بازگشت

مناقب هفت گل


مطلع بند اول:



بس که شوخ است و فريبنده و رعنا، نرگس

گوييا چشم تو دارد نظري با نرگس



بيت رابط بند اول:



اي که بر صحن چمن، گل نه به زيبايي توست

لاله را با همه خوبي، سر لالايي توست [1] .



مطلع بند دوم:



گر شود با رخ خوب تو برابر، لاله

بنهد سرکشي و خرمي از سر، لاله



بيت رابط بند دوم:



صفت حسن تو مرغان چمن مي دانند

گر چه دانند، وليکن نه چو من مي دانند [2] .



مطلع بند سوم:



دوش بگشاد ز هم باد صبا، دفتر گل

مرغ خوش نعمه برآمد به سر منبر گل





[ صفحه 92]



بيت رابط بند سوم:



عمل و علم و شجاعت، همه يک جا داري

«آن چه خوبان همه دارند، تو تنها داري» [3] .



مطلع بند چهارم:



اي به گلزار تو با زينت و فر، نيلوفر

آب لطف تو کند تازه و تر، نيلوفر



بيت رابط چهارم:



نفس باد صبا، مجمره دار از دم توست

نافه ي مشک ختا، غاليه بار از دم توست [4] .



مطلع بند پنجم:



با خط تو نکند طره نمايي، سنبل

با دم تو نکند غاليه سايي، سنبل



بيت رابط بند پنجم:



اي که در خاک درت از سنبل تر، خوشبوتر

عکس رخسار تو از شمس و قمر، نيکوتر [5] .



مطلع بند ششم:



اي ز گلهاي بهاري، گل بي خار، سمن!

تازه و خرم و خوش همچو رخ يار، سمن!



بيت رابط بند ششم:



همچو گل، کز تتق غنچه برون آرد سر

وقت شد کز حجب غيب، خرامي تو بدر [6] .





[ صفحه 93]



مطلع بند هفتم:



همه شب با دل خرم، لب خندان، سوسن

کند آزاديت اي سرو خرامان! سوسن



بيت رابط بند هفتم:



هر کسي تحفه به نوعي ز دل و جان آورد

مور، بال ملخي پيش سليمان آورد [7] .



در ديوان قاسم انوار (متوفاي 837 ق) متخلص به قاسمي، غزل بشارت انگيزي وجود دارد که رايحه ي مهدوي از آن به مشام مي رسد و نام ممدوحي از قماش سلاطين و حکام خودکامه را با خود ندارد:



موسي به کوه طور، به نور عيان رسيد

توفيق وصل يار، عنان بر عنان رسيد



شادي اهل عالم و، هنگام شادي است

کاندر زمانه، مهدي آخر زمان رسيد



آسوده ايم و خاطر ما شاد و خرم است

چون فيض فضل يار، جهان در جهان رسيد



سر خداست آدم و، ابليس کور بود

هر سر که سر بديد به گنج نهان رسيد



سري که کاينات به جان طالب وي اند

منت خداي را که به ما رايگان رسيد



ما ناگهان به کوي خرابات سر زديم

چون جذب يار بر دل ما، ناگهان رسيد



بشنيد هر که گوش و دلي داشت قاسمي!

گلبانگ وصل او، که به کون و مکان رسيد [8] .





[ صفحه 94]



بابا فغاني شيرازي (متوفاي 925 ق) در يک قصيده ي مناقبي خود، ضمن ستايش از ائمه ي اطهار عليهم السلام به پيشگاه حضرت ولي عصر عليه السلام عرض ادب مي کند:



منم پيوسته در بزم «سقاهم ربهم» شارب

ز جام ساقي کوثر، علي بن ابيطالب



زهي نور يقينت چشمه ي تحقيق را رهبر

زهي ذات وحيدت نشاه ي توحيد را غالب



تو را بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندي

که واجب [9] ساخت تعظيمت بر ارباب خرد، واجب



سماع بزم گرودن از دم سبطين زهرا دان

نه از صوت صداي ارغنون زهره ي لاعب [10] .



