بازگشت

به تصوير کشيدن ولايت تکويني حضرت ولي عصر


انسان کاملي که داراي ولايت تکويني است، قدرت تصرف در عوالم کون و مکان را دارد و سر رشته ي جهان هستي به دست اوست؛ چرا که خليفه ي خدا در روز زمين است و در حقيقت مزاياي وجودي خود را از انبيا و اولياي الهي به ارث برده است.

طرب اصفهاني در قصيده ي رساي مهدوي خود به همين مهم اشاره مي کند:



خضر و مسيح و صالح و ايوب و اليس

نوح و کليم و يوسف و يعقوب و ارميا



ذوالکفل و لوط و يوشع و ادريس پاکدين

داوود و هودو يونس و لقمان پارسا





[ صفحه 132]





بالجمله تا به خاتم از آدم صفي

او را تمام، مدحگر و منقبت سرا [1] .



محيط قمي، در تبيين ولايت تکويني حضرت ولي عصر عليه السلام، نمونه هايي را بازگو مي کند:



کهف امان، پناه جو، صاحب الزمان

شاهي که سوده نه فلکش، جبهه بر تراب



مهدي، ولي قائم و موعود و منتظر

آخر امام و يازدهم نجل بوتراب



عنوان آفرينش و، فهرست کن فکان

کز دفتر وجود بود فرد انتخاب



با پايه ي عنات او، پايه آسمان

در سايه ي حمايت وي، تابد آفتاب



بي امر او، نريزد يک برگ از درخت

بي فيض او، نبارد يک قطره از سحاب



حصر محامدش، نتوان کرد از آن که هست

نطق الکن و محامد، بي حد و بي حساب



درمانده ام، اغثني يا صاحب الزمان!

يا خاتم الائمه و يا تالي الکتاب! [2] .



فصيح الزمان (رضواني) شيرازي، ولايت تکويني امام عصر عليه السلام را از منظر ديگري به تصوير مي کشد:



صاحب عصر و زمان، آن که سپهرش گويد:

با ولاي تو، مرا نيست تولاي دگر



موسي ار بانگ «انا الله» ز نخلي بشنيد

نبد از نخل چنين نغمه، بد از جاي دگر



زين سخن هم، نه خدا گويمش اما گويم

که بود متصل اين بحر به درياي دگر



بلکه شد فاش در امروز که عيسي هم داشت

فيض روح القدسي را، ز مسيحاي دگر





[ صفحه 133]





پدر و مادري، اين گونه نيارد فرزند

اگر آيند هزار آدم و حواي دگر



اي مهين حجت حق! منتظران را به خدا

نيست هيچ از تو، به غير از تو تمناي دگر [3] .



ملک الشعراء (بهار) خراساني، در مخمش مهدوي خود، عظمت وجودي امام عصر عليه السلام را، روايت مي کند:



مژده که روي خدا، ز پرده بر آمد

آيت داور به خلق، جلوه گر آمد



بي خبران را ز فيض کل خبر آمد

مظهر کل در لباس جزء، درآمد



معني واجب گرفت، صورت امکان

شعشه گسترد، جلوه ي صمداني



گشت عيان سر صادرات نهاني



طاق طلب را قويم گشت، مباني

شاهد غيبي رسيد و داد نشاني



از لمعات جمال قادر سبحان

از فلک کون تافت اختر تجريد



نفس احد سر زد از هيولي توحيد



«لم يلد» امروز يافت کسوت توليد

آن که بدو زنده گشت هر سه مواليد



و آن که بدو زنده گشت چار خشيجان [4] .



عقل نخستين، بزرگ صادر اول

کالبد مستنير و، جان ممثل



راه هدي را يکي فروخته [5] مشعل

هادي و مهدي، سمي احمد مرسل



حجت غايب، ولي ايزد منان

قاعد پرداز کارگاه الهي



راز جهان را دلش، خيبر کما هي



جاهش برتر ز حد لاينتاهي

فکر به کنه جلال و قدرش واهي



عقل، به قرب کمال و جاهش حيران



[ صفحه 134]





پرده نشين حريم لم يزيلي، اوست

شاهد غيبي و دلبر ازلي اوست



مرشد و مولا و پيشوا و ولي، اوست

باري، سر خفي و نور جلي اوست



خواهش پيدا شمار و خواهش پنهان

غير تو از کنز مخفي احديت



کيست که پيدا کند کنوز هويت؟



از تو عيان است جلوه ي صمديت

هيچ تو را با خداي نيست دوئيت



ذات تو با ذات هوست يکر و يکسان

ذاتش، آيينه ي خداي نما شد



گرچه خدا نيست،کي جدا ز خدا شد؟



درگه او، زيب بخش عرش علا شد

هر که به درگاه او ز روي صفا شد



ز اهل صفا شد بسان خواجه ي دوران [6] .

اسکندر خان (بهجت) قاجار، عالم امکان را طفيل آن وجود نازنين مي داند و قهر آن حضرت را «مالک دوزخ» و لطف او را «رضوان بهشت» معرفي مي کند و بر اين باور است که با ورد زبان ساختن نام مبارک آن امام همام مي توان همانند ابراهيم، آتش را بر خود گلستان کرد و از پيشگاه آن حضرت تقاضا مي کند که با ظهور خود، ظلم و ظلمت را از گسترده ي عالم بيرون راند:



من چو نام حجت يزدان برم بايد که تو

سجده بر نام نکوي حجت يزدان کني



حجت قائم، که از بوسيدن خاک درش

فخر بر مهر و سپهر و ناز بر کيوان کني



با شهاب کلک، ديوان را همي راني ز خويش

چون مديحش را رقم بر دفتر و ديوان کني



جرعه اي از چشمه ي مهر و ولايش نوش کن

تا چو خضر پي خجسته، عمر جاويدان کني



ز آتش نيران مترس و، نامش آور بر زبان

تا هويدا آب کوثر ز آتش نيران کني





[ صفحه 135]





با ولاي او، چو ابراهيم بن آزر به خويش

آتش سوزنده را، گل سازي و ريحان کني



شهريارا! عالم امکان طفيل ذات توست

هر چه اندر عالم امکان بخواهي، آن کني



از نظر پنهان بود جان و، تو جان عالمي

زين سبب مر خويشتن را از نظر پنهان کني



بهر باطل کردن سحر و طلسم جاودان

در کف موسي، عصا را صورت ثعبان [7] کني



بر اعادي [8] در سعير و، بر موالي در بهشت

قهر و لطف خويشتن را «مالک» و «رضوان» کني



تيره شد روي جهان از کفر، شاها از حرم

جلوه کن تا کفر را تبديل بر ايمان کني!



از حجاب غيب رخ بنماي اي نور خداي!

تا که رفع ظلم و، دفع ظلمت از کيهان کني [9] .



سيد احمد (اديب) پيشاوري، حکيم متاله و شاعر پر آوازه سده ي سيزدهم هجري (متولد 1265 ق)در قصيده اي که به مناسبت ميلاد امام عصر عليه السلام سروده است براي به تصوير کشيدن امتيازات وجودي آن حضرت از اصطلاحات فلسفي سود جسته است:



تاج کاووس از فروغ و، بال طاووس از نگار

گشت کلک و دفترم از فر سلطان زمن



آن سليمان به حق کز کلک او، رخشان نگين

تا به رستاخيز نتواند ربودن اهرمن



نفس کلي دارد از املاي او، جزوي به کف

زين سبب ارواح علوي را کند تلقين فن





[ صفحه 136]





پاي چون اين تيره ي توده بفشرد، اندر درنگ

گر ازو فرمان نو يابد بر اين چرخ کهن



از روان جنبد فلک، وز حکم او جنبد روان

خود بجنبد دست اول تا بجنبد پروزن [10] .



گوييا مي بشنود گوشم خروش آسمان

که: به حکم او همي گردم بدين اشتاب، [11] من



از نهيبش، لرزه افتد مر زمين را گاه گاه

باز از فرمان او گيرد سکون از بومهن [12] .



اوست آب زندگي و، ما همه زنده بدو

کو روان اين جهان است، اين جهان او را بدن



طبع، زو دستور گيرد تا جنين را در رحم

صورت فحلي [13] دهد يا زينت تشکيل زن



بي جواز او نگردد قطره اندر بحر، در

بي مثال او نگردد سنگ در کان، بهرمن [14] .



گر شميش بگذرد بر تل خاکستر، بري

عنبر سارا از آنجا کيل کيل و من و من



آن که رنج پيس را و کور مادرزاد را

نيز هم آن مرده را کش سود هم تن هم کفن [15] .



زنده کردي از دميدن وز بسودن خوب و خوش

از خداوند زمان [16] آموخت اين افسون [17] و فن





[ صفحه 137]





خواه جزوي يا که کلي، يکسره اشراق اوست

ز آن که نور هور هم بر سهل [18] تابد هم حزن [19] .



آن شجر کاندر مبارک سايه او مصطفي

بيعت از فرمان يزدان مي ستد زان انجمن



آن شجر را بيخ ايدون، [20] آن مبارک شرع اوست

که بود شاخش فرايض، برگ و بار او سنن



زير اين فرخ شجر بيعت به دست غيب کن

«يومنون بالغيب» بر خوان چون اويس اندر قرن



آن چنان کاين دور مخصوص است او را، مر مرا

جان و تن مخصوص او دان هم به سر و هم علن [21] .



(امير اصلان) دنبلي از شعراي نامي دوره ي قاجار، در قصيده ي ميلاديه خود، صفات خدايي و قدرت لايزالي امام عصر عليه السلام را، اين گونه به تصوير کشيده است:



آن آيت جامعي کز آن آيت

بشمرد توان صفات يزدان را



وان آينه کاندر توان ديدن

من حيث هو جمال جانان را



اي از تو نظام، هفت آبا را!

وي از تو قوام، چار ارکان را!



نه واجبي و نه ممکني، اما

کي آي در شمار امکان را؟



جد تو، دو چيز: ناطق و صامت

بگذاشت ميان خلق، برهان را



اول: عترت بود و دومش: قرآن

کز کف ننهند، اين دو ميزان را



تو حجت ناطق و، قرآن هم

بايد ز تو فهم کرد، قرآن را



اي با تو قرار عالم امکان!

کي بي تو بود قرار، کيهان را؟



تا زهد ابوذر است در افواه

مشهور چنان، که صدق: سلمان را





[ صفحه 138]





اين خوان کرم، هماره و گسترده

زان بهره بود امير اصلان را [22] .



همو در قصده ي ميلاديه ي ديگري، جلوه هاي جلالي و جمالي آن آينه ي تمام نماي خداوندي را، روايت مي کند:



مهدي امت، سمي احمد مرسل

حجت داور، ولي دادگر آمد



آن که به عون ولاي حضرتش آسمان

کشتي نوح نبي ز آب، درآمد



وادي ايمن، کليم را به شب تار

نور جمالش پديد از شجر آمد



نور رخ او به کوه طور بتابيد

رفت ز خود، مرو را چو در نظر آمد



عصمت او شد پناه يوسف صديق

تا ز پس هفت پرده، بي خطر آمد



حد بشر نيست، مدح گفتن آن را

کز شرف و قدر، فخر بوالبشر آمد



ذره کجا، ز آفتاب وصف نمايد؟

قطره چسان از بحار [23] مدحگر آمد [24] .



