بازگشت

شعر انتظار


شعر انتظار از مهم ترين زير مجموعه هاي شعر مهدوي در زبان فارسي است. شور و



[ صفحه 292]



حالي که در شعر انتظار موج مي زند، روايتگر انقلاب دروني شعراي شيعي است که ظهور مهدي موعود را لحظه شماري مي کنند و هر کدام از منظري به اين مساله مي نگرند و شوق دروني خود را به تصوير مي کشند.

در رديف کاربردي «بيا»، انتظار و اشتياقي وجود دارد که مشکل شاعران آييني را در تبيين ابعاد انتظار، آسان مي سازد.



ستاره باز به دامان شب دويد، بيا

سرشک شوق ز چشمان شب چکيد بيا



فروغ نقره اي مه به گرد خيمه ي شب

کشيد هاله اي از پرتو اميد، بيا



نيامدي که شفق دامني پر از خون داشت

کنون که دست فلق جيب شب دريد، بيا



ستاره، چشم به راه تو ماند تا دم صبح

سحر دميد و شد از ديده ناپديد، بيا



عروس چرخ، حرير فروغ خود برچيد

افق دوباره بساط سپيده چيد، بيا



بيا که قافله ي شب ازين ديار گذشت

سپيده سر زد و مهر از افق دميد، بيا



نيامدي که دل من حديث شب مي گفت

کنون که قصه به پايان خود رسيد، بيا



بيا که گوش دل من به کوچه کوچه ي معشوق

صداي پاي تو را بارها شنيد، بيا



بيا که سير غزالان دشت خاطره ها

هزار شور غزل در من آفريد، بيا



بيا بيا، که دل بيقرار «پروانه»

به شوق روي تو از ديده سر کشيد، بيا [1] .



بيا که ديده به راه تو شد سپيد، بيا

به زير بار غمت پشت ما خميد بيا



ز فرط درد جدايي و رنج تنهايي

دل رميده دمي را نيارميد، بيا



براي ديدنت اي آفتاب چرخ کمال!

به اشتياق، دل از ديده سرکشيد بيا



در امتداد ره انتظار، منتظرا!

ز خون منتظران لاله ها دميد، بيا



هماي روح شهيدان حق ز مسلخ عشق

به عشق ديند روي تو پر کشيد، بيا



ز بعد غيبت کبرايت اي امام زمان

زمانه روز خوشي را به خود نديد، بيا



کنون که پنجه ي قدرت نماي حق ز ازل

به قامت تو قباي فرج بريد، بيا



دو روز عمر اگر فرصت وصال نداد

به گاه دادن جان بر سر «اميد» بيا [2] .





[ صفحه 293]





شکفت غنچه و بنشست گل به بار، بيا

دميد لاله و سوري ز هر کنار، بيا



بهار آمد و نشکفت باغ خاطر ما

تو اي روان سحر! روح نوبهار! بيا



مگر چه مايه بود صبر، عاشقان تو را؟

ز حد گذشت دگر رنج انتظار، بيا



ز هر کرانه، شقايق دميده از دل خاک

پي تسلي دل هاي داغدار، بيا



ز عاشقان بلاکش، نظر دريغ مدار

فروغ ديده ي نرگس! به لاله زار بيا



ز منجيق فلک، سنگ فتنه مي بارد

مباد آن که فرو ريزد اين حصار، بيا



طلايه دار تواند اين مبشران ظهور

به پاس خاطر اين قوم حقگزار بيا



درين کوير که سوزان بود روان سراب

تو اي سحاب کرم، ابر فيض بار! بيا



ز دست برد مرا شور عشق و «جذبه» عشق

قرار خاطر محزون بيقرار! بيا [3] .



اي گوهر ولاي تو در جوهرم، بيا

تا پر نشست تير غمت در پرم، بيا



آتش گرفتم از تب عشق تو، سوختم

اي کرده سوز هجر تو خاکسترم، بيا



من رو به آستان تو آورده ام ز شوق

من انتظار وصل تو را مي برم، بيا



يک عمر ميزبان غمت بوده ام، تو هم

يک شب به ميهماني چشم ترم بيا [4] .



استاد مشفق کاشاني «سايه ي ديوار انتظار» را از «تابش خورشيد محشر» سوزنده تر توصيف مي کند و بي قراري هاي خود را در انتظار طلوع آن آخرين خورشيد آسمان امامت و ولايت به تصوير مي کشد:



بازآ که دل هنوز به ياد تو دلبر است

جان از دريچه ي نظرم، چشم بر در است



بازآ دگر که سايه ي ديوار انتظار

سوزنده تر ز تابش خورشيد محشر است



بازآ، که باز مردم چشمم ز درد هجر

در موج خيز اشک چو کشتي شناور است



بازآ، که از فراق تو اي غايب از نظر!