به حرب خارجي بايد ز بعد صاحب دلدل

سواري همچو شاه عسکري، در راه دين حارب



به خاک درگه صاحب زمان، چون خسرو انجم

مسيح از منظر چارم نهد رو از پي منصب



فغاني بلبل دستانسراي آل ياسين شد

به وصف غير آمد از گلستان ازل، تائب [11] .



بابا فغاني، در قصيده ي مناقبي ديگري ضمن ستايش از امير مومنان علي عليه السلام از امام عصر عليه السلام سخن به ميان مي آورد:



برکاينات، آن چه يقين فرض و واجب است

مهر و محبت اسد الله غالب است



انسان ندانمش که نداند بهين قوم

آن را که «هل اتي علي الانسان» مناقب است





[ صفحه 95]





اشيا به آستين يد الله داده، دست

چون اختيار بنده که در دست صاحب است



بر خود مساز مذهب هفتاد و دو، دراز

يک رنگ آل باش، که اصل مذاهب است



در مدح حيدر، آن چه خدا و رسول گفت

راجع به ذات مهدي صاحب مواهب است



هم نشاه نبي و ولي، صاحب الزمان

شاهي که فتح و نصرتش از اين دو جانب است



خلقض عظيم و طبع کريم و دلش رحيم

اين موهبت، تمام ز توفيق واهب است



دشمن گداز و دوست نواز است، روز رزم

در مين [12] است جاذب و بر قلب، حارب است



آنجا که عرض لشکر نصرت شعار اوست

اجرام سبعه، گرد نعال [13] مراکب [14] است



شاها! به قادري که وضيع و شريف را

از وي اميد لطف و، نجات از مصايب است



کاين بنده تا به شارع [15] هستي مجال يافت

همراه اين جناب و ز پي اين مواکب است



واثق به عفو توست «فغاني» که از خطا

عنوان نامه ي عملش، عبد مذنب [16] است



ظل علي و آل علي، مستدام باد!

اين است مطلبي که اهم مطالب است [17] .



همو در قصيده ي مناقبي ديگري ضمن عرض ادب و ارادت به پيشگاه ائمه ي معصوم عليهم السلام



[ صفحه 96]



شيفتگي خود را به ساحت مقدس امام زمان عليه السلام نشان مي دهد:



اي رخ فرخنده ات، خورشيد ايوان جمال

قامت نورانيت، شمع شبستان خيال



هدهد فرخنده ي فال طرف بامت، جبرئيل

بلبل دستانسراي باغ اسلامت، بلال



حضرت ختم ولايت مهدي صاحب زمان

آن که زو شد خاور، رشک ايوان جلال



يا حبيب الله! بحق مهر اين روشندلان

- کز دعا روز جزا خلقي رهانند از وبال -



از کمال و رحمت و احسان، من درمانده را

دستگيري کن که هستم غرقه ي بحر ضلال



سر به زانو مانده ام عمري به فکر نعت تو

قامت خم گشته ام اينک بدين معني است دال [18] .



يک رقم از بحر اوصافت نيارد در قلم

گر «فغاني» تا ابد، نظم سخن بندد خيال



تا زنند از غايت همت، به بام قصر دين

پنج نوبت اهل دين بر کوس استغنا، دوال



گوش جان دوستانت، باد بر نعت و درود

جسم بدخواه و مخالف، از فغان و ناله، نال [19] .



بابا فغاني، ششمين بند از ترکيب بند عاشورايي خود را نيز، به مناقب حضرت ولي عصر عليه السلام اختصاص داده است:



حاشا که علم عالم، جاهل کند قبول

ذاتي که برترست ز انديشه ي عقول



حاشا که در غبار حوادث، نهان شود

آيينه ي قبول و، چراغ دل رسول



فردا نظاره کن که چو خار خزان زده

اجزاي خار خفته، نهد روي در ذبول [20] .