محمد (بقاي) سپاهاني ملقب به «اشرب الکتاب» در قصيده ي مهدوي خود که به مناسبت ميلاد آن حضرت سروده است، عظمت وجودي امام عصر را به رشته ي سخن کشيده است:



صاحب عصر و زمان، خسرو اقليم وجود

که يکي دهکده هفت اقليم، از کشور اوست



دل او، نقطه ي امرست و همه امر قضا

خطي از مرکز او، گردشي از پرگر [25] اوست



نقطه انجم و، افراد فلک در ميزان

نقطه اي از قلم و، فردي از دفتر اوست [26] .



همو در قصيده ي ميلاديه ديگري، ابعاد ديگري از مزاياي وجودي آن امام همام را به تصوير کشيده و از قدرت لايزالي آخرين حجت الهي سخن به ميان آورده است:



قائم آل محمد، آن که با انصاف او

خوي زفتي [27] از نهاد آسمان آيد برون



مقدم فرخ پيش را، از براي تهنيت

ماهي از دريا و مرغ از آشيان آيد برون





[ صفحه 139]





بندگي درگه آن روح و جسم مقدس را

کز حجاب از بهر تنظيم جهان آيد برون:



روح هاي قدسي، از عرش ودود آيد فرود

جسم هاي نامي از اين خاکدان آيد برون



پرتو مهرش، به موجودات چون تابش کند

ذره اي را، آفتابي از ميان آيد برون



تا بماند تن به خاک راه او، هر بامداد

آسمان از کسوت گوهر نشان آيد برون



اشتياق جبه سايي قدومش را، همي

از افق هر صبح مهر زر فشان آيد برون



برکشد چون آتش تيغش زبانه، ز التهاب

همچو تيغ از کام هر مشرک، زبان آيد برون



گر وزد باد نهيبش در چمن، از بيد بن

جاي شاخ و برگ، شمشير و سنان آيد برون [28] .



بقاي سپاهاني در قصيده ي ميلاديه غير مردف خود، جلوه هاي جلالي و جمالي حضرت ولي عصر عليه السلام را به تصوير کشيده است:



قائم دائم که فرع هستي او کرد

خلق همه ممکنات، خالق سبحان



طلعت او، نور و چشم عرصه ي ايجاد

هستي او، جان و جسم و عالم امکان



چشم بود سرودمند، از شرف نور

جسم بود ارجمند، در کنف جان



خرم ازو، قلب عارفان خداجوي

سرخوش ازو، جمع عاشقان پريشان



مصحف تاييد را، جبينش تفسير

نامه ي ايجاد را، وجودش عنوان



جز به مرادش، قدر ندارد قدرت

جز به رضايش، قضا ندارد فرمان



عدل و امان بسته با ظهورش ميثاق

فتح و ظفر بسته با حسامش [29] پيمان



ابر توان گفت دست او را اگر ابر

بارد خورشيد، جاي قطره ي باران





[ صفحه 140]





بر سر خوان عطاش، بوده و باشند

خلق ازل تا ابد، سراسر مهمان



امن و سلامت، به روزگار شهودش

هر دو برآرند سر ز چاک گريبان



زير لوايشس بسيط مشرق و مغرب

زير سپاهش بساط کوه و بيابان



خيمه ي اجلال او، بر از بر گردون

قبه ي خرگاه او، بر از بر کيوان [30] .



همو در قصيده ي ميلادي غير مردف ديگر نيز، از آثار وجودي آن حضرت سخن مي گويد:



امام عصر، خداوند نصر کز در نصر

خدايگان زمين است و شهريار زمن [31] .



مسيح بود به تلقين او که بر لب راند

پي اقامت حجت به گاهواره، سخن



اگر مسيح، به تقرير: اني عبدالله

پس از ولادت، روزي سه برگشود دهن



شهادتين بر لب راند آن شه والا

گه ولادت، نابرده نوز [32] لب به لبن



خليل نيز چو پيوست مهر او در دل

بر او شد آتش سوزنده، ارغوان و سمن



دو وصف، تيغ ورا شامل است در دو مقام

براي دشمن، تيغ است وبهر دوست، مجن [33] .



به جاي دوست بود چون فرشته ي رحمت

براي خصم بود، جانگزاي اهريمن [34] .



اسکندرخان (بهجت) قاجار در ستايش خاتم الاوصيا، ابعاد ديگري از امتيازات وجودي آن حضرت را در قصيده ي مناقبي خود انعکاس داده است:



[ صفحه 141]





از نور او اگر بشود ذره اي پديد

ظلمت دگر نبيني هرگز به روزگار



فرمان برند او را، همواره ماه و خور [35] .

اين يک، به روز روشن و، آن يک به شام تار



بي امر او نباشد، سياره را مسير

بي حکم او نباشد، افلاک را مدار



جز او به ملک امکان، کس نيست پادشاه

جز او به شهر هستي، کس نيست شهريار



از چاکريش باشد ميکال سرفراز

از بندگيش دارد جبريل افتخار



از لطف او ز گلشن جنت دمد سمن

وز قهر او ز ساحت دوزخ جهد شرار



گر خشم او به باغ نعيم [36] آورد گذر

ور مهر او به صحن جحيم [37] آورد گذار



اندر جحيم، گردد آتش بدل به گل

واندر جنان، شود گل سوري بدل به نار



اي کاينات گشته طيل وجود تو

اي ز آفرينش، آمده مقصود کردگار



خورشيد و ماه و زهره و کيوان و مشتري

نور و ضيا ز روي تو کردند مستعار



بهر موالي تو و اعدات آفريد

گلزار خلد و نار جحيم، آفريدگار [38] .



بهجت قاجار در قصيده ي شيوا و دل انگيز ديگري، گوشه اي از خصايل وجودي و



[ صفحه 142]



صفات کمالي آن ذخيره ي خداوندي را هنرمندانه توصيف مي کند:



قائم که بود قائم ازو دين محمد

مهدي که بود هادي امت به خبر بر



نام خود و القاب خود و کنيت خود را

داده است بدو خاتم پاکيزه گهر بر



حاکم به قضا و به قدر او بود آري

حکمش شده جاري به قضا و به قدر بر



بالنده شود گلبن دين از مدد او

چونان که به نوروز همي شاخ شجر بر



مهري است خدا را به وجودش که بود بيش

از مهر پيمبر به شبير و شبر بر



هرگز نشود مهر تو زايل ز دل ما

ما راست به دل مهر تو چون نقش حجر بر



مداح قديمي بودت «بهجت خاقان»

هم بر به نياکانت بو مرثيه گر بر



در دل بنشانده است ز مهر تو نهالي

اميد چنان است که آيد به ثمر بر



همو در قصيده ي مناقبي ديگري به رديف «سنگ» قدرت طبع خود را در معرض بروز و ظهور قرار مي دهد و به ذکر کرامات وجودي و فضايل انساني امام عصر عليه السلام مي پردازد:



مهدي، شهنشه دو جهان، صاحب الزمان

کز حکم او شده است چنين استوار، سنگ



خواند مناقب وي و ورزد ولاي او

در شاخسار، بلبل و در کوهسار، سنگ



از امر ونهي اوست که بر چرخ و بر زمين

دارد مسير، کوکب و دارد قرار، سنگ





[ صفحه 143]





بر سنگ اگر به چشم عنايت نظر کند

گردد نکوتر از گهر آبدار، سنگ



از بهر اين که به سر اعداي او زنند

در گيتي آفريده همي کردگار، سنگ



يک تن در آن تبار که ورزد خلاف او

بارد فلک ز حادثه بر آن تبار، سنگ



تا باد آردش به در تو، بدين اميد

خواهد ز کردگار که گردد غبار، سنگ



در کام و دست منکر فضل تو مي شود

آب حيات، زهر و در شاهوار سنگ



لعنت همي فرستد و، نفرين همي کند

پيوسته دشمنان تو را بر مزار سنگ



دارد هميشه تا به جهان پيش آدمي

سيم سپيد، قيمت و زر عيان سنگ



بادا به پيش خلق، عدوي تو خوار و زار

چونان که پيش لعل بود خوار و زار، سنگ [39] .



بهجت قاجار، در قصيده ي غير مردف ولي مردف مهدوي خود، جنبه هاي ديگري از امتيازات وجودي و قدرت الهي امام زمان عليه السلام را روايت مي کند:



چو «بهجت» در ميان باغ مي خواند همي بلبل

مديح مهدي هادي، ستوده حجت يزدان



امام حاضر و غايب، که خاک درگه او را

بروبد از شرف حوراي مشکين طره با مژگان



شهنشاه دو گيتي، نور بخش هفت سياره

که قائم از وجود او بود نه چرخ و چار ارکان





[ صفحه 144]





خداوند جهان، فرمانرواي عالم امکان

که مي باشد مر او را روز وشب، دو بنده ي فرمان



قسيم جنت و نيران [40] بود او، زان که در دستش

سپرد ايزد بيچون کليد جنت و نيران



بود آيين بدو تازه، چو گلبن در مه اردي [41] .

بود ايمان بدو زنده، چون خضر از چشمه ي حيوان



خورد روزي ز خوان نعمت او، مومن و کافر

برد تابش ز نور طلعت او زهره و کيوان



معينش باش تا باشد معينت ايزد دادار

مطيعش باش تا باشد مطيع امر تو کيهان



اگر تير حوادث را نمي خواهي هدف گردي

بساز از حب او مغفر، [42] بپوش از مهر او خفتان [43] .



به سان چشمه ي حيوان، ولاي اوست جان پرور

ازين سرچشمه جامي نوش، تا ماني تو جاويدان



نکوتر گردد از خلد برين بر عاصيان، دوزخ

گر او يک ره بدان جا بنگرد از ديده ي احسان



شهنشاها! تو بودي انبيا را ناصر و ياور

همه دشوار آنان گشت از تاييد تو آسان



تو موسي را رسانيدي ز رود نيل بر ساحل

تو يوسف را نشانيدي فراز تخت از زندان



مديحت هر که امروز آورد بر لب، يقين دارم

که در فرداي محشر ايزدش بخشد همه عصيان [44] .





[ صفحه 145]



همو در قصيده ي مناقبي ديگري با مورد خطاب قرار دادن امام عصر عليه السلام گوشه اي از فضايل بي شمار آن حضرت را برمي شمارد:



ستوده مهدي هادي، که کردگارش گفت:

بقية الله بر اهل روزگار، تويي



مناقبش چو نگارم، فرشته ام گويد:

تبارک الله! کش [45] منقبت نگار تويي



خدايگانا! اي آن که همچو بار خداي

هم از دو ديده نهان و، هم آشکار تويي



بود وجود تو چون روح و کاينات چو تن

نهان بدين سبب از ديده، روح وار تويي



ز آفرينش کونين و انجم و افلاک

غرض تو بودي و مقصود آفريدگار تويي



قوام شرع رسول خدا بود از تو

هم از رسول در آفاق، يادگار تويي



بود ز فر وجود تو تازه و شاداب

از آن که گلشن اسلام را بهار تويي [46] .



و در مديحت آن حضرت نيز، قصيده ي مردفي دارد که از فضايل مهدوي سرشار است:



حجت قائم که از شمشير او

دين يزدان استوار آيد همي



شاه دين پرور که جبريل امين

بر در او بنده وار آيد همي



خلد پيش بوستان خلق او

شرمگين و شرمسار آيد همي



رحمت حق هر زمان از آسمان

بر وجود او نثار آيد همي



خواستار آن بود فيض خدا

که مر او را خواستار آيد همي



شهريارا! اي که از رخسار تو

فر يزدان آشکار آيد همي



هر که را مدح تو باشد بر زبان

روز محشر، رستگار آيد همي [47] .