دامن ز خون ديده چو درياي گوهر است



اي صبح مهربخش دل! از مشرق اميد

بنماي رخ که طالعم از شب سيه تر است





[ صفحه 294]





زد نقش مهر روي تو بر دل چنان که اشک

آيينه دار چهره ات اي ماه منظر است



اي رفته از برابر ياران «مشفقت»

رويت به هر چه مي نگرم، در برابر است [5] .



عباس براتي پور، چشم خود را از «انتظار»، لبريز و سينه ي شعله ور خود را اثر آن، «عطش خيز» توصيف مي کند:



بيا که ديده ام از انتظار، لبريز است

کوير سينه ي تفتيده ام، عطش خيز است [6] .



اميني کاشاني، درد انتظار دوست را در هر دلي مشاهده مي کند:



در حسرت ديدار تو اي شمع شب افروز

چشمم به در و خون دل از ديده روان است



مجنون اگرش بود هواي رخ ليلي

مجنون تو در وادي حيرت نگران است



بلبل که کند زمزمه ي عشق به گلشن

شور تو به سر دارد و در آه و فغان است



بر چهره ي هر خسته دلي، داغ تو پيداست

جز داغ «اميني» که به دل سر نهان است [7] .



صائم کاشاني، طلوع آن آفتاب پنهان را در «غروب نااميدي» و حضور او را «بهشت زيبايي» توصيف مي کند:



تو از تبار کدامين ستاره ي سحري؟

که چهر مهر مثالت چنين تماشايي است



بيا بيا! که طلوعت، غروب نوميدي است

بيا بيا! که حضورت، بهشت زيبايي است



فروغ صبح اميدي، حصار شب بشکن

سپيده ي تو، به ظلمت سراي تنهايي است



بهار عشق نگر در سروده ي «صائم»

که واژه واژه ي آن، گل خروش شيدايي است [8] .





[ صفحه 295]



استاد مشفق کاشاني، از التهاب دروني و دل بيقراري هاي خود در انتظار امام منتظر عليه السلام حکايت مي کند:



به انتظار تو دل بر سر نگاه نشست

که رخ نهفتي و جان بر سپند آه نشست



تو چون سپيده نتابيده از دريچه ي بخت

به دامن سحر، آيينه ي پگاه نشست



درآ درآ، که مرا درد انتظار تو کشت

به انتظار، که اين کشته ي بي گناه نشست



به کام منتظران اي فروغ جاويدان!

طلوع نام تو در جام صبحگاه نشست



به آرزوي جمالت، جهان به خلوت راز

گزيده خانه و بر روزن نگاه نشست [9] .



م.ع.م (پروانه) التهاب دروني و حالات بيدلانه ي خود را در انتظار مهدي موعود عليه السلام روايت مي کند:



هميشه آتش دل، شعله ور نمي ماند

طيب عشق، چنين پر شرر نمي ماند



چنين که اشک من از شوق روي او جاري است

ستاره اي به فلک جلوه گر نمي ماند



چراغ اختر شبگرد اشک، روشن باد!

که شمع هستي ما تا سحر نمي ماند



اجل، هميشه مرا در کمين جان بوده است

بيا که حلقه ي چشمم به در، نمي ماند



بيا درين دم آخر بيا که همچو حباب

ز عمر من نفسي بيشتر، نمي ماند



خوشم که در دل من - اين هميشه عاشق او -

به غير عشق رخ منتظر، نمي ماند [10] .





[ صفحه 296]



مفتون اميني، چشم براهان ظهور امام موعود عليه السلام را دلداري مي دهد که دوران هجر رو به پايان است و از گردي که در افق پيداست مي توان فهميد که «سواري» در راه است:



اي دل! بشارت مي دهم، خوش روزگاري مي رسد

يا درد و غم طي مي شود، يا شهرياري مي رسد



گر کارگردان جهان، باشد خداي مهربان

اي کشتي طوفان زده، هم بر کناري مي رسد



انديشه از سرما مکن، سر مي شود دوران دي

شب را سحر باشد زپي، آخر بهاري مي رسد



اي منتظر! غمگين مشو، قدري تحمل بيشتر

گردي به پا شد در افق، گويي سواري مي رسد



يار همايون منظرم، آخر در آيد از درم

اميد خوش مي پرورم، زين نخل باري مي رسد [11] .



