بازگشت

حالات شيفتگان حضرت ولي عصر در زمانه ي غيبت


محمد علي (فتي) تبريزي در غيبت آن ذخيره ي خداوندي، جان منتظران ظهور حضرتش را بر لب آمده مي بيند:



اي نهان ساخته از ديده ي ما صورت خويش

به در از پرده ي غيبت آي و نما طلعت خويش



آمد از غيبت تو جان به لب منتظران

همه دادند ز کف حوصله و طاقت خويش [1] .



(ابن حسام) خوسفي از پيک صبا مي خواهد که بوي پيراهن يوسف آل محمد عليه السلام را به مشتاقان ديدارش برساند و رمزي از اسرار آن گشاينده ي راز را با آنان در ميان نهد:



چشم فراق و ديده ي يعقوب شد سپيد

زآن غايب از نظر، خبر پيرهن بيار



حق را به دست ظلم، به باطل نهفته اند

رمزي ز سر کاشف سر و علن بيار



و هنگامي که عالم ولايت را از اثر ظلمت، به سياهي شب مي بيند، از آن خورشيد فروزان چرخ امامت و ولايت مي پرسد که اين تيرگي عالمگير تا به کي ادامه خواهد داشت؟ و تا چند در ظهور خود درنگ روا مي دارد:



[ صفحه 279]





عالم از ظلمت، سواد شب گرفت

آخر اي خورشيد تابان! تا به کي؟! [2] .



اهلي شيرازي، صحنه اي را به تصوير کشيده است که مرکب ظهور، آماه و منتظران در انتظار ظهور، لحظه شمارند ولي حضرت بقية الله در «صبر وقت» به سر مي برد و کارعقل در ذات صبور مهدوي به حيرت کشيده است:



مرکب اندر زين وخلق استاده او در صبر وقت

عقل، حيران مانده در ذات صبور مهدي است [3] .



واعظ قزويني از اين که غايبانه به محضر آن حضرت عرض حال کند به تنگ آمده و مي خواهد که روبرو و بي پرده با آن حضرت به سخن بنشيند.



غايبانه، عرض حال خويشتن تا کي کنم؟!

رو به رو خواهم که گويم حال دل را بعد ازين



همو، خورشيد و ماه را دو چشم جهان مي بيند که به راه ظهور دوخته شده است، و از اين که آن وجود نازنين با آن عظمت وجودي در پرده ي غيب گنجيده است اظهار حيرت مي کند:



نه خورشيد و ماه است بر آسمان

بود در ره او دو چشم جهان



ندانم ز بس هست قدرش فزون

که در پرده ي غيب گنجيده چون؟!



حزين لاهيجي علي رغم غيبت آن کانون تجلي، او را در آيينه ي دل مشاهده مي کند و از همين روي ضمن استفاده ي بهنگام از «صنعت التفات» روي سخن را از «غياب» به «خطاب» مي کشاند و از آن حضرت تقاضا مي کند که در «مدينه ي اسلام» حضور «بتخانه» را بر نتابد و «لات ها» و «هبل ها»ي آدمي صورت ولي اهريمن سيرت را از دار کيفر بياويزد:



[ صفحه 280]





دلدار در دل است گز از ديده غايب است

عرض نياز را به بساط خطاب کش



بتخانه در مدينه ي اسلام کي روا است؟

لات و هبل برآر و، به دار عقاب کش [4] .



حاج ميرزا (حبيب) خراساني از آن سليمان زمانه مي پرسد که تا کي رخساره نهان مي دارد در حالي که ديرگاهي است که «خاتم سليماني» به دست «اهريمن» افتاده است:



اي سليمان جهان! چند کني چهره نهان؟!