ميرزا محمد (بهايي) گلپايگاني در قصيده ي مناقبي خود از جلوات نوراني آن آيينه ي تمام نماي خداوندي سخن مي گويد و او را علت العلل جهان هستي معرفي مي کند:



خيال روي او مرا چو هست، نيست خوشترا

به دل خيال ديگرا، چو در دل است جاي او





[ صفحه 146]





امام حي راستين، فلک مکان، ملک مکين

سمي ختم مرسلين که جان و دل فداي او



ظهور جلوه ي ازل شعاع نور لم يزل

تمام علة العلل، که کبريا رادي او



خداي را چو مظهرا، وجود اوست مصدرا

به هر دو کون داورا، به عرش استواي او



به هر چه ديده، نور او، به هر کجا حضور او

خفاي او ظهور او، ظهور او خفاي او



به حکم منهي قضا، چو او رضا کما ارتضي

رضا نه جز رضاي او، قضا نه جز قضاي او



چو ذات را صفات او، ظهور نور ذات او

به ماسوا حيات او، بقا نه جز بقاي او



شها! «بهايي» از تو بس، اميدوار و چون جرس

زند به مدحتت نفس، قبول کن ثناي او



تو نور باهر حقي، تو دست قادر حق

تو عين ناظر حقي، که راي توست راي او [48] .



سلطان محمود (پروانه) در قصيده ي مناقبي خوش رديف خود، جلوه هاي جمالي و جلالي امام عصر عليه السلام را به توصيف نشسته است:



رخساره گر عيان کني اي ماه من شوند

از شرم عارض تو نهان، ماه و آفتاب



هرگز قرين تو نشود در جهان پديد

گر سال ها کنند قران، ماه و آفتاب



عکس رخ تو را پي سرمشق دلبري

بر يکدگر دهند نشان، ماه و آفتاب



«پروانه» رانگر که به شعرش دو نقطه اند

در مدحت امام زمان، ماه و آفتاب



شاهي که مدح گويند او را به روز و شب

دو قرص نوگشاده زبان ماه و آفتاب





[ صفحه 147]





حکم ار به عکس گردش ايشان کند همي

در دم کنند عطف عنان، ماه و آفتاب



به رنثار مقدمت اي صاحب زمان!

مي پرورند معدن و کان، ماه و آفتاب



اي آفتاب شرع نبي! تا کني طلوع

هستند روز و شب نگران، ماه و آفتاب



بر خوان نعمت تو که گسترده کردگار

نطعي است آسمان و زمان، ماه و آفتاب



اي آسمان قدر و شرافت! که جسته اند

در زير سايه ي تو مکان، ماه و آفتاب



از بهر رزم خصم تو، از قرس و کهکشان

گيرند خود کمند و کمان، ماه و آفتاب



پيوسته بسته اند کمر همچو چاکران

از بهر خدمتت به ميان، ماه و آفتاب



يار تو و عدوي تو باشند شاد و خوار

تابند تا به روز و شبان، ماه و آفتاب. [49] .



همو در قصيده ي مناقبي ديگري، مواردي ديگر از مکارم وجودي آن حضرت را برمي شمارد:



سخن سرايم در مدحت امام زمان

به روي خويش گشايم در سعات و گنج



امام قائم، سبط نبي، ولي خداي

که هست تابع فرمانش اين سراي سپنج



ز فيض عامش، گيرند بهره جن و بشر

ز قهر و لطفش، يابند خلق شادي و رنج



هميشه تا نبود نار را طراوت سيب

هماره تا نبود تاک را صفاي ترنج:



رخ محب تو بي تاب باده چون گلنار

تن عدوي تو از زخم نيزه چون اسفنج [50] .



سلطان محمود(پروانه) در قصيده ي مناقبي ديگري، اوضاع نابسامان خراسان را به محضر امام زمان عليه السلام گزارش مي دهد و از به خون کشيدن تربت رضوي توسط دشمنان، شکايت مي کند، و رفع اين پريشان احوالي را از پيشگاه آن حضرت تقاضا دارد و با اين همه از ذکر خصايل آن حضرت غافل نمي ماند:



به سوي سامره ميکن سفر اي پيک سحر!

با لب خشک و دل تفته و با ديده ي تر



عرضه کن حال خراسان را در حضرت شاه

حجة الله را آگاه کن از حال پدر





[ صفحه 148]





گرچه جبريل کز اسرار جهان است آگاه

حضرت اوست به صد مرتبه ز او آگه تر



غرض از عرضه ي تو نيست به غير از تکرار

عرض چون گشت مکرر، کند البته اثر



به پدر چون که جفا و ستم و جور رسد

کينه از خصم پدر تو زد، البته پسر



ويژه اين گونه پسر، کش رهي [51] است اصل قضا

ويژه اين گونه پسر، کش رهي است امر قدر



ناظم کون و مکان، حاکم ارض است و سما

حجت بالغه يزدان بر جن و بشر



مه و خورشيد به ميلش نشوند ار سفري

بس خطرهاست مر ايشان را در طي سفر



مظلم و تاري باشند چون دو جرم کثيف

گر نگيرند ضيا از در او، شمس و قمر



اي که بر عالم هستي، تويي امروز امير

وين امارت بسزا يافتي از جد و پدر



نطفه اندر رحم مام، نگيرد منزل

گر نگويي تو به زهدان که مر اين را پرور



پس به امير تو در آنجا بنگارد صورت

خامه ي قدرت، گويي تو: پسر يا دختر



سعد ونحسش نشود بي مدد راي تو فاش

هر که را خواهي مومن، نشود او کافر



چون تو در خالق،فاني شده اي بي کم و کاست

او همه تو شده و تو همه او پا تا سر





[ صفحه 149]





هر چه او خواهد تو خسته اي بي کم و بيش

هر چه تو گويي او گفته بي زير و زبر



نيست باکي اگرم خصم شوند اهل جهان

من سخن بهر خدا گويم بي خوف و خطر



حجت بالغه ي يزدان! اي صاحب عصر!

بي کش از حالت مايي تو نکو مستحضر



خود قصيده ي سي ام است اين، که به مدحت گفتم

بو [52] که در مدح تو بگزارم سي سال دگر



در غياب تو سخن گفتم سي سال اي کاش

در حضور تو ثنا گويم سي سال آخر [53] .



همو در قصيده ي مناقبي ديگري ضمن تشبيبي زيبا و شاعرانه، به تبيين گوشه هايي از ابعاد وجودي و فضايل امام عصر عليه السلام مي پردازد و در پايان آرزو مي کند که به فرمان آن مصلح جهاني، شعر مناقبي خود را در حضور حضرتش بخواند:



امام قائم، ختم الائمه، صاحب عصر

که يوسف از مدد او ز چه رسيد به جاه



جز او نباشد در روزگار صاحب امر

جز او نباشد اندر زمانه، شاهنشاه



ز حادثات، پناهي اگر همي جويي

جز آستانش نيابي ز حادثات پناه



آيا مطيع تو گشته زمانه، بي منت

و يا سجود تو کرده سپهر، بي اکراه



در آن زمان که تو بر تخت داد بنشيني

به پيش تخت تو، شاهان همي نهند جباه [54] .



چو شير رايتت افراشته شود به فلک

ازو هراسد شير سپهر، چون روباه



دگر شهان را فخر ار به مسند و گاه [55] است

همي بود به وجود تو فخر مسند و گاه



اميد هست که خواني مرا و فرمايي:

بخوان قصيده ي مدح مرا، تو بر درگاه



اجازه يابد از حضرتت چو «پروانه»

بر آسمانش سايد ز افتخار کلاه



نخست مدحي کارد به حضرتت، اين است:

اقول اشهد ان لا اله الا الله [56] .





[ صفحه 150]



و در قصيده اي ديگر، آن حضرت را اختياردار عوالم هستي معرفي مي کند و با بهره گرفتن از آرايه هاي شعري، با مکارم اخلاقي و نيروي لايزالي حضرت صاحب الامر عليه السلام شعر خود را مي آرايد:



اي ولي الله قائم! اي امين کردگار!

کاتش سوزان تواني لاله و ريحان کني



صاحب الامري، ولي کردگاري وز شرف

زيبدت فخر ار به کل عالم امکان کني



هم قضا و هم قدر باشند در حکمت، از آن

حکم راني بر قضا و بر قدر فرمان کني



گر نه يزداني، چو يزدان در زمين و در زمان

از چه رو باشد که هرچ [57] آن را بخواهي آن کني؟



زهره را از مشتري گردد سعادت بيشتر

گر به ياري از سپهرش شمسه ي ايوان کني



دوش اين اشعار دلکش نزد جانان خواندمي

گفت: شايد بر نگاري و نگار [58] جان کني



زان که بس خوشتر بود از شعر آن شاعر که گفت:

اي شکسته ي زلف يار! از بس که تو دستان [59] کني



گفتمش: برهان اين تصديق مي خواهم از آنک

مي بنپسندم که تو تصديق بي برهان کني



گفت: زين برهان چه خوشتر؟ کو همي «محمود» را

مدح کرد و، تو ثناي صاحب دوران کني [60] .



ميرزا جواد (تجلي) از شعراي پرآوازه ي آيين در سده ي چهاردهم هجري است. ترجيع بند مهدوي و قصايد مناقبي او در ستايش چهارده معصوم عليهم السلام خصوصاً حضرت



[ صفحه 151]



صديقه طاهره و امام مهدي عليه السلام زبانزد صاحبدلان شعر شناس است.

ابياتي از دو قصيده ي مهدوي او را که در توصيف جلوه هاي جمالي و جلالي حضرت صاحب الامر عليه السلام است زينت اين اوراق مي کنيم:



محيط جود و سخا در درج عز و شرف

امام هر دو سرا، آفتاب برج جلال



شهبي که علام امکان ازو گرفته قرار

شهي که صورت هستي ازو گرفته کمال



ثواي اوست ثواب و، عقاب اوست عقاب

حرام اوست حرام و، حلال اوست حلال



ز روي حيرت و عبرت، شهنشها! روزي

نمودم از خرد خرده بين خويش سوال:



به رنگ زر، رخ خورشيد از چه در همه وقت؟

به رنگ سيم، رخ ماه از چه در همه حال؟



جواب داد که: اين هر دو نير اعظم

بدند هر دو به رنگ در فروغ جمال



بديد چهره ي او، آفتاب و شد زرين

نديد ماه و به رويش نشست گرد ملال



خدا، اگر چه ندارد همال ليکن او

خداي را، ز قدم تا به فرق هست همال



سپهر، تب کند ار نام ناوش شنود

وز آفتاب، لبش صبحدم، زند تبخال



بديد نعل سمند تو بدر و خود را کاست

که تا دو هفته ي ديگر شود به شکل هلال



ز مهر و ماه، فلک را بود دو اسطرلاب

يکي به روز نهد يک به شام، چون رمال





[ صفحه 152]





خيال خواست برد پي به ذات حضرت دوست

نخست گام بگيرد لنگ، پاي خيال



به مطبخ فلکش، هست آفتاب، آتش

که منکسف چو شود، مي شود سيه چو زکال [61] .



اگر چه او پسر بوالبشر بود، ليکن

سرشته است پدر را به دست خود صلصال [62] .



