بازگشت

شعر توصيفي و مناقبي


در اين نوع از شعر مهدوي، به جمال صوري و معنوي و شکوه و جلال ذاتي و کرامات وجودي حضرت ولي عصر عليه السلام پرداخته مي شود و از زواياي مختلف مورد عنايت شعراي آييني قرار مي گيرد، و سرشار از حالات عاطفي و هراز گاهي بيدلانه است.

ثابت محمودي (سهيل) با اين رهگذر هميشه مسافر کوچه هاي غربت و آشنايي، سخن مي گويد و عظمت وجودي و حضور هميشگي او را در طبيعت روايت مي کند:



من تو را خوب اي رهگذر! مي شناسم

من تو را خوب اي خوبتر! مي شناسم



تو، عميق و بلندي تو، تو دريا و کوهي

اين دو را خوب با يک نظر، مي شناسم



تو،طنين صداي طربناک آبي

من تو را با دلي شعله ور مي شناسم



تو رهايي، نويد سحرگاه عيدي

من تو را اي نسيم سحر! مي شناسم



آن درختي که در آسمان شاخه داري

من تو را با همه برگ و بر مي شناسيم



من تو را اي نگاهت در آفاق جاري!

من تو را خوب اي منتظر! مي شناسم



در مجال غزل، از تو گفتن نگنجد

من تو را ورنه زين بيشتر مي شناسم [1] .



م.ع.م (پروانه) جلوه هاي جمالي و جلالي آن گمشده ي جهاني را به تصوير کشيده است:



روي تو را ز چشمه ي نور آفريده اند

لعل تو از شراب طهور آفريده اند



خورشيد هم به روشني طلعت تو نيست

آيينه ي تو را ز بلور آفريده اند



پنهان مکن جمال خود از عاشقان خويش

خورشيد را براي ظهور آفريده اند



منعم مکن ز مهر خود اي مه! که ذره را

مفتون مهر و عاشق نور آفريده اند



منعم مکن ز مهر خود اي مه! که ذره را

مفتون مهر و عاشق نور آفريده اند



خيل ملک ز خاک در آستان تو

مشتي گرفته، پيکر حور آفريده اند



عيسي وظيفه خوار لب روحبخش توست

کز يک دم تو، نفخه ي صور آفريده اند



از پرتو جمال تو در کوه و بر و بحر

سيناي عشق و نخله ي طور آفريده اند



آلوده ايم و بيم به دل ره نمي دهيم

از بس تو را رحيم و غفور آفريده اند





[ صفحه 243]





سرمايه ي سرور دل ما ز درد توست

درد تو را براي سرور آفريده اند



عشاق را به کوي وصال تو ره نبود

اين راه دور را به مرور آفريده اند



«پروانه» را در آتش هجران خود مسوز

کو را براي درک حضور آفريده اند [2] .



فريد اصفهاني، جلوه هاي ديگري از جمال جميل مهدي موعود عليه السلام را به تماشا نشسته است:



بتي که راز جمالش هنوز سربسته است

به غارت دل سوداييان، کمر بسته است



عبير مهر، به يلداي طره پيچيده است

ميان لطف به طول کرشمه بربسته است



بر آن بهشت مجسم دلي که ره برده است

در مشاهده بر منظر دگر، بسته است



زهي تموج نوري که بي غبار صدف

در امتداد زمان نطفه ي گهر بسته است



بيا که مردمک چشم عاشقان همه شب

ميان به سلسله ي اشک تا سحر بسته است



به پاي بوس خيالت نگاه منتظران

ز برگ برگ شقايق، پل نظر بسته است



به يازده خم مي گرچه دست ما نرسيد

بده پياله که يک خم هنوز سر بسته است [3] .



