماي تو را به چشم بنگريم خواهد رسيد؟ [8] آيا آن روز که به جويبار رحمت درآييم و از چشمه ي زلال تو سيراب شويم خواهد آمد؟ [9] .

يابن احمد! آيا به سوي ديدارت راهي هست [10] براي آنان که دل را به اميد ديدارت زنده مي دارند و به خيال روي تو زنده مي مانند؟



صحن و سراي ديده بشستم، ولي چه سود؟

کاين گوشه نيست در خور خيل خيال تو [11] .





[ صفحه 41]




پاورقي

[1] مفاتيح الجنان، ص 885: «ليت شعري أين استقرت بک النوي».

[2] حافظ.

[3] مفاتيح الجنان، ص 972: «اللهم انا نشکو اليک فقد نبينا».

[4] همان، ص 885: «عزيز علي أن أري الخلق و لا تري».

[5] همان: «عزيز علي أن... لا أسمع لک حسيسا و لا نجوي».

[6] همان، ص 886: «بنفسي أنت من مغيب لم يخل منا بنفسي أنت من نازح ما نزح عنا».

[7] ذاريات (56) آيه ي 23: (فو رب السماء و الأرض انه الحق).

[8] مفاتيح الجنان، ص 886 «هل يتصل يومنا منک بعدة فنحظي».

[9] همان «متي ننتقع من عذب مائک».

[10] همان: «هل اليک أحمد سبيل فتلقي».

[11] حافظ.