چگونه مدح تو با يک زبان توانم کرد؟

که در مديح تو سوسن به ده زبان شده لال [63] .



يگانه مهدي موعود منتظر شاهي

که هست منتظران را، ز دوريش شيون



ولي بار خدا صاحب الزمان که بود

هزار ساله جوان زير اين سپهر کهن



به راستي، وصي شرع احمد مختار

به دوستي، ولي خاص قادر ذوالمن



به روز جنگ برد دست گر به تيغ دو سر

به گاه رزم، به جولان چه آورد توسن:



ازو سهام [64] و ز مردان نامور سينه

ازو حسام [65] و ز گردان جنگجو گردن



بزرگوارا! اي رازق وحوش و طيور!

خدايگانا! اي خالق زمين و زمن!



قضا، تو راست به ميدان چو تير در ترکش

فلک، تو راست به هيجا چو گوي در محجن [66] .





[ صفحه 153]





به پيش جاهت بر جيس پايه ي ايوان

به نزد علمت ادريس، کودک کودن



بدون حب تو، افعال - گرچه با معني -

به غير مهر تو اعمال -گر چه مستحسن -



بود چنان: که بمالند خشت بر دريا!

بود چنان: که بسايند آب در هاون!



وجود پاک تو اصل است و ممکنات، فروع

جمال خوب تو شمع است و کاينات، لگن



اگر چه جمله ي اشيا اگر زبان گردند

به گاه مدح تو هستند جملگي، الکن [67] .



مرا که نام، علم شد کنون به «حساني»

بود ز يمن مديح تو اي امام زمن



اگر بخوانم خود را نکوتر از «حسان»

عجب مدار، که دارم دليل مستحسن



از آن که چامه ي نغز و چکامه هاي متين

مر او، حضور نبي گفت و در غياب تو، من [68] .



ميرزا حيدر علي (ثريا) ملقب به «مجد الادباء» در غزل مهدوي خود از بيان عظمت وجودي آن ذخيره ي خداوندي باز نمانده است:



امام منتظر و صاحب زمان، مهدي

ولي خصم گداز و خديو دوست نواز



يگانه نجل حسن، حجت دوازدهم

که او حقيقت کون است و کاينات مجاز



ز اوصيا، همه با ذات اقدسش آثار

ز انبيا، همه در دست قدرتش اعجاز



هلال ابروي محراب وضع خود بنماي

که عيسي از فلک چارم آيدت به نماز



تو آفتاب وجودي، بتاب بر گل و خار

مدار سايه ي رافت ز آفرينش، باز [69] .





[ صفحه 154]



ابوالحسن (جلوه ي) اصفهاني (متوفاي 1314 ق) از حکماي بنام و شاعران پرآوازه سده ي سيزدهم و اوايل سده ي چهاردهم هجري است. وي قصيده ي بسيار رسا و شيوايي در صفت زمستان دارد که به مناقب و فضايل امام عصر عليه السلام زيور ديگري به خود گرفته است:



مهدي هادي، پناه اهل زمان، آنک

يافته از وي نظام، عالم امکان



هر چه سخنور فصيح باشد و دانا

در گه وصفش کليل [70] باشد و نادان



هر چه کند امر، مر قضا و قدر را

قدرتشان نيست بر تخلف و عصيان



قهر الهي است گاه خشم و غضب ليک

رحمت حق است، گاه رافت و احسان



بنده ي او، تاج گيرد از سر قيصر

خادم او، افسر و سرير ز خاقان



نام تواش گر نبود نقش نگين، کي

ديو چنين مي شدي مطيع سليمان؟



هر که بپويد ره ولاي تو هرگز

در دو جهان هيچ مي نبيند خذلان



و آن که بتابد سر از اطاعت امرت

در دو چهان مي نيابد الا خسران



باد عدويت قرين محنت و اندوه!

باد محبت هميشه خرم و خندان! [71] .



جلوه ي اصفهاني در دو قصيده ي ديگر که در مدح حجت قائم عليه السلام سروده موارد ديگري از مواهب وجودي و شگفتي هاي قدرتي آن حضرت را به تصوير کشيده است:



اما غايب، آن حجت خداي به خلق

که هست پيش ضميرش نهان دهر، عيان



اگر نباشد فرمان ز حضرتش هرگز

قدم برون ننهد هيچ بچه از زهدان



زمانه، زايد خير و سعادت و اصلاح

به دور او، که بود روزگار امن و امان



به گاه خشم بود صرف قهر ايزدبار [72] .

به گاه لطف بود محض رحمت يزدان



کجا توانم اوصاف ذات او کردن؟

که عقل در صفت ذات او بود حيران



اگر شنيدي، هرگز عجب مدار اين را

که هر چه قصد کند او، خدا دهد فرمان



که او خلاف رضاي خدا نينديشد

نه خود به ظاهر و باطن، نه آشکار و نهان



نه واجبش بتوان گفتن و نه ممکن از آنک

بدين دو راه ندارد گذر يقين و گمان [73] .





[ صفحه 155]





حجت قائم که در شريان شخص اين جهان

فض او جاري بود مانند خون اندر بدن



هر کجا لطفش زند رايت بود دارالسرور

هر کجا قهرش شود قائم، بود بيت الحزن



اي خوش آن روزي که مي گردد ز فيض عدل او

اين جهان پير برنا، تازه اينا چرخ کهن



مظهر حق است و بي منت عطا بخشد به خلق

بي «ازاء و من» [74] بود آري عطاي ذوالمنن



فيض او همچون لبن، اين خلق همچون کودکان

کودکان، ناچار مي بايست نوشندي لبن [75] .



سيد محمد (جدا)ي قمي (متوفاي 1330 ق) در قصيده ي مناقبي غير مردف ولي مردف خود، گوشه اي از امتيازات وجودي حضرت عصر عليه السلام را توضيح مي دهد:



حجت قائم، امام عصر کاندر حکم اوست

چار ارکان، شش جهت، مانند هفت و هشت باب



پله اي از آسمان رفعت وي، هفت چرخ

پرده اي از بارگاه شوکت وي، نه حجاب



صورت آدم گرفت آن دم که نقاش وجود

بوالبشر را ريخت رشحي ز آب مهرش در تراب



آسمان گر خيمه ي خدام درگاهش نبود

از چه دارد از سهيل و کهکشان، ميخ و طناب؟



آهوي کويش به خشم ار چشم بگشايد به چرخ

تا ابد شير فلک منفک [76] نگردد ز اضطراب





[ صفحه 156]





تنگ، پيش وسعت صدرش فضاي لامکان

ننگ بر بالاي قدرش، پرنيان نه حجاب



حزم تو، حزمي است کان حزم از شتاب آرد درنگ

عزم تو عزمي است کان عزم از درنگ آرد شتاب



اي قدر قدري که با سر پنجه ي تقدير تو

مي توان تيهو کند هر لحظه صيد صد عقاب



تا صف محشر نخواهد رفت نامت از ميان

آري آري کو کتابي ناسخ ام الکتاب؟



چامه ي «جدا» است اين؟ يا از فراز نه فلک

مي کند روح القدس توصيف آن قدسي جناب؟



تا بهاران را بود چون شرع احمد، آب و رنگ

باد درگاه تو را همچون بهاران رنگ و آب! [77] .



علامه شيخ محمد حسين غروي اصفهاني (مفتقر) به خاطر معرفت ولايي که نسبت به مقام شامخ حضرت بقية الله عليه السلام دارد، در اشعار مهدوي خود پايه ي سخن را چنان محکم نهاده است که درک آن براي عموم امکان پذير نيست و فقط خواص مي توانند از آن بهره مند گردند، زيرا سرشار از اصطلاحات عرفاني و حکمي است:



آن که نسخه ي ذاتش، دفتر کمالات است

مصحف کمالاتش، محکمات آيات است



اولين مقاماتش منتهي النهايات است

طور نور و ميقاتش پرتوي از آن ذات است



جلوه ي دل آرايش، جان گرفت و و جانان داد

مبدا حقيقت را، اوست اولين مشتق



خطه ي طريقت را، اوست هادي مطلق



مسند شريعت را، اوست حجت بر حق

کشور طبيعت را، اوست صاحب سنجق [78] .



بندگان او را حق، حشمت سليمان داد

اي ز ماه تا ماهي، بندگان فرمانت



مسند شهنشاهي لايق غلامانت



[ صفحه 157]





بزم «لي مع اللهي» خلوتي است شايانت

جلوه اي بکن گاهي تا شويم قربانت



جان ز کف توان دادن، ليک يار نتوان داد [79] .

عرش بلقيس نه شايسته ي فرش ره توست



آصف اندر صف اطفال دبستان شما



نبود ملک سليمان همه با آن عظمت

موري اندر نظر همت سلمان شما



جلوه اي ديد کليم الله از آن نور جمال

نغمه اي بود «انا الله» ز بيابان شما



طاير سدره نشنين را نرسد مرغ خيال

به حريم حرم شامخ الارکان شما



قاب قوسين که آخر قدم معرفت است

اولين مرحله ي رفرف [80] جولان شما



فيض روح القدس از مجلس انس تو و بس

نفخه ي صور، صفيري است ز دربان شما



گرچه خود، قاسم الارزاق بود ميکائيل

نيست در رتبه مگر ريزه خور خوان شما



هر چه در دفتر ملک ست و کتاب ملکوت

قلم صنع رقم کرده به عنوان شما



چيست تورات ز فرقان شما؟ رمزي و بس

يک اشارت بود انجيل ز قرآن شما



هست هر سوره به تحقيق ز قرآن حکيم

آيه ي محکمه اي در صفت شان شما





[ صفحه 158]





مسند مصر حقيقت ز تو تا چند تهي؟

اي دو صد يوسف صديق به قربان شما



«مفتقر» را نه عجب گر بنمايي تحسين

منم امروز درين مرحله حسان شما [81] .



علي نقي (حکمت) ملقب به مشير الکتاب در قصيده اي که به مناسبت ميلات حضرت قائم عليه السلام سروده، درباره ي آثار ولايت مهدوي و تجلايت روحاني آن ذخيره ي خداوندي، داد سخن داده است:



شاهنشهي که ماشطه ي [82] فيضش

آراست روي شاهد ايمان را



شاهي که پاسباني درگاهش

هست افتخار قيصر و خاقان را



در بارگاه حق نشود مقبول

بي حب او عبادت سلمان را



جان عبادت است تولايش

کي خاصيت بود تن بي جان را؟



دست وي، آب وخاک به هم آميخت

بنمود خلق عالم امکان را



پاداش و کيفر ولي [83] و خصمت

باشد به دست «مالک» [84] و «رضوان» [85] را



اين يک، سراي خلد بيارايد

وان يک، فروزد آتش نيران [86] را





[ صفحه 159]





جز خلقت تو، علت ديگر نيست

اندر نخست، خلقت انسان را



گه برفروخت پنجه ي موسي را

بنمود خيره، ديده ي هامان را



گه بر خليل، برد [87] و سلامت کرد

از باد لطيف، آتش سوزان را



ديري بود کنون که به امر حق

پنهان نمود چهره ي تابان را



بايد صبور بود به هجرانش

روز از پي است اين شب هجران را



حکمت، در قصيده ي مهدوي ديگري نيز، از کرامات وجودي آن امام منتظر عليه السلام سخن رانده است:



امام به حق، حجت عصر، مهدي

نگهبان دين رسول مسدد



مهين شهرياري که دربان او را

ز رفعت بود پاي بر فرق فرقد



بود نظم عالم ز يمن وجودش

نگهبان دين خدا از آب و جد



ز عزمش، بساط زمين شد منظم

ز حزمش، اساس جهان شد ممهد



به سطوت چو زدان به صولت چو حيدر

به حشمت نشان دارد از جد امجد



رهين عطايش، چه پير و چه برنا

طفيل وجودش، چه ابيض، چه اسود



تويي آن که ادريس در مدرس تو

طفلي که خواند همي درس ابجد



تو را حد من نيست گفتن ستايش

که يزدانت بخشوده نام محمد [88] .