روزگاري است که خاتم به کف اهرمن است



(فواد) کرماني از آن «آشکار پنهان» مي خواهد که پرده از رخ برافکند تا جلوه اش را پنهان وآشکار به تماشا بنشيند:



اي آشکار پنهان، برقع ز رخ بر افکن

تا جلوه ات ببينم پنهان و آشکارا



اي پرده دار عالم! در پرده چند ماني؟

آخر ز پرده بنگر ياران آشنا را



علامه شيخ محمد حسين غروي اصفهاني (مفتقر) انگشتري «سليمان» را در خور «اهرمن» نمي بيند و مي پرسد: اسم اعظم کي شايسته ي ديو و دد شيطان صفت است؟



انگشتر سليمان، شايان اهرمن نيست

کي زيبد اسم اعظم ديو و دد دغا را؟ [5] .



و تا کي و چند بايد «خاتم سليماني» در اختيار «اهريمن» باشد:



اي سليمان زمامدار! پادشه عرش مکان!

خاتم ملک تو تا کي به کف اهرمن است؟ [6] .



مرحوم ملا محسن «فيض» کاشاني ضمن اين که مصراعي از لسان الغيب حافظ شيرازي را به وام مي گيرد، از پيک «صبا» مي خواهد که اين پيام را به «خاتم آل طاها» برساند که:

دل هاي شيفتگانش از دوري او سوخته و هموست که مي تواند قراربخش خاطر پريشان آنان باشد:



[ صفحه 281]





صبا! به لطف بگو ختم آل طاها را

که: فرقت تو، به زاري بسوخت دل ها را



قرار خاطر ما هم تو مي تواني شد

«که سر به کوه و بيابان تو داده اي ما را» [7] .



محمد علي (فتي) تبريزي به محضر آن حضرت، از بيقراري دوستان و ناصبوري آنان در ايام فراق سخن مي گويد:



در فراقت رفت از کف، طاقت و تاب و توان

دوستان بيقرار و ناشيکباي تو را [8] .



محمد موحديان (اميد) با تمام وجود، ظهور آن حضرت را خواستار است و ضمن شکوه کردن که از سپيد شدن موي عاشقان به خاطر دامنه دار شدن شام ظلماني فراق و نديدن روز خوش در ايام غيبت کبري، اين آرزو را دارد که اگر در اين دو روزه ي عمر براي او فرصت وصال پيش نيايد، آن حضرت را به هنگام دادن جان بر سر بالين خود ببيند:



ز طول شام سياه فراقت اي هم حسن!

به سان روي تو شد موي ما سپيد، بيا



ز بعد غيبت کبرايت اي امام زمان!

زمانه روز خوشي را به خود نديد، بيا



دو روز عمر، اگر فرصت وصال نداد

به گاه دادن جان بر سر «اميد» بيا [9] .



م.ع.م (پروانه) در غيبت آن محبوب عالم هستي، صدف چشم خود را از گوهر اشک سرشار مي بيند و ناله ي دل افروختگان و سينه سوختگان مهدوي را بي تاثير نمي داند:



هست تا گوهر دين در صدف غيب نهان

صدف چشم تر ما به گهر نزديک است



گفتم: از هجر رخت جان به لب آمد، گفتا:

ناله ي سوخته ي جانان به اثر نزديک است [10] .



اميني کاشاني، حالت شيفتگان جمال مهدوي را در حسرت ديدار، اين گونه توصيف مي کند:



[ صفحه 282]





در حسرت ديدار تو اي شمع شب افروز!

چشمم به در و خون دل از ديده روان است



مجنون اگرش بود هواي رخ ليلي

مجنون تو در وادي حيرت، نگران است



بلبل که کند زمزمه ي عشق به گلشن

شور تو به سر دارد و در آه و فغان است [11] .



محمد آزادگان (واصل) با حسرتي زايدالوصف از شب بي سپيده ي تنهايي روايت مي کند و حرف هاي ديگري که شنيدني است:



کاشکي، آه شب اثر مي داشت

شب تنهايي ام سحر مي داشت



سوختم ز انفعال بي ثمري

اين شجر، کاش برگ و برمي داشت



جان ز هجران به لب رسيد اي کاش

يار از چهره پرده برمي داشت



نقد جاني که بود، آورديم

به يکي جلوه کش برمي داشت



کاش بر اين بضاعت مزجات

يوسف مصر جان نظر مي داشت



بوي گل خيزد از گلشن، که به دل

مهر موعود منتظر مي داشت [12] .