ناصر فيض نيز همين اميد را به چشم انتظاران قدوم مهدي موعود عليه السلام مي دهد و بيقراري هاي خود را نيز به تصوير مي کشد:



اشک مي بارم و مي کارم از آن دست دعا

شايد اين شاخه ي بي برگ، به باري برسد



مگذاريد که از دست رود دامن دوست

بگذاريد دلم را که به کاري برسد



اي دل منتظر و خسته! کنارم بنشين

منتظر باش که از راه سواري برسد [12] .



م.ع.م (پروانه) ضمن بازگو کردن نياز دروني خود به عنايت کريمانه ي امام عصر عليه السلام، استجابت دعاي فرج را بشارت مي دهد:



به کوره راه شب اي ماهتاب! با من باش

درين مسير پر از اضطراب، با من باش





[ صفحه 297]





کنون که عزم سفر دارم از ديار غروب

تو اي فروغ شب ماهتاب! با من باش



چو ذره در تب خورشيد عشق مي سوزم

بيا و در سفر آفتاب با من باش



چو ماه، نهضت نوارنيم به تاريکي است

ظفر شکوه! درين انقلاب با من باش



ز دامن فلک امشب ستاره بايد چيد

سپهر عشق! درين انتخاب با من باش



تو اي زلال تر از چشمه هاي هستي بخش

درين کوير سراسر سراب با من باش



تو اي نسيم بهشتي! که عطر گل از توست

مباش اين همه پا در رکاب، با من باش



به شام تيره ي هجر و به صبح روشن وصل

درين دو لحظه ي پر التهاب، با من باش



نديدم از سفر عشق غير ناکامي

مگر که از تو شوم کامياب، با من باش



بيا که يک نفس از عمر بي امان باقي است

دمي که محو شوم چون حباب، با من باش



کنون که با نفس واپسين شود چو حباب

بناي شيشه اي من خراب، با من باش



صلاي مهدي موعود مي رسد از چرخ

که: شد دعاي فرج مستجاب، با من باش



نيامدي که چو «پروانه» سوختم اي دوست!

کنون که شمع صفت گشتم آب، با من باش [13] .





[ صفحه 298]



همو در قصيده اي ديگر، شور و التهاب باطني خود را در انتظار ظهور آن موجود مقدس به گونه اي ديگر بيان مي کند:



هميشه منتظر او، دل -اين بلاکش عشق -

اميد خويش به مهدي منتظر بسته است



دلم به ياد تو شبها ز حلقه حلقه ي آه

هزار هاله به پيرامن قمر بسته است



فلق دميد که پيک سپيده مي آيد

اگر چه پنجه ي شب، چشمه ي سحر بسته است



بگو به قافله ي صبر: ترک منزل کن

که گفته است که: دروازه ي ظفر بسته است؟!



همان خداي که ره را ز نيل بگشايد

اميد راهروان را به راهبر بسته است [14] .



شهاب تشکري آراني از «تب انتظار» سخن مي گويد که فقط به لطف ديدار جمال جميل مهدي موعود عليه السلام خواهد شکست:



به هيچ رو مده از دست خويش دامن صبر

که دست صبر، کله گوشه ي ظفر شکند



دريغ و درد، تب انتظار مي کشدم

مگر به ديدن مهدي منتظر شکند



امام عصر، ولي خدا که از ره حق

بتان کفر و ريا را به يکدگر شکند [15] .



محمد علي (فتي) تبريزي از چشم به راهي مردم آزاده ي جهان براي ظهور آن حضرت خبر مي دهد:



نه همين چشم به راه تو مسلمانانند

عالمي را نگران کرده اي از غيبت خويش



آمد از غيبت تو، جان به لب منتظران

همه دادند ز کف حوصله و طاقت خويش



بي رخت بسته به روي همه درهاي اميد

بگشا بر رخ احباب در از رحمت خويش [16] .



ميرزا جواد تجلي، در ترجيع مهدوي خود از همين انتظار طاقت فرسا و توان سوز سخن مي گويد:



در کوي تو ز انتظار امروز

هر گوشه ز عاشقان هياهوست



از غصه فکارم آخر اي يار!

با غصه دچارم آخر اي دوست!





[ صفحه 299]





تا که به وصال تو «تجلي»

بدهد دل خويش تسلي؟ [17] .



مردم همه ز انتظار مردند

اي مظهر کردگار بيچون!



چشم همه حلقه وار بر در

يک روز بيا ز خانه بيرون [18] .



گر بي تو مرا بهشت آرند

بالله نکنم نگاه در حور



بي روي تو هست روز روشن

در ديده ي ما چو شام ديجور



مرديم در انتظار و ترسيم

ما آرزويت بريم در گور [19] .