[ صفحه 97]





بهر عروج مهچه ي رايات مهدوي

عيسي فراز طاق زبرجد، کند نزول



قاضي القضات محکمه ي آخر الزمان

دار القضا کند چمن دهر از عدول



بر لوح چار فصل، به قانون شرع و دين

اشيا کنند بهر قرار جهان، حصول



در چار سوي کون، به پروانه ي رسول

يابد قرار «لم يصل» خارجي، وصول



نور دوازده مه تابان، يکي شود

گيرد فروغ شمع، سراپرده ي رسول



چندان بود محاکمه ي فيل بند شاه

کآواز مرتبه نشود خارج از اصول



سکان هفت خطبه، به آيين دور گشت

انشا کنند خطبه به نام چهار و هشت [21] .



مولانا محمد (اهلي) شيرازي (متوفاي 942 ق) در بسياري از اشعار مناقبي خود، از مهدي موعود عليه السلام ياد مي کند و با عرض ارادتي بي شايبه، ميزان ارادت قلبي خود را به آن وجود نازنين ابراز مي کند:



اي جان همه جانها! روح القدسي گويا!

پنهان ز نظر اما، در ديده ي جان پيدا



در مکه و در يثرب، شاهنشه ذو موکب

در مشرق و در مغرب، خورشيد جهان آرا



عيساي فلک رتبت، موساي ملک همت

دانا به همه حکمت، در علم نظر بينا



هم مهدي و هم حارث، بي ثاني و بي ثالث

در علم نبي وارث، عالم به همه اشيا



اي در همه جا معروف، از خلق و کرم موصوف

مهدي صفتي موقوف، از غيب برون فرما [22] .



اهلي شيرازي در قصيده ي مناقبي خود، ضمن نعت و ستايش حضرت سيد المرسلين صلي الله عليه و اله و سلم، از عرض ادب به پيشگاه امام عصر عليه السلام غافل نمي ماند:



[ صفحه 98]





ما را چراغ ديده، خيال محمد است

خرم دلي که مست وصال محمد است



جبريل اگر چه طوطي وحي است و عقل کل

درمانده در جواب و سوال محمد است



مست کمال ساقي کوثر، دو کون و او

با اين کمال، مست کمال محمد است



اثني عشر، که بحر کمالند هر يکي

سرچشمه شان، محيط زلال محمد است



مهدي که از نهال وجود، آخرين بر است

او نيز، ميوه اي ز نهال محمد است



هر کس که از نعيم بهشتش نواله اي است

آن، بخششي ز خوان نوال محمد است [23] .



همو در قصيده ي عاشورايي خود، وجود نازنين امام عصر را منتقم خون حسين بن علي عليه السلام معرفي مي کند:



قدر حسين کم نشد و، شد عزيزتر

خود را يزيد، روسيه و خوار کرده است



ظلمي که بر حسين در اسلام کرده اند

باور مکن که لشکر کفار کرده است!



يا مرتضي علي! به شهيدان روا مدار

ظلمي چنين، که چرخ ستمکار کرده است



بگشاي پنجه يا اسد الله! که بر حسين

روباه چرخ، حمله ي بسيار کرده است



اينک ظهور مهدي آخر زمان رسيد

زين، رايت يزيد نگونسار کرده است



بعد از هزار سال، به شمشير انتقام

حق، لشکر يزيد گرفتار کرده است



شکر خدا که شاه به خونخواهي حسين

دلها ز بار غصه، سبکبار کرده است



اهلي، ز گريه بهر شهيدان کربلا

آبي که داشت در جگر، ايثار کرده است [24] .