ابو الحسن ميرزا (حيرت) ملقب به شيخ الرئيس در قصيده اي که به هنگام اقامت در سامرا براي امام زمان عليه السلام سروده، موارد ديگري از عظمت وجودي آن حضرت را يادآور شده است:



[ صفحه 160]





هنوز در نظر خلق، خرد مي آمد

که پير عقل، برش کودک سبق خوان [89] شد



امام عصر، ولي خدا، کفيل هدي

که ظل هستي بر خلقت دو کيهان شد



وجود پاکش کاندر کمال بي همتاست

يگانه بارخدا را، دليل و برهان شد



خضر به خاک درش چون که سود روي نياز

به رهنموني او، سوي آب حيوان شد



چو اسم پاکش در خاتم سليمان بود

گرفت اهرمني خاتم و، سليمان شد



من و رسيدن کنه مديح او، هيهات!

که در مناقب او عقل مات و حيران شد [90] .



(حشمت) شيرازي علي رغم اين ه امي بوده و الف را از با نمي شناخته، [91] در تهنيت ميلاد حضرت حجة بن الحسين العسکري عليه السلام به مطالبي اشاره مي کند که از مردم دانشور و فرهيخه انتظار مي رود:



حجت قائم، امام حاضر و غايب

آن که دلش آگه است سر و علن را



مظهر يزدان، که بي اراده و امرش

جان ننمايد قبول، جامه ي تن را



آن شه مطلق، که بي اشاره و حکمش

روح نگويد وداع، ملک بدن را



ريزدم از کام در لؤلؤ شهسوار

چون بگشايم به مدحت تو دهن را



نيست عجب داورا! اگر به مديحت

«حشمت» بي مايه داده داد سخن را



مدح تو گويا کند چو صابر [92] و عمعق [93] .

طفل رضيع [94] نشسته لب ز لبن را



اي ولي حق! تو را به حق محمد

حفظ کن از باد فتنه، خاک وطن را [95] .



ميرزا علي رضا (حکيم) ساوجي در ميلاديه ي امام زمان عليه السلام به مواردي اشاره مي کند که مرور آنها براي شيفتگان جمال و و جلال مهدوي مغتنم است:



عيد سعيد ولادت شه دين است

روز چنين، به ز صد شهور و سنين [96] است





[ صفحه 161]





زهره به بيت الشرافه صدرنشين است

گاه غياب شک و ظهور يقين است



نيمه ي شعبان و روز رحمت يزدان

آن که به تاييد ايزد است، مويد



حجت پروردگار و زاده ي احمد



فضل و کمالش نه حصر دارد و نه حد

حضرت مهدي خدايگان ممجد



ثاني عقل نخست و، تالي قرآن

ذات وي، آيينه ي هويت مطلق



دردکش جام عشق مصطبه ي حق



رابطه حکم او، فضاي معلق

خرگه جاهش، وراي چرخ مطبق



پايه ي قدرش، فراز ذوره ي کيوان

اي سبب کاينات و علت هستي!



هستي تو، مايه ي خداي پرستي



کاخ سما، از تو روي کرده به پستي

مظهر اسماء حق تويي به درستي



وارث علم پيمبري، چو نياکان

فيض نخست و، جمال عقل نخستين



مرکز شرع مبين و قائمه ي دين



زاده ي طاهايي و، سلاله ي ياسين

مهبط [97] وحي خدا و ختم وصيين



اصل کرم کوه حلم معني ايمان

آن که نهيبش جبال را بدراند



تيغ کجش، پشت کفر را بخماند



[ صفحه 162]





حکمتش ار مقتضي شود بتواند

ماهي و مه را به يکديگر برساند



تازه ببخشد عظام باليه [98] را، جان

روشني مهرو مه ز نور تو بينم



صورت هر هست، در حضور تو بينم



سلطنت حقه، در نظر تو بينم

بس «ارني» گو، روان به طور تو بينم



از همه مشتاق تر، «حکيم» ثناخوان [99] .

ميرزا حسن خان(حضوري) سلماسي (متوفاي 1330 ق) در قصيده ي رساي خود، گوشه هايي از جلوه هاي رحماني امام عصر عليه السلام را برمي شمارد:



خداي را بنگر در جمال حضرت او

که مر خدا را، در خور بود چو او مرآت



ازو بخواه نجات و ازو بجوي مدد

که اوست غازي هيجا [100] و قاضي حاجات



کسي نديد به قدر و شرف چو او يزدان

بکرد خود را از آن روز به شخص او، اثبات



ازوست روزي حيوان و قسمت انسان

ازو قوام جماد است و هم قيام نبات



هر آن که بندد در خدمتش کمر چون ناي

عجب مکن ثمرش به شود اگر ز نبات



مهين اماما! بنما «حضوريت» دلشاد

به حق شافع يوم النشور و العرصات



خداي داند کز بنده ي خدمتي نايد [101] .

جز اين که مدح سرايمت به ز آب حيات [102] .



همو در قصيده هاي مناقبي ديگري، به صفات خدايي آن موعود جهاني اشاره مي کند که براي پرهيز از اطاله ي دامنه کلام، به نقل ابيات برگزيده اي از آنها بسنده مي کنيم:



حجت خداي، قائم عصر، آن کو

در چشم عقل، حاضر و مشهود است



جز از عطاي او نتوان جستن

ما را هر آن چه مقصد و مقصود است





[ صفحه 163]





زر و، در و معادن بحر و بر

با جود او، دراهم معدود است



شيطان، ز سجده سر نکشيدي باز

دانستي ار جناب تو مسجود است



جز از ره ولايت و مهر تو

راه خداي جويي، مسدود است [103] .



داراي جهان، حجت قائم، که وجودش

ايجاد همه خلق جهان راست سبب بر



آن گوهر فرزانه آرند بدو فخر

آبا به نسب اندر و ابنا به حسب بر



هرچ [104] آن حسبش خوانم، هست از حسب افزون

هرچ آن لقبش هست، فراتر ز قلب بر



ايمن ز شهاب سخطش، [105] خصم نماند

گر کوه شود چرخ و برآيد به شعب بر



بر درگه عاليش نگويم که سپهر است

دانند اديبان که بود ترک ادب بر



خصم تو برم [106] قابل سب [107] نيست، که او هست

چونان عدم و نيست عدم قابل سب بر



تاکار خطيبان به جهان خودندن خطبه است

نام تو بود مصدر و آذين خطب بر [108] .





[ صفحه 164]





ختم الائمه، قائم، مهدي بن حسن

آن حجت خداي و خداوند روزگار



آن کس که آفريده ي حق است و، خلق را

شايد [109] بگويم اين که بود آفريدگار



اي يادگار احمد مرسل! که پيش توست

تيغ علي و مصحف احمد به يادگار



حاشا به جز تو، کس بتواند که در جهان

اين را شود مبين [110] و، آن را برد به کار



نه مهر و اختران را بي راي تو، مسير

نه چرخ نيلگون را بي امر تو مدار



اي گوشوار عرش! که بي جاه و قدر تو

عرش عظيم را نبود قدر گوشوار [111] .



گرد حصار دهر، يکي باره [112] برکشيد

امنت، که نيست حادثه را ره در آن حصار



ايمن زيد ز دست قضا و قدر، اگر

آيد جهان به ظل لوايت به زينهار [113] .



با قدر رفعت تو، بود قدر چرخ پست

با راي روشن تو بود روي مهر، تار



اي شاه مصطفي حسب و مرتضي نسب!

وي کيش و رسم هر دو، ز شخص تو استوار



داني که سالهاست که از جان و دل بود

در مدحت تو، بنده «حضوري» ثناگزار





[ صفحه 165]





شايد نظر کني ز ره مرحمت بر او

اي جود و مردمي و سخاوت، تو را شعار [114] .



اي به سخا و سخن، محمد و حيدر!

نشر علومت فزون ز جعفر و باقر



ز اول افلاک تسعه خواند منجم

ديد چو قدر تو، گفت: هذا عاشر!



از پي تقديم حضرت تو نهاده

هر که به هر جا نهان نموده ذخاير



روي نما، تا به گاه رد و قبولت

کافر، مسلم شوند، مسلم، کافر [115] .



امام قائم، مهدي بن حسن که نمود

چو خاک و آب به فرمانش کردگار، آتش



يگانه حجت روي زمين، امام زمان

که همچو آب بر او هست خاکسار، آتش



در آن حصار که گيرد معاند تو سپاه

برون جهد ز تر و خشک آن حصار، آتش



سفينه، گرنه به امرش فکند نوح در آب

ز بادبانش سر برزدي شرار، آتش



تو کار، زار کني بر معاندان يکسر

زني ز تيغ دو سر چون به کارزار، آتش



چو بادپاي [116] تو انگيزد از مصاف، غبار

شرار تيغ تو سازد همه غبار، آتش





[ صفحه 166]





چنان بسوزي دجال فتنه را تو به قهر

که خود نسوزد آن گونه هيچ خار، آتش [117] .



آيا يگانه چو ايزد، خداي عزوجل

به قدرت و به حيات و به داد وعلم عمل



قوام دين، به تو قائم بود که فرموده است:

تويي محمد آخر، محمد اول



تو خود عيان و نهاني به چشم عقل و به چشم

اگر چه نيست چنين، جز خداي عزوجل



خداي، خويش ولي خواند و از تو گشت پديد

ظهور سر ولايت، مفصل و مجمل



گر اوليا و رسل راست، حل فضل و کمال

تو در خوري که بدانيمت افضل اکمل



بديل نيست خداوند را، و ليک تو را

به قول و فعل توان گفتنش بديل و بدل



آيا به رزم و سخا، شخص حيدر کرار

آيا به علم و علا، جفت احمد مرسل



زمين نبود و ستاره نبود و چرخ نبودي

که بودي آگه ز ايجادشان به علم ازل



به جز تو نيست به گيتي خليفة في الارض

مصدق تو رسول است و آيت منزل



تو آفتاب وجودي و ظل پرتو توست

که گشته مهر درخشان و چرخ را، مشعل





[ صفحه 167]





تو گر نبودي، شرع نبي نداشت ثمر

که بي ولايت تو، بندگي بود مهمل [118] .



ستوده حجت قائم، محمد بن حسن

که پيشواي جهان است و مقتداي انام [119] .



ايا رسيده به جايي، که آستانه ي توست

به رتبه، سدره ي جبريل و قبله ي اسلام



تو را ز ايزد بي واسطه پيام رسد

اگر به جد تو، جبريل مي رساند پيام



شنيده ام که در ارحام کس نداند چيست

به غير علم خداوند، ايزد علام



وليک دانم اين را که بي مشيت او

محال صرف بود عقد نطفه در ارحام



به هيچ رو نبرد ره به پايه ي قدرت

اگر بپرد تا حشر، طاير اوهام



فلک به طاعت تو کرده پشت خم به سجود

ملک به خدمت تو، کرده راست قد به قيام



ز سر بخواهد افتد به پاي نعلينت

اگر چه عيسي بر آسمان گزيده مقام



تو آن کسي که خدا را هر آن چه مملکت است

نهاده در کف داد تواش، زمام مهام [120] .