سپيده ي کاشاني از درد انتظار سخن مي گويد، درد انتظاري که به جاي «دل» يک «لجه خون» همراه او کرده است:



چه کردي انتظار اي انتظار لاله گون! با من

که اين سان همسفر شد جاي دل، يک لجه خون با من



چراغ ديده روشن داشتم از بس به ره اينک

به جاي ديده همراه است بحر واژگون با من



تو را فرياد کردم در سکون لحظه ها، اما

به پژواک صدا دمساز شد شور جنون با من



شکسته، دل ز سنگ هجر تو از منتظر! بنگر

روان اين قايق بشکسته در درياي خون با من



مبادا بي تو نجايت در دلم اي همنشين دل!

تو بنشين تا که بنشانند اغوان فسون با من [20] .





[ صفحه 300]



ثابت محمودي (سهيل) از «جمعه ي موعود» سخن مي گويد که ديري است گوش به زنگ فرا رسيدن آن است:



دست تو باز مي کند پنجره هاي بسته را

هم تو سلام مي کني رهگذران خسته را



دوباره پاک کردم و، به روي رف گذاشتم

آينه ي قديمي غبار غم نشسته را



پنجره ي بيقرار تو، کوچه در انتظار تو

تا که کند نثار تو، لاله ي دسته دسته را



شب به سحر رسانده ام، ديده به ره نشانده ام

گوش به زنگ مانده ام، جمعه ي عهد بسته را



اي دل صاف، کم کمک شدست سطحي از ترک

آه! شکسته تر مخواه، آينه ي شکسته را [21] .



قيصر امين پور، زمانه ي انتظار را به تصوير مي کشد که صبح آن همانند بعد از ظهر جمعه، غمگين و گرفته است و حتي مهرباني بدون آن وجود نازنين و مهرآفرين، حالتي از کينه به خود مي گيرد:



صبح بي تو، رنگ بعد از ظره يک آدينه دارد

بي تو حتي مهرباني حالتي از کينه دارد



بي تو مي گويد: تعطيل است کار عشقبازي

عشق اما کي خبر از شنبه و آدينه دارد



جغد بر ويرانه مي خواند به انکار تو اما

خاک اين ويرانه ها بويي از گنجينه دارد



خواستم از رنجش دوري بگويم، يادم آمد

عشق با آزار، خويشاوندي ديرينه دارد





[ صفحه 301]





روي آنم نيست تا در آرزو دستي بر آرم

اي خوش آن دستي که رنگ آبرو از پنبه دارد



در هواي عاشقان پر مي کشد با بيقراري

آن کبوتر چاهي زخمي که او در سينه دارد



ناگهان قفل بزرگ تيرگي را مي گشايد

آن که در در دستش کليد شهر پر آيينه دارد [22] .



سيمين دخت وحيدي، طلوع آن آخرين خورشيد آسمان امامت را لحظه شماري مي کند و آرزو دارد که با «سمند سرکش نور» از «بيابان انتظار» فرا رسد:



مهربان مهربان نگار بيا

اي گل سرخ نوبهار، بيا



درد هجرت قرار دل را برد

تا دلم را دهي قرار، بيا!



بر سر شامگاه درد آهنگ

ديده ام شد ستاره بار، بيا!



تا نگاهت شکوه مريم صبح

بنمايد به شام تار، بيا!



تا نشاني نشاي گل ها را

به گلستان روزگار، بيا!



روي بنما که نيست جاي درنگ

نور حق مانده در غبار، بيا!



از رخ خوبتر ز خورشيدت

پرده بردار و آشکار بيا!



تا رهاني دل جهاني را

از غم و رنج بيشمار، بيا!



زين کن اي مه! سمند سرکش نور

از بيابان انتظار، بيا!



تا که بر مقدم همايونت

جاي خود را کنم نثار، بيا! [23] .




پاورقي

[1] م.ع.م (پروانه).

[2] محمد موحديان (اميد).

[3] محمود شاهرخي (جذبه).

[4] محمد جواد غفورزاده (شفق).

[5] خوشه هاي طلايي، ص 53.

[6] همان، ص 62.

[7] همان، ص 64.

[8] همان، ص 65.

[9] همان، ص 66 و 67.

[10] همان، ص 100 و 101.

[11] همان، ص 102.

[12] همان، ص 109 و 110.

[13] همان، ص 155 و 156.

[14] همان، ص 256.

[15] همان، ص 268.

[16] همان، ص 334.

[17] تذکره ي مدينةالادب، ج 1، ص 557.

[18] همان، ص 558.

[19] همان، ص 558.

[20] آه عاشقان در انتظار موعود، ص 25.

[21] آه عاشقان در انتظار موعود.

[22] همان، ص 36 و 37.

[23] همان، ص 62 و 63.