اهلي شيرازي در قصيده ي توحيدي خود، ضمن برشمردن فضايل حضرات معصومين عليهم السلام از ظهور حضرت مهدي عليه السلام و آثار قيام جهاني آن حضرت سخن مي گويد:



گنجي که نقد هر دو جهان است، عاقبت

خواهد به دست مهدي آخر زمان گشاد



او، آن گره گشاست که چون سر زند ز غيب

خواهد گره ز کار زمين و زمان گشاد



مهمان يار، او بود و ما طفيل او

در بر طفيلي، از شرف ميهمان گشاد



يا رب! به اهل بيت نبي کز درش مران

اهلي، که بر در کرمت چشم جان گشاد



بر پيريش ببخش که روزي که زاد هم

چشم از اميد مرحمتت، بر جهان گشاد [25] .



[ صفحه 99]



همو در ترکيب پانزده بندي مناقبي خود - که دوازده بند آن در منقبت معصومين عليهم السلام است - به پيشگاه مقدس امام زمان عليه السلام اظهار ارادت مي کند و به منتظران قيام حضرتش، بشارت ظهور مي دهد:



مژده باد اي اهل دل! کاينک ظهور مهدي است

ظلممت عالم ز حد شد، وقت نور مهدي است



در چنين ظلمي، که عالم سر به سر ظلمت گرفت

آن که آتش در زند، تيغ غيور مهدي است



داد مظلومان ز جور ظالمان گر شه نداد

ماجراي ما و ايشان، در ظهور مهدي است



مرکب اندر زين و، خلق استاده، او در صبر وقت

عقل، حيران مانده در ذات صبور مهدي است



نامه ي فرمان که حکم آدم و خاتم در اوست

حکم آن منشور، در حکم امور مهدي است



اين چنين نوري، که بر افلاک سر خواهد کشيد

هم ز جيب اهل بيت مصطفي، خواهد رسيد [26] .



او در ستايش امامزاده ي واجب التعظيم، احمد بن موساي کاظم عليهماالسلام يک ترکيب هفت بندي دارد که در چهارمين بند آن از ظهور حضرت مهدي عليه السلام خبر مي دهد:



جهان، عدم بود، او را وجود مي بينم

که جان در آتش مهرش چو عود مي بينم



فروغ نور حق، از مرقد منور او

هميشه کوري چشم حسود مي بينم



ظهور مهدي، از آن بارگاه خواهد بود

نه ديرگاه، که بسيار زود مي بينم





[ صفحه 100]





رخم به خاک درش سود و، رو نمي تابم

کزين معامله، بسيار سود مي بينم



از آن نفس، که دل آيينه ي جمال وي است

چراغ ديده ي جان، روشن از خيال وي است [27] .



اهلي شيرازي در دو مثنوي مناقبي خود نيز - که در نعت پيامبر اکرم و ائمه ي اثني عشر عليهم السلام سروده است از امام زمان عليه السلام ياد مي کند و به رهروان راه آن حضرت، ظهور او را بشارت مي دهد:



نهان از ديده ها، خود کرده تا کي؟

چو نور ديده ها، در پرده تا کي؟



مکن در پرده همچون شمع مسکن

برون آ تا شود آفاق روشن



تو شمع بزمگاه لا مکاني

درين فانوس سبز آخر چه ماني؟



چو شمع از نور خود، آتش برانگيز

بسوز اين تيره ي فانوس و، فرو ريز



چو داد اول زمان، نور تو پرتو

تو خود هم مهدي آخر زمان شو



سوار عرصه ي دين، همگنان کن

چو شمعش، ذوالفقار آتشفشان کن



عدم کن ظلمت کفر از ره دين

به برق تيغ خونريز شه دين [28] .



سکه ي مهدي زند، آخر زمان [29] .

بر عدوي دين کند آخر، زمان



پيرو ايشان شو و در آن جهان

رخش دل اندر صف مردان، جهان



هر که شد او سايل ازين خاندان

حاجت او، حاصل ازن خانه دان [30] .