شادروان غلامرضا قدسي در اولين بند از مربع ترکيب مهدوي خود، به توصيف جمال مهدوي پرداخته است:



اي که در حسن، کسي همسر و همتاي تو نيست

جلوه ي ماه فلک، چون رخ زيباي تو نيست



سرو افراخته چون امت رعناي تو نيست

کيست آن کو به جهان واله و شيداي تو نيست



گر چه پنهان ز نظر، روي نکوي تو بود

چشم ارباب بصيرت، همه سوي تو بود [4] .





[ صفحه 244]



محمود شريف صادقي (وفا) طليعه ي غزل مهدوي خود را با وصف آن محبوب جهاني آراسته است:



از طلعت زيباي تو گر پرده برافتد

ماه از نظر مردم صاحبنظر افتد



گر پيش رخت گل بزند لاف نکويي

از شاخه به يک جنبش باد سحر افتد [5] .



فواد کرماني از آن وجود نازنين مي خواهد که خورشيد طلعت خود را در ابر سياه زلف نپوشاند تا روز و روزگار شاعر همانند، شب، تيره و تار نگردد:



خورشيد رخ مپوشان در ابر زلف يارا!

چون شب سيه مگردان، روز سپيد ما را



ما را ز تاب زلفت، افتاده عقده بر دل

بر زلف خم به خم زن، دست گره گشا را



بي جلوه ات ندارد، ارض و سما فروغي

اي آفتاب تابان! هم ارض و هم سما را



اي آشکار پنهان! برقع ز رخ برافکن

تا جلوه ات ببينم، پنهان و آشکارا [6] .



صائم کاشاني از نگاه لطف آميز دوست، بهاري زيبا و تماشايي آفريده است:



فروغ ديده تو، آيت شکوفايي است

نگاه لطف تو اي گل، بهار زيبايي است



مگر به خواب گل از گلشنم نصيب آيد

خيال وصل، چه شورآفرين و رويايي است



تو از تبار کدامين ستاره ي سحري؟

که چهر مهر مثالت چنين تماشايي است



بيا بيا! که طلوعت، غروب نوميدي است

بيا بيا! که حضورت بهشت زيبايي است



فروغ صبح اميدي، حصار شب بشکن

سپيده ي تو، به ظلمت سراي تنهايي است



بهار عشق نگر در سروده ي «صائم»

که واژه واژه ي آن، گلخروش شيدايي است [7] .



ميرزا ابوالقاسم محمد نصير (طرب) اصفهاني در قصيده ي مهدوي خود بيشتر بر کرامات وجودي آن وجود مقدس پاي فشرده و از جلوه هاي جمالي آن کانون تجلي نيز باز نمانده است:



[ صفحه 245]





پرورده ي حسن، ثمر دوحه ي حسين

نوباوه ي علي، گل گلزار مصطفي



پيرايه بخش گوهر اسرار لم يزل

شيرازه بند دفتر ارزاق ماسوا



سلطان عصر، آن که به قصر جلال او

شاهان تاجدار، فقيرند و بينوا



عرش برين به حضرت او گشته ملتجي

روح الامين به درگه او برده التجا



تاري ز تاب مويش، «والليل» را دليل

تا بي ز عکس رويش،«والشمس» را گوا



شايد [8] براي غاليه زلف حور عين

خاکي که آورد ز سر کوي او، صبا



بر کوه اگر بخواني مدح و ثناي او

آيد صدا ز کوه که روحي لک الفدا!



در چنبر اطاعت او، کل ممکنات

در قبضه ي مشيت او، جمله ماسوا



خورشيد منکسف شود و ماه منخسف

چون پرده برگشايد از آن چهر دلبرا



بي حکم او نبارد از آسمان، مطر [9] .

بي امر او نرويد از خاکدان گيا



از امر او بتابد در آسمان، نجوم

از حکم او بگردد گرد زمين، سما



از روي او پديد است، انوار کردگار

وز راي او عيان است، آثار انبيا



تا ديد خال هاشمي او به زير موي

خون شد ازين قضيه، دل آهوي ختا



ني واجب الوجود، ولي ذات پاک او

چون واجب الوجود مبراست از خطا



از عرش تا به کرسي، وز لوح تا قلم

از ماه تا به ماهي، از خاک تا هوا



از نور تا به ظلمت، از ديو تا پري

از ذره تا به خورشيد، از بدر تا سها:



بر خوان نعمتش، همه را چشم انتظار

بر فضل و رحمتش، همه را روي التجا [10] .