تو آن کسي که چو حيدر همي به تيغ دو سر [121] .

تواني از هم بگسست رشته ي ايام [122] .





[ صفحه 168]





آن امام حي قائم، کز وجود او بود

عرش را قائم قوائم، دهر را امن و امان



حضرت خير الوصيين کو به استحقاق و عدل

نام و کنيت بستده [123] از خاتم پيغمبران



صاحب الامر، آن که بيرون است از وهم و خيال

بحر جودش را کنار و، قدر و جاهش را کران



دست جبريل امينش، قاصر است آستين

پاي عقل دوربينش، کوته است از آستان



آز را، اندر زمان کس باز نشناسد وجود

تا بود جود تو ارزاق خلايق را، ضمان [124] .



دستگير نوح و موسي گر نمي شد لطف او

تا ابد آن ناخدا مي ماند و اين ديگر، شبان



مردمان گويند: بر لوح آن چه بنگارد قلم

جبرئيل آرد برت، تا آگهي يابي از آن



من همي گويم: قلم در قبضه ي فرمان توست

آن چه گويي برنگارد، برنگارد هم چنان



شهر تو گويند: جابلقا و جابلسا بود

کاندر آن جايت مکان است اي خداوند جهان!



حاش لله گر چنين باشد، که در فرمان توست

هر کجا باشد زمان و، هر کجا باشد مکان



من يقين کردم که درگهت، آب بقاست

ليک عقل خرده بين گفت: اين چه ظن است و گمان





[ صفحه 169]





گر کسان را مي دهد آب بقا، حال حيات

خاک درگاهش همي بخشد حيات جاودان [125] .



همان کس که در طور چون ديد نورش

نبي گشت موسي و رست از شباني



همان کس که نه نوح ماند و نه کشتي

نمي کرد اگر لطف او بادباني



همان کس که تا خاک راهش ببوسد

بود منتظر عيسي آسماني



همان کس که بسپرده بر شخصش ايزد

همه خرج دخل جهان را، اماني



امام زمان، حجة الله قائم

که نبود چو يزدان کسش مثل و ثاني



امام همامي که باشد ره او

صراطي که خواني به سبع المثاني [126] .



عدو ذوالفقارش چو بيند درخشان

دهد تن به آسيب برق يماني



تو آن مظهر ايزد بي مثالي

که اندر جهان و فزون از جهاني [127] .



مهدي عصر، حجت قائم، که درگهش

بس فخرها به گنبد خضرا کند همي



تيغش، اگر شراره به بحر اندر افکند

آتش ز قعر بحر، هويدا کند همي





[ صفحه 170]





روي جهان به ديده ي دشمن کند سياه

وز خون به تنش، جامه ي حمرا کند همي



سازد زمين سپهر و عدو را، بنات نعش

چون کارزار با صف اعدا کند همي



اي صاحب الزمان، ولي حق! که کردگار

قسطاس عدل را، ز تو بر پا کند همي



پهلو، به درگه تو اگر آسمان زند

عفوش نما، که خواهش بي جا کند همي



اي حجت خدا! نشود چون «حضوريت»

هر کس که چند شعري، انشا کند همي [128] .



نه پديدار و نه پنهان، و نه نهان و نه آشکار

بوالعجب باشد چنين مطلب به نزد نکته دان



خويشتن پنهان و، امرش آشکارا و پديد

گويي اندر جسم گيتي، دارد او حکم روان



نيست عرش و، عرش ايزد پايدار از ذات اوست

نيست خلد و خرمي بخشد به خلد جاودان



گفتمش: خورشيد خوانم، گفت خورشيدم به قهر

کو چو من باشد هزاران گويش اندر صولجان [129] .



گر نباشد او، نباشد چرخ و انجمن را مدار

گر نباشد او نباشد در جهان امن وامان



در زمين باشد مکانش ليکن از قدر و شرف

نه چو او کس در زمين باشد نه اندر آسمان





[ صفحه 171]





رحمت حق، از زمين بر آسمان بارد همي

زان که باشد اين زمان، اندر زمين او را مکان



راستي، کس را نماند او مگر بر کردگار

زان که در گيتي بود شخصش نهان، امرش عيان



او نه موسي هست و، سازد امرش از چوب اژدها

او نه عيسي هست و، مهرش مرده را بخشد روان



ني خطا گفتم که عيسي از سپهر چارمين

بر زمين آيد، که باشد حضرتش را پاسبان



احمد مختار نبود، حيدر کرار نيست

ليکنش چون بنگري نيکو، هم اين است و هم آن



زان که داند علم پيمغبر چو پيغمبر ز بر

زان که بندد تيغ حيدر همچو حيدر بر ميان



اي «حضوري»! اين لعز نبود که مي دانند خلق

نيست با اين مرتبت جز مهدي آخر زمان



حجة الله، قائم آل محمد، کز شرف

نام و کنيت بستده از خاتم پيغمبران



حضرت ختم الوصيين آن که مي نايد به وهم

بحر جودش را کنار و، ملک جاهش را کران



تلخ چون زهر مذاب است آب خضرش در مذاق

هر که از خاک درش جويد بقاي جاودان



تا بقا باشد مرا، از جان تو را گويم ثنا

اي امام راستين و مقتداي راستان! [130] .





[ صفحه 172]



ميرزا حيدر علي (حاجب) شيرازي (متوفاي 1334 ق) اشعار مهدوي بسياري دارد خصوصاً ترجيع بندهاي مهدوي که در جاي خود از آن ياد خواهيم کرد.

حاجب شيرازي به خاطر سلوک در راه ولايت علوي، در توصيف جلوه هاي جمالي و جلالي حضرت صاحب الامر عليه السلام از مدد باطني برخوردار شده است:



امام قائم دائم، محمد بن حسن

که هست ذاتش با ذات لايزال، قرين



ايا امام هدي! مظهر ظهور خدا!

که هست مادح ذاتت، خداي حي مبين



پس از ولادتت، آباء و امهات تمام

بمانده اند به ظاهر سترون [131] و عنين [132] .



هر آن که منکر فضل تو شد، بر او لعنت

کسي که مبغض شخص تو شد، بر او نفرين



گر از کمين به در آيي، به کف گرفته کمان

قضا دگر نه کمان گيرد و، قدر نه کمين



تو آن کسي که هر آن کس به مدح تو پرداخت

کند خداي به طبع بلند او، تحسين



تويي که زيور توقيع [133] تو بود، طاها

تويي که زينت منشور تو بود، ياسين



شميم خلق تو را، صبحدم نسيم شمال

به جان خريد، که عنبر بر است و مشک آگين



ز خاتمي [134] بد اگر حشمت سليماني

تو بي نگيني و، عالم تو راست زير نگين





[ صفحه 173]





هر آن که خواست تو را، وقف او بود جنت

و گر نخواست تو را، حق او بود سجين [135] .



سلطان سرير احديت، شه دائم

سر دفتر ديوان خرد، حجت قائم



محکم ز وجود او، دين راست قوائم

ايزد به ظهور او، بنهاده علائم



شير فلک از هيبت او هارب و هائم [136] .

اي از همه کس اعلم و، اي از همه افضل!



انگشت تو شد فاتح درهاي مقفل



اي کار همه بي مدد فيض تو مهمل

بگشاي ره حق، که جهانند معطل



بر بند در دکه ي هر ملحد ابتر

شاهنشه اقليم بقا، مهدي قائم



آن گوهر درياي شهامت شه دائم



آن مظهر يزدان، ولي کامل عالم

عالم،همه محکوم و وجودش همه حاکم



امرش، همه جا متقن و حکمش همه محکم

اي آن که به ترويج تو با تيغ دو پيکر [137] .



شاه دو سرا، بدر دجي، [138] حيدر صفدر



بر خصم کند حمله، به کردار غضنفر [139] .

از کفر کشد کيفر، بي منت لشکر



چونان که به روباه بود حمله ي ضيغم [140] .



[ صفحه 174]





(سمايي) سپاهاني از شعراي مطرح دوره ي قاجار، قصيده ي شيوايي به اقتفاي مسعود سعد سلمان و در مناقب امام عصر عليه السلام سروده که داراي جنبه هاي مختلفي است. ما ابيات برگزيده اي از آن را که صفات جمالي و جلالي آن حضرت را به تصوير کشيده است، براي نقل در اين اوراق برگزيده ايم:



ولي عصر، مهين قادري که گر خواهد

کشد به پستي چرخ و، نهد بر آتش و آب



بزرگ شاها! آني که پيش حشمت تو

دو بنده اند فقير و محقر، آتش و آب



خداي خواست مهين گوهري پديد آرد

که تربيت دهد از عکس گوهر، آتش و آب



نخست، گوهر ذات تو را سرشت و سپس

ز آب و رنگ وي آمد مخمر، آتش و آب



تو را به بوته ي اخلاص، چون زر پاک است

به زر پاک نيايد مظفر، آتش و آب



هميشه خواهد خدمت به درگه تو کند

از آن شده است به گيتي معمر، [141] آتش و آب



بدان عمارت خاکي که جايگاه تو نيست

نخست باد برد حمله، آخر آتش و آب



زمين عرفان، کايينه ي تجلي توست

مراد آن کليم و سکندر آتش و آب [142] .



ميرزا علي اکبر (شيدا) شيرازي در تهنيت عيد مولود حضرت ولي عصر عليه السلام قصيده اي دارد که با تشبيبي زيبا شروع مي شود و پس از توصيف فضايل اخلاقي و کرامات وجودي آن حضرت با دعا پايان مي يابد. ابياتي از اين قصيده ي مهدوي را مرور مي کنيم:



[ صفحه 175]





خجسته عيد سعيد شريف حجت حق

امام قائم، غوث زمين، غياث زمان



شهي که در فلک منزلت ز مطلع جاه

نگشته چون رخ رخشان او، مهي تابان



شهي که دست قضا، بارگاه اجلالش

زند فراتر از ين کارگاه کون و مکان



ميان واجب و ممکن که فرق بسيار است

ز فر مقدمش اين ارتباط يافت بدان!



زمين ز مقدم او شد به سان عرش و سرود

زمانه اين که: علي العرش استوي الرحمان



ز حد کون، فراتر بسي پديد و نداد

ز آستان جلالش هماي وهم، نشان



در اوج سدره ي اجلال او، ز سستي پر

شکسته شهپر جبريل تيز بال، کمان



اگر ز بام جلالش، فرو فتد سنگي

پس از سه قرن دگر بشکند سر کيوان



هر آن مثال که رايش دهد، قضا و قدر

به طوع، سر بگذارند بر خط فرمان



براي قطره ي نيسان جود او، دريا

تمام خويش صدق وار کرده است دهان



ز درس هيات او، خواند صفحه اي ادريس

ز خوان حکمت او، خورد لقمه اي لقمان



نظير او نتوان يافت، گرچه ديده ي عقل

شود دوبين و، يکي را همي دهد و دو نشان!