محمد جواد غفورزاده (شفق) بر اين باور است که عاشقان جمال مهدوي در اثر فراق بيقرارند و ميل هم صحبتي با مردم زمانه را ندارند و بهار زندگاني را بي دوست، خزاني بيش نمي بينند:



کسي که بي تو سر صحبت جهانش نيست

چگونه صبر و تحمل کند؟ توانش نيست



به سوز هجر تو سوگند اي اميد بشر!

دل از فراق تو جسمي بود که جانش نيست



اسير عشق تو غم کجا برد که دلش

محيط غم بود و، طاقت بيانش نيست



بهار زندگي ام در خزان نشست، بيا

(بهار نيست به باغي که باغبانش نيست) [13] .



نعمت الله شمسي پور (فاکر) گلشن جان را بي وجود بهار سر سبز امامت و ولايت، خرم و شاداب نمي بيند و به هر سينه و قامتي که مي نگرد، آن را در اثر فراق، آتش آلود و خميده مي يابد:



[ صفحه 283]





بيا که گلشن جان بي تو سبز و خرم نيست

تو آگهي که دلي از فراق، بي غم نيست



اسير بند غمت از دو کون آزاد است

گداي کوي تو را، حاجت دو عالم نيست



کدام سينه ز هجر تو نيست آتشبار؟

کدام قامت موزون که از غمت خم نيست؟



به شهر آينه ها، يوسف ملاحت و حسن!

بيا ببين که اسير کمند تو، کم نيست [14] .



م.ع.م (پروانه) در غياب آن گمشده ي جهاني، شور و حال بيدلانه اي دارد که پرده هايي از آن را مرور مي کنيم:



بيا که نقش تو در منظر دلم باقي است

صداي پاي تو در خاطر دلم باقي است



کجا خيال تو از ياد من تواند رفت؟

که نقش روي تو در منظر دلم باقي است



اگر که خرمن ما را به باد خواهي داد

کمي هنوز، ز خاکستر دلم باقي است



به کام خويش تو را ديده ام شبي در خواب

هنوز عطر تو در بستر دلم باقي است [15] .



همو، بر اين باور است که در برابر پرتو اشک شوق او، براي ستاره مجال جلوه گري باقي نمي ماند، و از امام موعود عليه السلام مي خواهد پيش از آن که اجل از کمين گاه خود بيرون آيد، او را دريابد و در آخرين دم مي توان دريافت که از عمر بي امان او، نفسي بيشتر باقي نمانده است و تنها مايه ي اميدواري او اين است که در دل هميشه عاشق او، جز عشق جمال مهدودي نخواهد ماند:



چنين که اشک من از شوق روي او جاري است

ستاره اي به فلک، جلوه گر نمي ماند



چراغ اختر شبگرد اشک، روشن باد!

که شمع هستي ما تا سحر، نمي ماند



اجل، هميشه مرا در کمين جان بوده است

بيا که حلقه ي چشمم به در، نمي ماند



بيا درين دم آخر بيا که همچو حباب

ز عمر من نفسي بيشتر نمي ماند





[ صفحه 284]





خوشم که در دل من - اين هميشه عاشق او

بي غير عشق رخ منتظر، نمي ماند [16] .



نصير، از اين امر بيمناک است که شب هجران به پايان خود نرسد و روز وصال يار نصيب او نشود؛ هر چند مي داند که درد عشق درمان ناپذير نيست و ديدار يوسف زمانه صبر بسيار مي طلبد:



ترسم آخر که شب هجر به پايان نرسد

روز وصلت به من بي سر و سامان نرسد



هر چه از آتش دل، سوزم و فرياد کنم

کس به داد من غمديده ي نالان نرسد



دوش گفتم غم دل را به طبيبي، گفتا:

درد عشق است، يقين دان که به درمان نرسد



دل ديوانه ي ما، گشته چه خوش جاي گزين

شانه اي کاش بر آن زلف پريشان نرسد



گو به يعقوب تو را صبر فراوان بايد

يوسف گمشده ات زود به کنعان نرسد [17] .