م.ع.م (پروانه) از يک اشراق روحاني صحبت مي کند که پرتو ستاره اي اشک او را از جلوه، انداخته است:



شبي که روي تو مي کرد جلوه، جلوه نداشت

سرشک من، که عروس ستارگان بوده است



به هر کجا که روم، صحبت از پريشاني است

مگر حکايت زلف تو در ميان بوده است؟!



دو چشم منتظر من به کوچه کوچه ي شوق

مدام در طلب صاحب الزمان بوده است [11] .





[ صفحه 246]



محمد موحديان (اميد) با طرح چند سوال به تجليات آن جمال روحاني مي انديشد:



عالمي را چشم اميد است بر باغ بهشت

آن که دل دارد هوايش، جلوه ي مينوي کيست؟



زلف شب، مي گردد عطرآگين ز شبنم دم به دم

اين همه عنبر فشاني از شکنج موي کيست؟



مقدم مهدي است گلباران و با خون، لاله گون

ورنه اين سان عالم آرا، طلعت نيکوي کيست؟ [12] .



عباس (حداد) کاشاني، وصف زيبا و شاعرانه اي از آن جمال جميل دارد:



از دهان نمکين تو شکر مي ريزد؟

يا در است، آن هم از درج گهر مي ريزد؟



نقل نقلت چه حديثي است که هر کس که شنيد

به دهان گهرافشان تو زر مي ريزد



زاغ کلکت به دهان، شهد بلاغت دارد؟

يا که طوطي است ز منقار شکر مي ريزد؟



گر بدين کوکبه آن کوکب رخشان آيد

جلوه اش آبروي شمس و قمر مي ريزد



گفتمش: کيست بدين موهبت آيد؟ گفتا

مهدي است اين که ازو حشمت و فر مي ريزد



به تماشاي گلستان اگر آيد اين سرو

دسته ي گل به سرش دست قدر مي ريزد [13] .



شهاب تشکري آراني، ابيات آغازين غزل مهدوي خود را به توصيف جمال صورت آن حضرت آراسته است:



[ صفحه 247]





چو تاب طره به سيماي چون قمر شکند

سپاه ملک شب از جبهه ي سحر شکند



چو درج لعل به گفتار نغز بگشايد

به نزد صيرفيان، قيمت گهر شکند



لب از شکر شکني، طوطيان فرو بندند

چو نوشخند لبش، رونقش شکر شکند



تو شاخه ي گل شادابي و هزارن را

به خار خار غمت، خار در جگر شکند



قيامتي است قريب ار به من نگاه کني

که رشک روي تو آيينه ي قمر شکند



خيال خود بفرست اي قرين بستر ناز!

اگر چه خواب مرا در دو چشم تر شکند! [14] .



استاد محمود شاهرخي (جذبه) در قصيده ي مهدوي خود از وصف آن جمال جميل روحاني براي طراوت بخشيدن به کلام خود سود جسته است:



ماه من پرده ز رخسار اگر برگيرد

مهر از شرم ره کوه و کمر گيرد



گل اگر بيند آن طلعت زيبا را

رخ از آزرم به خوناب جگر گيرد



اگر آن شمع هدي چهره برافروزد

شب ظلماني، سيماي سحر گيرد



اگر ان راحت جان زلف برافشاند

همه آفاق، دم نافه ي تر گيرد



از رخش تابان انوار ازل گردد

وز دمش گيتي آيين دگر گيرد



کيمايي است عجب نفخه ي انفاسش

که به هر قلب رسد، طنينت زر گيرد



خار ازو خوي گل و لطف سمن يابد

سنگ ازو خاصيت لعل و گهر و گيرد



پرتو، افلاک از آن وجه حسن يابد

جلوه، آفاق از آن نور بصر گيرد [15] .



