بازگشت

نتيجه


غرض از اين همه تطويل و ذکر اين همه احاديث که بسياري از آن نقل نشد اين است که شيعه ي صاف ساده لوح گول نخورد و از عجله و شتابي که از نهايت شوق دارد و بالفطره مايل است که هر چه زودتر وقتي به دست آرد که مايه ي دلخوشي او شود، گرفتار دروغگويان نشود و در دام ايشان نيفتد و تصديق احدي نکند که هر کس در اين باره چيزي بگويد دروغ گفته، خواه مرد ظاهر الصلاح وارسته باشد و خواه نه و خواه اهل علم باشد و خواه نه و خواه منجم باشد و خواه مرتاض که نوعي از کهانت است و خواه صوفي باشد که مدعي کشف است و خواه جن گير که مدعي تسخير جن است و خواه مدعي جفر باشد يا مدعي علم اسرار و رموز.

خلاصه مدرک گفته اش و استنباط و استخراجش هر چه باشد و لو مستند به حديثي که نسبت به ائمه يا امير المومنين عليهم السلام داده شده باشد، همه اش دروغ است.

فرمودند: ما براي کسي وقت نگذارده ايم و نمي گذاريم و فرمودند: ما نمي دانيم،



[ صفحه 115]



علم او مخصوص حق است. پس جائي که امام نداند منجم مي داند يا مرتاضي که مسلمان نيست!؟ يا اگر اظهار اسلام هم مي کند اهل نماز و روزه و سائر تکاليف شرعيه نيست، يا صوفي که به جز حيله و تزوير و تلبيس و تدليس ندارد و در حقيقت شاگرد ابليس است مي داند!؟

بحمد الله که هر چه بافته هائي که محيي الدينشان يا نعمة الله شان يا فلان علي شاه و فلان علي شاه ديگرشان بافته بودند پشم گرديد.

اي شيعه ي ساده لوح صاف دل به اين مرز گوئي ها و جفنگ گوئي ها فريفته مشو، که مي ترسم از هول حليم در ديگ افتي، چنانکه بسياري که مريد ايشان شدند از همين هول حليم بود.

سوال: امام چرا نبايد بداند؟ دانستن امام که منافي با سياست خدا و سر خدا نيست، در سياست هاي دولتي بسياري از امور را رجال سياسي دولت با اطلاعند!

جواب: نمي دانم چه سياستي در کار است، آن قدر مي دانم که بعضي از امور منحصرا علم او مختص به ذات حق است و اين قدر هم مي دانم که پيغمبر صلي الله عليه و اله و سلم و امام عليه السلام دروغ نمي گويند، نمي دانم خصوصا به آن نحوه از تأکيد که ذکر شد يقين مي دانم که نمي دانند و بر من لازم نيست که بدانم چرا بايد ندانند؟ سر خدا و سياست خداست، حکمت خدا اقتضاء کرده که اين سر را ندانند و ما را هم نمي رسد که بگوئيم چرا بايد ندانند، چنانچه ايشان را هم نمي رسد که بگويند چرا ما بايد ندانيم.

ولي به نحو احتمال مي گويم شايد يک وجهش همين باشد که چون ما بدانيم که امام نمي داند؛ ديگر قطع اميد کنيم نه از امام زياد پرسش کنيم و نه ديگر پي اين و آن برويم و اعتماد به قول او کنيم، يا پي جفر و رياضت و کشف برويم و وقت خود را ضايع کنيم.

اما اگر مي دانستيم که امام مي داند ولي مأمور به گفتن نيست، حس کنجکاوي و



[ صفحه 116]



حرص و طمع يا شوق موکد ما را وادار مي کرد که از طريق ديگر به هر وجه هست به دست آريم، پس اين يک فائده ي ندانستن امام عليه السلام است و العلم عند الله.

سوال: پس اين حديث چه معني دارد که ابي حمزه به حضرت باقر عليه السلام عرض کرد: «امير المومنين عليه السلام فرمود: تا هفتاد بلاست و بعد از هفتاد رخا (يعني وسعت و گشايش) چگونه شد که هفتاد گذشت و ما رخائي نديديم؟

فرمود: خداوند اين امر را در هفتاد معين کرد و چون حسين بن علي شهيد شد غضب خداوند بر اهل زمين شديد شد، پس او را به تاخير انداخت تا صد و چهل و چون ما به شما حديث کرديم، و شما فاش کرديد و پرده ي ستر را کشف کرديد خداوند او را به تاخير انداخت و ديگر وقتي براي او نزد ما قرار نداده. (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الکتاب). [1] .

خداوند آنچه را بخواهد محو مي کند و اثبات مي کند و نزد او ام الکتاب است (دفتر بزرگ)». سپس ابو حمزه گفت:

اين حديث را به حضرت صادق عليه السلام عرض کردم، فرمود: چنين است. [2] .

و ايضا چه معني دارد اين حديث که حضرت باقر عليه السلام فرمود: «کذب الوقاتون».