جعفر رسول زاده (آشفته) از هجر مهدي موعود عليه السلام مي نالد و از دوري او شکوه ها دارد و فقط دل به اين خوش کرده است که يار از او بپرسد با اين همه درد و داغ و پريشاني چه مي کند!



جان را مپرس با غم هجران چه مي کند؟

با تيغ تيز، پيکر عريان چه مي کند!



ما را که ديد بر سر کويش، به خنده گفت:

بيمار ره نبرده به درمان، چه مي کند؟



اي صد بهار از تو شکوفا، بيا بيا

باد خزان ببين به گلستان چه مي کند



پرسيده اي که دوست ز دشمن چه مي کشد؟

هيچ آگهي فراق تو با جان چه مي کند؟



اي منتظر! بيا و نظر کن که داغ هجر

با لاله هاي سوخته دامان چه مي کند



در حسرت تو، در به دري شد نصيب خضر

ور نه به سير کوه و بيابان چه مي کند؟



«آشفته»، خاک راه تو باشد بيا مپرس

اين مور، زير پاي سليمان چه مي کند؟! [18] .





[ صفحه 285]



سيد مهدي حسيني،دل خود را در اثر فراق دوست در اضطراب مي بيند و هر شبي که بي او مي گذراند، از صبر و تاب فاصله مي گيرد:



دلم ز هجر تو در اضطراب مي افتد

به سان زلف تو در پيچ و تاب مي افتد



شبي که بي توام، اي ماه محفل افروزم!

دلم ز هجر تو، از صبر و تاب مي افتد [19] .



محمود شريف صادقي (وفا) اين آمادگي را دارد که اگر ديدار حضرت دوست به بهاي از دست دادن جان ميسر باشد، با شوق از سر جان برخيزد و مي داند که وصال آن يگانه بدون خون جگر امکان پذير نيست:



گر دين روي تو به مرگ است ميسر

با شوق دهم جان که به رويت نظر افتد



گر قوت دل منتظران، خون جگر شد

غم نيست، چو وصل تو به خون جگر افتد [20] .



استاد مشفق کاشاني، مردمک ديده ي ياران را نگران ديدار يار مي بيند و صاحبنظران را چشم به راه او مي نگرد و از آن محبوب جهاني مي خواهد که از سراپرده ي غيب براي چشم انتظاران ظهور خود خبري بفرستد؛ چرا که آنان که خبر يافته اند، اظهار بي خبري مي کنند:



مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز

چشم در راه تو صاحبنظرانند هنوز



لاله ها، شعله کش از سينه ي داغند به دشت

در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز



از سراپرده ي غيبت، خبري باز فرست

که خبر يافتگان، بيخبرانند هنوز



رهروان، در سفر باديه حيران تواند

با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز



ذره ها در طلب طلعت رويت با مهر

همعنان تاخته چون نوسفرانند هنوز



طاقت از دست شد اي مردمک ديده! دمي

پرده بگشاي که مردم نگرانند هنوز [21] .



محمد خسرونژاد (خسرو) بيقراري ها و شيفتگي هاي خود را در فراق جمال دوست،



[ صفحه 286]



به تصوير مي کشد:



اي آن که بود منزل و ماواي تو چشمم

بازآ که نباشد به جز از جاي تو چشمم



در راه تو با ديده ي حسرت نگرانم

دارد همه دم شوق تماشاي تو چشمم



اي يوسف زهرا که سپيدست چو يعقوب

از حسرت ديدار تو دل آراي تو چشمم



گر قابل ديدار جمال تو نباشد

اي کاش که افتد به کف پاي تو چشمم



تا چند دهي وعده ي ديدار به فردا؟

شد تار در انديشه ي فرداي تو چشمم



بازآ و قدم نه به سر ديده که شايد

روشن شود از پرتو سيماي تو چشمم [22] .