طرب اصفهاني، جلوه هاي جمالي آن حسن خدادادي را در عوالم هستي بررسي مي کند:



رخشنده آفتابي شد نور گستر امروز

کز پرتو جمالش، خورشيد شد منور



گرديد تا درخشان، اين آفتاب رخشان

بر بام آسمانش، اقبال بر زد اختر



در گلشن نبوت، تا شد شکفته اين گل

از طيب مقدم او، آفاق شد معطر



چون مشتري که تابد، بر آسمان سحرگاه

گاه سحر درخشيد، آن ماه مهرپرور





[ صفحه 248]





روزي که پرده گيرد از روي عالم آرا

از روي عالم آرا، عالم کند منور



با روي او نگويم، وصف جمال يوسف

با کوي نيارم، نام بهشت و کوثر [16] .



ميرزا محمد «محيط» قمي در وصف آن جمال نازنين، شيوه ي حافظانه را برگزيده است:



حديث موي تو نتوان به عمر گفتن باز

از آن که عمر بود کوته و حديث دراز



به طاق دلکش آن ابروان محرابي

که دور از تو نباشد مرا حضور نماز [17] .



حکيم صفاي اصفهاني بر آن است که خورشيد آسماني، تاب جلوه ي ابروان هلالي آن آفاب چرخ امامت و ولايت را ندارد:



آن زلف باز دولت، خورشيد زير بالش

هندوي سايه پرور، در زير زلف و خالش



کي آفتاب گويم، رويي که بر نتابد

خورشيد آسماني با ابروي هلالش



ميم است غنچه ي او، جان پاي بند ميمش

دال است طره ي او، دل دستگير دالش



ديدي مرا و گفتي: آشفته حالي؟! آري

سودايي غم عشق، آشفته است حالش [18] .



صابر همداني، باعرض حالي شاعرانه و شوق و شوري بيدلانه، به توصيف آن جمال جميل مي پردازد:



به مشام آيدم امروز از آن طره، شميم

مگر از ساحت کوي تو گذر کرد نسيم؟



طره ي پر شکنت نيست گر از مشک ختن

پس چرا ساخته مدهوش دلم را به شميم؟



زير آن طره ي افکنده، تو را دانه ي خال

ماند آن نقطه که ساکن شده در حلقه ي جيم



وصف خلق حسنت خواست کند در بر خلق

آن که پيوسته سخن گفت ز جناب نعيم



من نه آنم که دهم مهره ي مهر تو ز دست

گرچه کرده جگرم خون، دل از غصه دو نيم



کرده در چارده آيينه تجلي، رخ حق

آخرين آينه داري تو بر عقل سليم [19] .



حکيم مهدي (الهي) قمشه اي، از منظر معرفتي بر آن حسن خدادادي مي نگرد:



[ صفحه 249]





اي جمال زيبايت ظل حسن يزداني

گشته آشکار از وي،سر غيب پنهاني



اي رخت به نيکويي، ماه در شب عالم

چهره ي دل آرايت، آفتاب نوراني



بر کمال صنع خويش، حق تبارک الله گفت

چون تو را به حسن آراست، رب نوع انساني



زان جمالي قدوسي، پرده بر فکن کز عشق

بر رخت شود حيران، چشم ماه کنعاني



اي عجب به پنهاني، مي زند ره دل ها

نرگست به شهلايي، زلفت از پريشاني [20] .



ميرزا جواد (تجلي) در جند ترجيع بند مهدوي خويش، پرده هايي از جمال صوري و معنوي امام عصر عليه السلام را به تصوير کشيده است:



آن دوست که دارمش چو جان دوست

هر جا نگرم، تجلي اوست



سرو است قدش، ولي خرامان

محراب من آن دو طاق ابروست



عمري است که مايل توام من

از بس که شمايل تو نيکوست



اي گل! تو مزن ز روي او، دم

ترسم که بريزد آبرويت



ديشب که سخن ز موي تو رفت

آشفته شدم به سان مويت



بوي تو، من از صبا شنيدم

او راست مگر گذر به کويت؟!