سپس فرمود:

«حضرت موسي عليه السلام چون به ميقات رفت به قوم خود سي روز وعده گذاشت و چون خداوند بر وي ده روز افزود قوم گمراه شدند، پس ما هر گاه حديثي به شما گفتيم سپس موافق افتاد بگوئيد: «صدق الله» و اگر بر خلاف آن شد باز هم بگوئيد: «صدق الله» تا دو مرتبه اجر ببريد». [3] .

جواب: اما حديث اول که ذيلش تصريح دارد که ديگر وقتي براي او نزد ما قرار داده نشده و اما صدرش بدان که ذکر فرج که در اخبار بسيار شده دو نوع است: يکي فرج کلي و ديگر فرج هاي جزئي، فرج کلي بستگي دارد به قائم آل محمد صلي الله عليه و اله و سلم و بس، پيش



[ صفحه 117]



از خلقت آدم او به نام قائم معروف بود و قيام کلي تنها به نام او و فرج کلي تنها بر دست او است، نه از او تغيير و تبديل به ديگري پيدا مي کند و نه اصل قيامش قابل بدا و محو است.

و مراد از صدر حديث اول فرج جزئي است که از وي تعبير به رخاء شده پس مقصود حضرت از «اين امر» که «در هفتاد قرار داد» همان رخا است، که خداوند اراده کرد که قدري وسعت و گشايش براي شيعيان قرار دهد يا سلطنت ظاهري در سيد الشهداء عليه السلام قرار دهد، اما کشته شدن او و کوتاهي از نصرت او سبب شد که به تاخير افتاد تا صد و چهل که عصر حضرت صادق عليه السلام است.

و در حديث ديگر حضرت صادق عليه السلام فرمود:

«خداوند اين امر را در من قرار داد پس به شما حديث کرديم و شما فاش کرديد».

پس مقصود فرج جزئي است و الا معقول نيست که قيام کلي و فرج کلي را خداوند در غير مهدي عليه السلام قرار داده باشد، چگونه مي شود که مراد قيام کلي باشد با اين که بيش از هزار روايت حضرت مهدي عليه السلام را به شخصه و به خصوصيات براي اين امر معرفي کرده؟! و در فرجهاي جزئي بسيار علائم گفته شده و بسيار اخبار به آنها شده، مانند اينکه فرج شما در هلاکت بني العباس است مثلا، نه مقصود آن فرج کلي معهود است تا گفته شود: پس چرا نشد؟ بلکه مقصود نوعي از گشايش و فرج جزئي بوده و آن هم شد.

و اما حديث دوم: جواب اين است که وقت و اجل دو نوع است: يکي محتوم و ديگري غير محتوم، آنکه غير محتوم است قابل تغيير و تبديل است و از اين قبيل است فرجهاي جزئي که به آنها اخبار مي شود، مانند هفتاد سال و صد و چهل سال که در حديث فوق از امير المومنين عليه السلام است و آنکه محتوم است قابل تغيير و تبديل نيست.



[ صفحه 118]



و ميقات موسي عليه السلام دو وقت داشته يکي غير محتوم و آن سي روز است و ديگري محتوم و آن چهل روز است. خداوند وقت غير محتوم را به موسي فرموده و موسي از وقت ديگر با اطلاع نبود، پس همان سي روز را بر سبيل جزم به قوم خود اخبار کرد و بعدا که تخلف کرد مورد ملامت قرار گرفت.

و از تمسک حضرت به قضيه ي حضرت موسي عليه السلام معلوم مي شود براي حضرت مهدي عليه السلام نيز دو وقت است: يکي محتوم و ديگري غير محتوم، يعني يکي جزمي و يقيني و ديگر احتمالي و آن وقت محتوم را به تصريح اخبار گذشته نمي دانند و اما وقت احتمالي غير محتوم را مي دانند اما نمي گويند، مبادا آنکه بر خلاف شود و وجهش هم بر مردم پوشيده بماند پس ايشان را رمي به کذب کنند.

از اين جهت فرمود: اگر ما به شما اخباري کرديم راجع به فرج جزئي يا کلي و آن چنان نشد بگوئيد «صدق الله» زيرا که ما از خدا اخبار کرده ايم و خدا هم دروغ نگفته، بلکه يا آن امر از امور محتومه نبوده و جهات ديگري سبب شده که نشده و يا آن وقت وقت حتمي نبوده پس به عللي تاخير افتاده.


پاورقي

[1] رعد: 39.

[2] معجم احاديث الامام المهدي عليه السلام: 261:3 ح 787، اصول کافي: 415:1 ح 1:933، بحار: 105:52 ب 21 ح 11.

[3] معجم احاديث الامام المهدي عليه السلام: 260:3 ح 787، اصول کافي، 416:1 ح 5:937، بحار: 103:52 ب 21 ح 5- ص 118 ب 21 ح 45.