م.ع.م (پروانه) گفتگوي بيدلانه اي در رابطه با جاذبه هاي عشق مهدوي دارد که براي گرفتاران کمند هجران، خاطره انگيز است:



ز سوز عشق تو چون گرم التهاب شوم

چو شمع، شعله کشم آن قدر که آب شوم



تو اي سلاله ي خورشيد، ذره پرور باش

مباد آن که چه زلفت به پيچ و تاب شوم



به شوق چشمه ي وصل تو آمدم مپسند

که در کوير غمت، خسته از سراب شوم



من و غلامي درگاه مهدي موعود

که با شنيدن نامش در انقلاب شوم



در آن حريم که نامحرم است مهر منير

کيم که ذره ي ناچيز آن جناب شوم



به گرد شعله چو «پروانه» سوختم اي دوست!

بدين اميد که از عاشقان حساب شوم [23] .



ميرزاي نوغاني خراساني با حسرت بسيار از محروميت ديدار يار سخن مي گويد و در



[ صفحه 287]



آرزوي آن زلال جاري روحاني، چيزي که نصيبش شد، خون جگر بوده است:



بس سعي نموديم که ببينيم رخ دوست

جان ها به لب آمد، رخ دلدار نديديم



ما تشنه لب اندر لب دريا متحير

آبي به جز از خون دل خود نچشيديم



چندان که به ياد تو شب و روز نشستيم

از شام فراقت چو سحرگه ندميديم



شاها! ز فقيران درت روي مگردان

بر درگهت افتاده به صد گونه اميديم [24] .



عباس (حداد) کاشاني، ميزان اشتياق قلبي خود را در جستجوي امام منتظر عليه السلام به تصوير کشيده است:



ما که از ديوانه هم ديوانه تر گرديده ايم

بس که دنبال امام منتظر گرديده ايم



در بيابان ها پي گمگشته ي خود سال ها

با چراغ ماه هر شب تا سحر گرديده ايم [25] .



شهيد حسين (شاهد) آستانه پرست، تنها نگراني خود را، به پايان رسيدن عمر در زمانه ي هجران دوست مي داند و مي ترسد که آرزوي ديدار او را با خود به گور برد:



عمرم تمام گشت ز هجران روي تو

ترسم شها! به خاک برم آرزوي تو



خورشيد چهره ات چو نهان شد ز چشم خلق

شد روزشان سياه ازين غم چو موي تو



تا کي ز هجر روي تو سوزيم همچو شمع؟

شبها به ياد روي تو و گفتگوي تو [26] .



م.ع.م (پروانه) از محبوب گمشده ي خويش انتظارها دارد و از او مي خواهد که از ديار ظلمت ها به تماشاي دروازه هاي نورش دعوت کند و با يک ظهور، تاريکي شام تيره ي هجران را از ميان بردارد:



مرا ز وادي ظلمت به شهر نور ببر

بيا و موسي خود را به کوه طور ببر



درين ديار نشاني ز روشنايي نيست

مرا به دين دروازه هاي نور ببر



دلم ز تاب عطش چون کوير مي سوزد

مرا به چشمه ي روشن تر از بلو ببر



چو ذره چشم به راه طلوع خورشيد است

دل مرا به نگاهي، ز راه دور ببر





[ صفحه 288]





به شکر آن که ز لعل تو شهد مي بارد

بيا ز چشمه ي چشم من آب شور ببر



دلم اسير شب و، چان قرين تاريکي است

بيا و اين همه ظلمت به يک ظهور ببر



به پاس محنت عشق و، غم شبان فراق

بيا و غم ز دل، از لذت حضور ببر



مرا به بزم خراباتيان که مي نوشند

مي طهور به ذکر هو الغفور، ببر



زبان حال دل خستگان عشق اين است

که سينه سينه بياور غم و، سرور ببر



به گريه گفتمش: از وصل کاميابم کن

به خنده گفت که: اين آرزو به گور ببر [27] .