وز بوي خوش تو زنده ماندم

اي زنده جهان به لطف بويت



اي غيرت آفتاب، رويت

ماهي چو رخت نديده گردون [21] .





[ صفحه 250]



از قصيده ي مهدوي علي نقي (حکمت) ملقب به مشير الکتاب، ابيات توصيفي آن را مرور مي کنيم:



تا بر گشود لعل در افشان را

در خون نشاند لعل بدخشان را



بر بادي داد طره ي پر چين را

برد آب [22] مشک و غاليه و بان [23] را



سرو چمن، کشيده به دامن پاي

تا جلوه داد سرو خرامان را



لعل لبش، همي ز روان بخشي

برده است آب چشمه ي حيوان را



گر بنگري به طرف بناگوشش

آن زلفکان غاليه افشان را



گويي که سايباني از سنبل

کرده است آفتاب درخشان را



ني ني، نقاب هشته فرو از مشک

تا پوشد از نظر مه تابان را [24] .



ميرزا حيدر علي (حاجب) شيرازي در قصايد و ترجيع بندهاي مهدوي خود، بارها تجليات جمالي آل محمد عليه السلام را به توصيف نشسته و جلوه هايي از آن جمال جميل را به تصوير کشيده است:



فداي شهد لب نوشخندت باد

هزار ليلي و مجنون و ويسه و رامين



اسير پنچ و خم زلف چون کمندت باد

هزار وامق و عذرا و خسرو و شيرين



نگار معنوي! اي شاهد ملايک خوي!

نقاب وهم برافکن از آن جمال مبين [25] .



نسبت ماه و آفتاب رخت

هر دو تشبيه ناقص است نه تام



به اشارت به هم نمايندت

آفتاب بلند و ماه تمام



اي رخت رشک آفتاب بلند

گردن آسمان، تو را به کمند



از پي دفع چشم بد ز رخت

آسمان مجمر و، نجوم سپند



اي که دارد به تار گيسويت

رشته عمر عاشقان، پيوند





[ صفحه 251]





زان رو فشاند زلف به عارض، که گفته اند:

گلبرگ، سايه جويد و نيلوفر، آفتاب



حسن تو بي سپاه، سراسر جهان گرفت

آري! جهان بگيرد بي لشکر، آفتاب



با اين بياض گردن و، با اين شعاع چهر

مانا [26] مهت پدر بود و مادر آفتاب [27] .



شاهي که هست بر در او چاکر، آسمان

ميري که پاسبان بودش بر در، آسمان



عکسي است آفتاب ز روي مبارکش

و آن عکس راست شيشه ي پهناور، آسمان



بهر نثار مقدم او هر سحر به خاک

ريزد ز جيب خوش همي گوهر، آسمان



باشند روز و شب به در کاخ حضرتش

خورشيد و مه، خطيب و ثناگستر، آسمان



گر نقش پاي او به زمين بنگرد قمر

افتد به سجده، سر به زمين پا بر آسمان



اي رخت، شرح و بسط آيت نور

نور روي تو را دو عالم، طور



تا تو برقع ز رخ برافکندي

کرد نور خدا به خلق، ظهور



اي به روي تو، عالمي همه مات

لب لعلت حيات، عين حيات



زلف بر رخ فشان، که شد روشن

آب حيوان، نهفته در ظلمات



بهر يک جرعه آب رحمت تو

خاست فرياد العطش ز فرات



خواست ظاهر شود به خلق، خدا

ذات پاک تو شد ورا مرآت [28] .