شها! ملکا! اي که تيغ خونريزت

ميان باطل و حق است قاطع البرهان





[ صفحه 176]





خوش آن زمان که درآيي ز پشت پرده ي غيب

تهي کني زمن از کفر و، پر کني ز ايمان [143] .



همو، در قصيده ي مهدوي ديگري، پرده اي از شوون ولايتي صاحب الامر عليه السلام را به تصوير کشيده است:



سر پنهاني که در آيينه ي امکان گشود

پرده از رخسار و، وجه الله اعظم شد عيان



حجت قائم، ولي کل، که کرد از لامکان

با اساس واجبي در کشور امکان، مکان



آن خداوند قدر قدري، که باشد از علو

آستانش آسمان و، آسمانش پاسبان



آن که کمتر بنده ي درگاه جاهش، از شرف

مي گذارد پاي عزت را به فرق فرقدان



آن که در بحر جلالش، چون فتد کشتي و هم

تا قيامت گر رود، نتوان رسيدن بر کران



شاهبار همتش را در فراخي حوصله

اين دو کونش، کمتر از يک ارزن است اندر دهان



نيست در ميدان هستي، عرض و طول قابلي

خنگ [144] جاهش تا به کام دل کند جولان در آن



يوسف مصر وجود آمد، از آن رو روشن است

بر جمال بيمثالش، چشم يعقوب جهان



ساخت چون ميزان قهر و لطف او را يادگار

کفه اي آمد حجيم و کفه ديگر جنان



خواني [145] از جود وي آمد چرخ چارم، واندر او

قرصه ي ناني است خور، [146] عيسي بود سالار خوان [147] .





[ صفحه 177]





خاک پايش، گوييا در چشمه ي آب بقاست

ز آن که هر کس ز او خورد، يابد حيات جاودان



ذات پاکت را مثل، در عالم کون و فساد

قصه ي ويرانه است و، صحبت گنج روان [148] .



ميرزا نصرالله (صبوري) سپاهاني (متوفاي 1350 ق) از شعراي مطرح آييني در سده ي چهاردهم هجري است. آثار منظوم او از ساختار محکم لفظي و غناي محتوايي برخوردار است. در اشعار مهدوي وي، به جلوه هاي جمالي و جلالي و قدرت لايزالي امام عصر عليه السلام عنايت خاصي مبذول شده است. براي نمونه ابياتي را براي مرور برگزيده ايم:



خوشا کسي که به صبح قيامت، از دل و جان

همي به دوستي صاحب الزمان خيزد



شهنشهي، که اگر بنده اي به درگه او

ز روي صدق نشيند، خدايگان خيزد



شهي، که در شب ميلاد او فرشته ي حسن

ز عرش، از پي آرايش جنان خيزد



فزون ز حد مکان است، از آن چو ذات خداي

به لامکان بنشيند، ز لامکان خيزد



اگر تهي شود از فيض او جهان يک دم

چو صورتي است که از قالبش، روان خيزد



جهان ز جاي نجنبد، مگر به ياري او

که تن، ز جاي به يارايي روان خيزد



اميد خلق جهانش چو آستين گيرد

مراد هر دو جهانش ز آستان خيزد



نه هر که سکه «يا صاحب الزمان» زد و داد

ز سکه اش، شرف صاحب الزمان خيزد



شرف، به دست دهنده است ني به سکه سيم

فضيلت قلم کاتب از بنان خيزد



به هيچ، حل معماي سر حق نشود

اگر نه ذات شريفت به ترجمان خيزد [149] .



گر چه شيرين سخنانند در آفاق بسي

سخن هر يک از آن دگري شيرين تر



در جهان ليک به شيرين سخني، شهره نشد

به جز آن کس که کند نعمت شه جن و بشر





[ صفحه 178]





صاحب الامر، که در هر شب قدر از امرش

آفرينش را، اندازه کند کار قدر



قيمت مشتي از خاک درش، هشت بهشت

صورت خشتي از بارگهش، نه منظر



عقل در دايره ي معرفتش، ره نبرد

نکند شب پره پيرامن خورشيد گذر



شوق ديدارش، در طور دل روشن دوست

دم به دم تازه کند قصه ي موسي و شجر



برکند بيخ نفاق از دل آفاق به تيغ

چون دو انگشت يدالله که در از خيبر



تازه تر گردد و خرم تر و خوشتر صد بار

دين به عهد او، از عهد خوش پيغمبر



من و آنان که ستايشگر او همچو منند

صله ي مدح، بهشت است به روز محشر [150] .



به کاخ عسکري، شمعي برافروخت

که روشن گشت ازو اجرام مظلم [151] .



فروزان شمع روي حجة الله

که دين از احتجاجش گشت محکم



امام حي قائم، صاحب الامر

که ز امر اوست، ارواح مکرم



گر آدم را نبودي گوهر او

نبودي آدميت را مسلم



به طوفان، گر نکردي ناخدايي

به کشتي، نوح کي جان بردي از يم؟ [152] .



هم او بودي به ابراهيم، همراه

هم او بودي به اسماعيل، همدم



که گلشن شد به ابراهيم، آتش

که پيدا بهر اسماعيل، زمزم



اگر نه نام او نقش نگين داشت

جهان کي بود زير خاتم جم؟



اگر داوود را نگذاشتي او

زبان لحن روح انگيز در فم [153] .



نياوردي به اشيا وجد و حالت

به آهنگ زبور، از زير و از بم



جزاي دوستان اوست، جنت

سزاي دشمنان او، جهنم



الا اي آفتاب سايه ماوا!

الا اي آسمان ارض مقدم!



هر آن معجز که بودي انبيا را

تو را تنهاست، ز آدم تا به خاتم



به خلوتگاه اسرار الهي

نباشد هيچ کس غير از تو محرم [154] .





[ صفحه 179]



جلال الدين (عنقا) طالقاني (متوفاي 1333 ق) داراي يک ترجيع بند مهدوي است در دوازده بند و هر بند آن در چهار بيت به استثناي بند آخر که پانزده بيت است و احتمال يک بيت الحاقي در آن وجود دارد؛ چرا که اعداد (12) و (14) براي هر مسلمان شيعي يادآور وجود مقدس امام زمان عليه السلام مي باشد و (عنقا) مسلماً به اين نکته عنايت داشته است.

ابيات معدودي از ترجيع بند مهدوي عنقا را با بيت ترجيع:



آفتاب وجود، پيدا شد

جمله ذرات، آشکارا شد



که عظمت وجودي آن ذخيره ي خداوندي و ولايت کليه ي آن حضرت را خاطر نشان مي سازد، مرور مي کنيم:



شاه هستي، امير کل وجود

قطب دوران، خليفه عادل



نور يزدان، محمد بن حسن

باشد اسرار عشق را حامل



عارفان را، ز خوان قدسي او

مائده ي عشق مي شود نازل [155] .



حجت حق، محمد بن حسن

قطب دوران، خليفه ي يزدان



خاتمي کز تجلي اول

گرنه او بود، مي نبود نشان [156] .



ظاهر و باطن جهان روشن

شد به ميلاد مهدي بن حسن



آفتاب وجود و مصدر جود

صاحب الامر، پيشواي زمن [157] .



معني دين، حقيقت ايمان

سر مکنون، خبير سر و علن



ز امر او بود کاتش نمرود

بر خليل جليل شد گلشن [158] .



نور يزدان، محمد مهدي

حجت و حکمران ملکت حي



ساخت روشن تمام عالم را

پرتو روي شعشعاني وي





[ صفحه 180]





مي گريزد ز جيش عدلش، ظلم

چون ز باد بهار، لشکر دي [159] .



همو در ديگر قصايد مناقبي خود نيز، از اين امر مهم غفلت نورزيده است:



همايون بنده حق، رب عالم

وصي خاتم آل اطايب



ولي الله مطلق، دست يزدان

صفي الله بر حق، عين [160] واجب



ولي الاوليا، کيهان خداوند

وصي الاوصيا، سلطان غايب



به قيومي داور، اوست قائم

که فرقان است و ميزان و محاسب



شه و الليل گيسو، و الضحي رو

مه انجم حشم، خورشيد حاجب [161] .



حجت بار خدا، پادشه ملک وجود

کز ازل تا به ابد کاشف اسرار بود



مهدي بن حسن، آن باعث ايجاد جهان

که به قلبش همه اسرار، نمودار بود



بنده ي حق و خداوند همه مخلوق است

در همه کار و در اطوار چو دادار بود



تابع امر وي اين نه فلک مينا رنگ

زير فرمان وي اين ثابت و سيار بود



پردگي باشد و بي پرده همه کار ازوست

واندرين پرده بسي نکته ي اسرار بود





[ صفحه 181]





هست آيينه ي رخسار خداوند، بلي

چهره ي شاهد ما، آينه کردار بود



هر که او را نگرد، ديده خدا را به يقين

اي خوش آن کو نظرش قابل ديدار بود



بدر اين پرده پندار و ببين حق را فاش

که حجاب نظرت پرده ي پندار بود



در همه دور و به هر طور، عيان يک نور است

جز يکي نيست، اگر آينه بسيار بود



اين همان نور کزو، آدم خاکي جان يافت

تا به خاتم همه زين نور، پديدا بود [162] .



مهدي و هادي خلق، مظهر احمد بود

خاتم انوار عقل، شاهد يکتاي عشق



خواجه ي ثاني عشر، کوکب دري ذات

حضرت مولي البشر، گوهر درياي عشق



ناظم اين نه طبق، زبده ي آن ماسبق

اوست به غيب و شهود، مملکت آراي عشق



عيسي جانبخش را، از دم او زندگي است

مرده دلان را کند، زنده به احياي عشق



موسي سيناي جان، محو سنا برق اوست

پرتوي از دست اوست، آن يد بيضاي عشق





[ صفحه 182]





دوره ي افلاک راست بهر چنين روز و شب

در تک و پوي نشاط، هي هي و هيهاي عشق [163] .



خواجه ثاني عشر، ولي پروردگار

پادشه ذوالعطا، تاجور ذوالمنن



خلاصه ي کاف و نون، نتيجه ي «کنت کنز»

عارف غيب و شهود، واقف سر و علن



به گوش جانم رسيد، به شام ميلاد او

ز ماسواي خدا: اذهب عنا الحزن



به کنيت و نام و خوي، به سان ختم رسل

به صولت و علم و حلم، چون حضرت بوالحسن



مهر و مه آسمان، برنده ازو روشني

که اوست شمع وجود، هر چه بد جز او، لگن [164] .



به سان «عنقا» همي، سراسر اجزاي کون

تو را سپاس آورند، جمله به هر انجمن



تمامت اوليا، به لطف اميدوار

تمامت انبيا، به حب تو ممتحن [165] .