همو، در غزل مهدوي ديگري از اشکباري هاي خود رد فراق آن ماه آسماني آرا خبر مي دهد:



تا به کي در پرده ماني ماه من! روشنگري کن

تا کني هر دلبري را عاشق خود، دلبري کن



تا به کي از دروي ما رخت کوکب شمارم؟

چرخ دين را مهر شو، در آسمان روشنگري کن



اي همه جان ها به لب از هجر رويت، چهره بگشا

وي همه آثار هستي از تو مشتق، مصدري کن [28] .



فصيح الزمان (رضواني) شيرازي به پيشگاه آن يگانه ي عالم هستي، عرض حال عاشقانه اي دارد:



همه هست آرزويم که ببينم از تو رويي

چه زيان تو را که من هم برسم به آرزويي



به کسي جمال خود را، ننموده اي و بينم

همه جا به هر زباني، بود از تو گفتگويي



به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مويم

شده ام ز ناله نالي، شده ام ز مويه مويي



شود اين که از ترحم، دمي اي سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر، ز تو تر کنم گلويي؟



بشکست اگر دل من، به فداي چشم مستت

سر خم مي سلامت، شکند اگر سبويي



همه موسم تفرج، به چشم روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه بنشين کنار جويي



نظري به سوي «رضواني» دردمند مسکين

که به جز درت امديش نبود به هيچ سويي [29] .





[ صفحه 289]



دکتر قاسم رسا از آن کانون تجليات رحماني مي خواهد که با قدم نهادن در کلبه ي احزان او، شب او را روشن و لب خاموش او را گويا سازد:



ز حد بگذشت مهجوري، ز مشتاقان مکن دوري

رخ ماه اي نکو منظر! مپوش از عاشق شيدا



شبي در کلبه ي احزان قدم بگذار تا گردد

شب تاريک ما روشن، لب خاموش ما گويا [30] .



علامه شيخ محمد حسين غروي اصفهاني (مفتقر) پريشان روزگاري و آشفته خاطري شيفتگان جمال مهدوي را در غياب او گزارش مي کند:



آمد بهار و بي گل رويت بهار نيست

باد صبا مباد چو پيغام يار نيست



بي سرو قد يار چه حاجت به جويبار؟

ما را سرشک ديده کم از جويبار نيست



بزمي که نيست شاهد من شمع انجمن

گر گلشن بهشت بود، سازگار نيست



غير از حديث عشق تو اي ليلي قدم!

مجنون حسن روي تو را کار و بار نيست [31] .



ملافتح الله (وفايي) شوشتري از ناصبوري دل خود و شوق ديدار يار خبر مي دهد و به اين باور رسيده است که براي رهايي از درياي طوفاني فراق حضرت دوست، به عمر نوح نياز است و لاغير:



شها! به جان تو سوگند، شوق ديدارت

ز ناشکيب دلم، برده صبر و تاب و توان



نه روز هجر سر آيد، نه عمر مي ماند

رسيده عمر به پايان و هجر، بي پايان!



به قدر صبر توام عمر نوح مي بايد

که تا خلاص توان شد مگر ازين طوفان [32] .



شادروان استاد جلال الدين همايي (سنا) از يک عمر اشتياق ديدار و سوختن در آتش فراق و چشم انتظاري پرده برمي دارد:



عمري است که ما در اشتياقت

سوزيم در آتش فراقت





[ صفحه 290]





اي چشمه ي زندگي! خدا را

مگذار در آب، تشنه ما را



ما عاشق زار بيقراريم

در راه تو چشم انتظاريم [33] .



غلامرضا (قدسي) مشهدي، فرازهايي از مربع ترکيب مهدوي خود را به روايت پرشور شيفتگي عاشقان جمال مهدوي در زمانه ي غيبت اختصاص داده است:



آتش عشق تو در سينه نهفتن تا کي؟!