حاج شيخ عبدالرحيم ملکيان (ناصح) قمشه اي در توصيف جمال مهدوي، ابيات رنگيني دارد:



اي نگار جمله خوبان! قد برافراز از کرم

تا خجل هر سرو را زان قامت رعنا کني



چون تا را تاج ملاحت با سپاه حسن هست

فتح ملک جسم و جان را خوش به يک ايما کني





[ صفحه 252]





طلعت فرخنده بنما، تا ز قوس ابروان

عارفان را آگه از «قوسين او ادني» کني



اوصاف جمال نازنينان

در صورت و سيرت تو مدغم



برقع ز رخ چو مه برانداز

اي چشم و چراغ اهل عالم!



لعل لبت از حيات بخشي

برده است سبق ز پور مريم



تا چشم بدان رخت نبيند

شد غيبت تو، قضاي مبرم



بنماي تو روي و، زلف مشکين

آن آيت «ليل» و «والحضي» را



بردار نقاب غيبت از رخ

تا صبح کني تو شام ما را



اي نور خدا و، صبح پيروز!

بازآ که شب سيه شود روز



روي چو مه تو، مهر عالم

بنماي جمال عالم افروز [29] .



عباس براتي پور در غزلي حسرت آلود، از آن حسن خدادادي ياد مي کند:



چه زيباست روي تو در خواب ديدن

فروغ نگاه تو در آب ديدن



چه زيباست رخسار خورشيدي تو

پس از پرده داري مهتاب ديدن



چه زيباست در چشمه ي نور چشمت

شکوفايي روشن ناب ديدن



چه زيباست تصوير روحاني تو

به يکباره در پيکر قاب ديدن



چه زيباست در خلوت دل نشستن

جمال تو دور از تب و تاب ديدن



چه زيباست در چشم دريايي تو

نگاه خروشان گرداب ديدن



چه زيباست در اقتداي نمازم

تو را در تجلاي محراب ديدن



چه زيباست گر پا گذاري به چشمم

نشستن کناري و، سيلاب ديدن [30] .





[ صفحه 253]



اديب الممالک فراهاني (اميري) از آن سالار خوبان صحبت به ميان مي آورد که در لبش معجز عيسوي و در مشربش، نوش احمدي است:



چون او نباشد هيچ کس، سالار خوبان است و بس

خوبانش زين ره هر نفس، سر در کف پا ريخته



با معجز عيسي لبش، با نوش احمد مشربش

با دست قدرت قالبش، حق تعالي ريخته



چون پرده بردارد ز رخ، گيرد جهان از چار سو

از بس کرشمه ي ناز او، از روي زيبا ريخته [31] .




پاورقي

[1] آه عاشقان در انتظار موعود، انتشارات سرور، قم، چاپ اول، سال 1374 ص 30 و 31.

[2] همان، ص 44 و 45.

[3] همان، ص 64 و 65.

[4] همان، ص 98.

[5] همان، ص 113 و 114.

[6] همان، ص 120.

[7] همان، ص 125 و 126.

[8] شايسته و سزاوار است.

[9] باران.

[10] خوشه هاي طلايي، ص 208 تا 211.

[11] همان، ص 81.

[12] همان، ص 91.

[13] همان، ص 91.

[14] همان، ص 267.

[15] همان، ص 276 تا 278.

[16] همان، ص 306 تا 309.

[17] همان، ص 320.

[18] همان، ص 326.

[19] همان، ص 349 تا 351.

[20] همان، ص 398 و 399.

[21] تذکره ي مدينةالادب، ج 1 ص 556 و 557.

[22] آبروي.

[23] درختي که ميوه آن مشکبو است.

[24] همان، ج 2 ص 646.

[25] همان، ص 773.

[26] گويي، پنداري.

[27] همان، ص 778 تا 781.

[28] همان، ص 778 تا 781.

[29] ديوان ناصح قمشه اي، دفتر پژوهش و نشر سهروردي، تهران، چاپ اول، سال 1376، ص 198- 194.

[30] خوشه هاي طلايي، ص 177 و 178.

[31] همان، ص 191 و 192.