فارس بروجردي از شعراي دوره ي قاجار در قصيده ي مناقبي خود، ابتدا با عنوان کردن مسائل عرافاني و فراخواندن آدمي به سير و سلوک الي الله براي نيل به مقام و منزلتي که شايسته ي اوست، فضاي شعر خود را منور و عطرآگين مي سازد، و با بهره گيري بهنگام از اين شرايط مناسب، به شمردن فضايل و مکارم اخلاقي حضرت ولي عصر مي پردازد و از عظمت وجودي آن حضرت سخن به ميان مي آورد که به تبيين ابعاد ولايت مهدوي کمک



[ صفحه 183]



مي کند:



رموز اين علوم امروز گردد کشف از آن شاهي

که رايش روشني بخشد، رخ مهر درخشان را



ولي الله اعظم، صاحب ناموس پيغمبر

امام قائم، آن شيرازه مر ديوان اکوان [166] را



کلوخي گز ز بام قصر جاه او فروافتد

پس از چندين هزاران قرن سايد فرق کيوان را



اگر نه تربيت کردي به زهدان نطفه را لطفش

نگشتي منعقد يک نطفه هرگز هيچ زهدان را



پي تاليف اضداد ار نگشتي حکم او جاري

کجا ترکيب صورت مي گرفتي آخشيجان [167] را



اگر ذاتش نبودي واسطه، لطف الهي را

و گر دستش نگشتي ماشطه، [168] رخسار کيهان را



گسستي ارتباط «کاف» و «نون» از عالم تکوين

عدم بر تخته ي امکان کشيدي خط بطلان را [169] .



شيخ علي (منزوي) از شعراي دوره ي قاجار است. در آغاز،«محجوب» تخلص مي کرده و بعد آن را به «منزوي» که نام فاميل او بوده است تغيير داده است. اين شاعر آييني که در کسوت روحانيت به سر مي برده، اشعار مناقبي بسياري در ستايش آل الله دارد. ما ابياتي از يک قصيده ي مهدوي او را که بيشتر رنگ و بوي غزل دارد تا قصيده و با وضوع اين بخش مرتبط است جهت ثبت در اين اوراق برگزيده ايم:



قائد راه هدي، نور خدا، مهدي قائم

اين مهين بنده خدا را که کند کار خدايي





[ صفحه 184]





آن که جز شست قدر او کس نتواند

کند از کار فروبسته ي ما عقده گشايي



در برش، فوج ملک بر سر پا از پي خدمت

بر درش، خيل شهان حلقه زن از بهر گدايي



حور، فردا به جنان جبهه به پاي تو بسايد

گر تو امروز دلا! بر قدمش جبهه بسايي



نبرد تا به ابد ره به در از ظلمت حيرت

هر که را نور ولايش نکند راهنمايي



چاي مه برج ولايت! که ز نور رخ روشن

به مه و مهر درخشنده، تو رخشنده بهايي



خواجه ي کون و مکان، مالک ملک و ملکوتي

سرور جن و بشر، پادشه ارض و سمايي



کعبه ي حق طلبان، قبله ي ارباب نيازي

مشعر اهل وفا، مروه ي اصحاب صفايي



چشم اميد خلايق، چه به دنيا چه به عقبي

به تو باشد، که پناه همه اندر دو سرايي



من نگويم تو کجايي چو دگر مردم، از آن رو

کز تو خالي نبود جايي و تو در همه جايي [170] .



امام خميني رحمة الله در مخمس رساي مهدوي خود، جلوه هاي بديع ولايت مهدوي را عارفانه به تصوير کشيده است:



مصدر هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر

خالق هر شش جهت، نور دل هر پنج مصدر





[ صفحه 185]





والي هر چار عنصر، حکمران هر سه دفتر

پادشاه هر دو عالم، حجت يکتاي داور



آن که جودش، شهره ي نه آسمان بل [171] لامکان شد

مصطفي سيرت علي فر فاطمه عصمت حسن خو



هم حسين قدرت علي زهد و محمد علم و مه رو



شاه جعفر فيض و کاظم علم و هفتم قبله گيسو

هم تقي تقوا، نقي بخشايش و هم عسکري مو



مهدي قائم که در وي جمع، اوصافي چنان شد

پادشاه عسکري طلعت نقي حشمت تقي فر



بوالحسن فرمان و موسي قدرت و تقدير جعفر



علم باقر زهد سجاد و حسيني تاج و افسر

مجتبي حکم و رضيه عصمت و دولت چو حيدر



مصطفي اوصاف، مجلاي خداوند جهان شد

جلوه ي ذاتش به قدرت، تالي فيض مقدس



فيض بيحدش به بخشش، ثاني مجلاي اقدس



نورش از «کن» کرد بر پا هشت گردون مقرنس

نطق من هر جا چو شمشير است و در وصف وي اخرس [172] .



لنگ پاي عقل در وصف وي اندر گل، نهان شد

دست تقديرش به نيرو، جلوه ي عقل مجرد



آينه انوار داور، مظهر اوصاف احمد



حکم فرمانش محکم، امر گفتارش مسدد

در خصايل، ثاني اثنين ابوالقاسم محمد



آن که از يزدان ولي، بر جمله ي پير و جوان شد



[ صفحه 186]





روزگارش گر چه از پيشينيان بودي موخر

ليک از آدم بود فرمانش تا عيسي مقرر



از فراز توده ي غبرا تا گردون اخضر

وز طراز قبه ي ناسوت تا لاهوت يکسر



بنده ي فرمانبرش گرديد و عبد آستان شد

تا ولايت بر ولي عصر مي باشد مقرر



تا نبوت را محمد، تا خلافت را است حيدر



تا که شعر من بود از شهد چون قند مکرر

پوست زندان، رگ سنان و مژه پيکان، موي نشتر



باد آن کس را که خصم جاه تو، از انس و جان شد! [173] .


پاورقي

[1] همان، ص 211 و 212.

[2] همان، ص 240 و241.

[3] همان، ص 318و319.

[4] مخنف آخشيجان، جمع آخشيج، عنصر، چهار آخشيج: چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش.

[5] مخفف افروخته.

[6] خوشه هاي طلائي ص 449-445.

[7] اژدها.

[8] دشمنان.

[9] تذکره ي مدينة الادب، محمد علي مصاحبي (عبرت) ناييني، ج 1، ص 452.

[10] مخفف پرويزن، بادبزن.

[11] شتاب.

[12] زمين لرزه، زلزله.

[13] مردي.

[14] مخفف بهرمان: نوعي ياقوت سرخ.

[15] اشاره دارد به معجزات حضرت عيسي بکه بيماران مبتلا به خوره را سلامت و کوران مادرزاد را بينا و مردگان را زنده مي کرد.

[16] اشاره به وجود مقدس امام زمان عليه السلام دارد.

[17] جادو و افسون در معجزات اولياي خدا راه ندارد، و بايد اين کلمه را در اينجا مجازا به معني شگرد گرفت.

[18] زمين هموار، و نيز نام مکاني است.

[19] زمين ناهموار و درشت و نيز نام محلي است.

[20] اکنون.

[21] تذکره ي مدينه الادب، محمد علي مصاحبي ناييني (عبرت)، ج 1، ص 74.

[22] همان،ص 217.

[23] جمع بحر، درياها.

[24] همان، ص 218.

[25] مخفف پرگار.

[26] همان، ص 415.

[27] بخيلي و ترشرويي.

[28] همان ص 416.

[29] شمشيرش.

[30] همان، ص 417.

[31] مخفف زمان.

[32] مخفف هنوز.

[33] سپر.

[34] همان، ص 417.

[35] خورشيد.

[36] کنايه از بهشت.

[37] جهنم.

[38] همان، ص 449.

[39] همان، ص 451.

[40] دوزخ.

[41] ماه ارديبهشت.

[42] زره.

[43] جوشن، تن پوش جنگي.

[44] همان ص 452.

[45] که او را.

[46] همان، ص 453.

[47] همان ص 452 و 453.

[48] همان، ص 503 و 504.

[49] همان، ص 537.

[50] همان، ص 538.

[51] بنده و چاکر.

[52] اميد است.

[53] همان، ص 538 و 539.

[54] جمع جبهه، پيشاني ها.

[55] تخت سلطنت.

[56] همان، ص 543.

[57] مخفف هر چه.

[58] نقش و زينت.

[59] فتنه و آشوبگري.

[60] همان، ص 544.

[61] يعني زغال.

[62] صلصال: گل.

[63] همان، ص 551 و 552.

[64] جمع سهم، تيرها.

[65] شمشير.

[66] چوگان.

[67] لال.

[68] همان، ص 585.

[69] همان، ص 585.

[70] سست و درمانده.

[71] همان، ص 611.

[72] بار خداي.

[73] همان، ص 612.

[74] بدون منت و چشمداشت.

[75] همان، ص 612 و 613.

[76] جدا.

[77] همان: ص 616 و617.

[78] پرچم برافراشته.

[79] ديوان کمپاني، با مقدمه و پاورقي عباس فقيهي، انتشارات حق بين، قم، چاپ اول، سال 1377 ص 253 و 254.

[80] مرکب مخصوص رسول گرامي اسلام.

[81] همان، ص 260- 258.

[82] مشاطه، آرايشگر.

[83] ولي: دوست و پذيرنده ي ولايت حضرتش.

[84] فرشته ي نگهبان دوزخ.

[85] فرشته نگهبان بهشت.

[86] تذکره مدينةالادب، ج 2 ص 646 و 647.

[87] سرد.

[88] همان، ص 647 و 648.

[89] ابجد خوان.

[90] همان، ص 705.

[91] همان، ص 741.

[92] صابر ترمذي.

[93] عمعق بخارايي.

[94] شيرخواره.

[95] همان، ص 742.

[96] شهور: ماه ها؛ سنين: سال ها.

[97] محل فرود و نزول.

[98] استخوان هاي پوسيده.

[99] همان، ص 748.

[100] جنگجوي ميدان رزم.

[101] مخفف نيايد.

[102] همان، ص 755.

[103] همان، ص 757.

[104] هر چه.

[105] خشمش.

[106] نزد من.

[107] نفرين و لعنت.

[108] همان، ص 758.

[109] شايسته است.

[110] بيان کننده، آشکار کننده.

[111] گوشواره.

[112] ديوار.

[113] امان.

[114] همان، ص 758.

[115] همان، ص 759.

[116] مرکب بادپاي.

[117] همان، ص 759.

[118] بيهوده.

[119] مردم.

[120] کارهاي سخت.

[121] کنايه از ذوالفقار است.

[122] همان، ص 761.

[123] گرفته.

[124] ضامن.

[125] همان، ص 761.

[126] سوره حمد.

[127] همان، ص 763.

[128] همان، ص 763.

[129] چوگان.

[130] همان، ص 765.

[131] عقيم و نازا.

[132] عقيم و نازا.

[133] فرمان.

[134] انگشتر و نگين.

[135] همان، ص 776.

[136] سرگشته.

[137] کنايه از ذوالفقار است.

[138] ماه تاريکي ها، روشني بخش تاريکي ها.

[139] شير.

[140] همان، ص 777.

[141] سالخورده و کهنسال.

[142] همان، ج 3 ص 67.

[143] همان، ص 151 تا 153.

[144] اسب راهوار.

[145] سفره.

[146] مخفف خورشيد.

[147] خوان سالار.

[148] همان، ص 154 و 155.

[149] همان، ص 160.

[150] همان، ص 163.

[151] تاريکي و ظلماني.

[152] دريا.

[153] دهان.

[154] همان، ص 169 و 170.

[155] همان، ص 283.

[156] همان، ص 284.

[157] مخفف زمان.

[158] همان، ص 285.

[159] همان، ص 286.

[160] چشم.

[161] همان.

[162] همان، ص 292.

[163] همان، ص 295.

[164] شمعدان.

[165] همان، ص 298.

[166] جمع کون، عوالم هستي.

[167] جمع آخشيج، چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش.

[168] زن آرايشگر، آرايشگر.

[169] همان، ص 357.

[170] همان، ص 466 و 467.

[171] بلکه.

[172] لال و گنگ.

[173] همان، ص 444-441.