همه شب از غم هجر تو نخفتن تاي کي؟!



طعنه ز اغيار تو اي يار شنفتن تا کي؟!

روي ناديه و اوصاف تو گفتن تا کي؟!



چهره بگشاي که رخسار تو ديدن دارد

سخن از لعل تو اي دوست! شنيدن دارد



دل بود شيفته ي طره ي مويت اي دوست

چشم ما هست شب و روز به سويت اي دوست!



جان به لب آمده از دوري رويت اي دوست!

کس نياورد خبر از سر کويت اي دوست!



ره نبرديم به کوي تو و خون شد دل ما

رفت بر باد فنا از غم تو حاصل ما



خاطر ما ز فراق تو پريشان تا چند؟!

دوستان از غم تو بي سر و سامان تا چند؟!



خانه ي دل بود از هجر تو ويران تا چند؟!

در پس پرده ي غيبت شده پنهان تا چند؟!





[ صفحه 291]





پرده اي ماه فروزنده! ز رخسار فکن

تا جهان را کني از ماه جمالت روشن



روي زيباي تو اي دوست نديديم آخر

گلي از گلشن وصل تو نچيديم آخر



نغمه ي روح فزايت نشنيديم آخر

چون هلال از غمت اي ماه! خميديم آخر



روز ما تيره تر از شب بود از دوري تو

زده آتش به دل ما غم مستوري تو [34] .



غلامرضا سازگار (ميثم) نيز در مرعب ترکيب مهدوي خود، پرده هاي ديگري از اين دل بيقراري ها را روايت مي کند:



اي رخت مهر دلفروز همه!

وي ز شفقت شده دلسوز همه!



حسن تو عاشقي آموز همه

بي تو چون شام سيه روز همه



ما از آن شمع جهان افروزيم

که ز هجران رخت مي سوزيم



ما که لب تشنه ي ديدار توايم

همه نادهده خريدار توايم



نه خريدار، گرفتار توايم

نه گرفتار، که بيمار توايم



اي خوش آن روز که رخ بنمايي

دل و جان همه را بربايي



چشم ما حلقه صفت شام و سحر

هست در فکر تو پيوسته به در



همچو يعقوب ز هجران پسر

اين نوشتيم به خوناب جگر



کاي فروزنده تر از ماه! بيا

يوسف فاطمه! از چاه درآ [35] .




پاورقي

[1] خوشه هاي طلايي، چاپ دوم، ص 334.

[2] ديوان محمد بن حسام خوسفي، به اهتمام احمد احمدي بيرجندي و محمد تقي سالک، سال 1366، ص 125 و 126.

[3] کليات اشعار مولانا اهلي شيرازي، به کوشش حامد رباني، انتشارات سنايي، ص 523.

[4] خوشه هاي طلايي، ص 338.

[5] همان، ص 215.

[6] همان، ص 252.

[7] همان، ص 25.

[8] همان، ص 38.

[9] همان، ص 44 و 45.

[10] همان، ص 55.

[11] همان، ص 64.

[12] همان، ص 78 و 79.

[13] همان، ص 82 و 83.

[14] همان، ص 84 و 85.

[15] همان، ص 86 و 87.

[16] همان، ص 100 و 101.

[17] همان، ص 105 و 106.

[18] همان، ص 119 و 120.

[19] همان، ص 140.

[20] همان، ص 141و142.

[21] همان، ص 141 و 142.

[22] همان، ص 168 و 169.

[23] همان، ص 170 و 171.

[24] همان، ص 172 و 173.

[25] همان، ص 174.

[26] همان، ص 183 و 184.

[27] سيري در ملکوت، ص 226-224.

[28] خوشه هاي طلايي، ص 179 و 180.

[29] همان، ص 210 و202.

[30] همان، ص 206 و 207.

[31] همان، ص 260 و 262.

[32] همان، ص 375.

[33] همان، ص 422 و 423.

[34] همان، ص 474-472.

[35] همان، ص 511 و 512.