طالب آملي (متوفاي 1036 ق) ملقب به «ملک الشعراء» در قصيده ي گلايه آميز خود با خطاب قرار دادن حضرت ولي عصر عليه السلام از نابساماني هايي که دامنگير امت اسلامي شده سخن مي گويد:



[ صفحه 101]





طبعم کند در آتش معني، سمندري

وان گه فشاند از پر و بال، آب کوثري



يوسف ترواد از در و ديوار خاطرم

اما تهي است مصر من از جوش مشتري!



آبکار [31] خاطرم، همه مريم طبيعتند

عيسي به مهدشان در، بي ننگ شوهري



وان عيسيان نادره، هر يک به معجزي

در مهد مادري زده کوس پيمبري



اما چه سود! کاين گهر ناب را اگر

بر دشمنان فشانم از نيک گوهري



آن کور باطنان، نشناسند از سفال

با آن که خويش را همه گيرند جوهري



از شرم اين سياده دلان مي برم پناه

بر درگه امام زمان، نقد عسکري



مولاي دين محمد مهدي، که شرع او

دارد رواج قاعده ي دين جعفري



فتواي او، که نسخه ي عيساي ملت است

جان ها دميده در تن شرع پيمبري



بازم به مدح او زده سر، مطلعي ز صبح

کان نظم مي کند به گهرها برابري



اي شرع تو، مروج دين پيمبري

زيب از تو يافته روش شرع گستري



دعواي غبن عمر کنند اهل روزگار

بر روزگار، چون تو نشيني به داوري



گر خلق با نسيم ولاي تو دم زنند

آفاق را کنند يکي گوي عنبري



يک دل کم است مهر تو را، زان که مهر تو

دارد هزار ذره چو اين مهر خاوري



شد دهر را سپيده، نشان چشم انتظار

تا صبح وار از افقي سر برآوري



تا چند شام کفر کند عرض تيرگي؟

وز بيم، صبح دين نکند پيرهن دري؟



وقت است کز نشيمن اقبال مستدام

چون خور برون خرامي با تيغ حيدري



وان گه به سعي بازوي اسلام برکشي

زين روبهان کفر، لباس غضنفري



بشکن شکسته زورقشان را به موج قهر

و آن گاه، ده به دجله ي خون شان شناوري



جمعي کزان ميانه به اسلام مايلند

فرمايشان به جاده ي شرع، رهبري



طالب! رسيد وقت دعا، دست دل برآر

و آن گه بدين دعا کن ختم ثناگري



گر خطبه اي نشانه بود خطبه ي تو را

انجم کند خطيبي و افلاک، منبري



شرعت هميشه تازه بود در ميان خلق

وين رسم خوش اساس نيابد مکرري [32] .





[ صفحه 102]



ملا محسن (فيض) کاشاني (متوفاي 1091 ق) از علماي نامدار و کثير التاليف شيعي در دوره ي صفوي است. اين عالم بزرگوار در عرصه ي شعر نيز کوشا بوده و ديوان او به همت شاعر فرهيخته مصطفي فيضي، در سه جلد منتشر شده است.

فيض در قصيده اي که براي حضرات معصومين عليهم السلام سروده، خطاب به حضرت ولي عصر عليه السلام مي گويد:



اي سمي و کني پيغمبر

وي بقيه ي خدا، جعلت فداک!



اي امام زمان و مهدي حق

صاحب عصر ما، جعلت فداک!



از کسي بر تو بيعتي چون نيست

خوش برآ! خوش برآ! جعلت فداک!



عالم از جور و از ستم، پر شد

الوحا! الوحا! [33] جعلت فداک!



دوستان، درهم و پريشانند

ز اشتياق شما، جعلت فداک!



در فراق تو، تيره شد بر من

هم زمين، هم سما، جعلت فداک!



جاي آن است کز غم تو رود

خونم از ديده ها، جعلت فداک!



رحم کن بر غريب خسته دلي

بيکس و بينوا، جعلت فداک!



چشم بر درگه تو دوخته ام

به اميد لقا، جعلت فداک!



«فيض» خود را ز غم نجات دهيد

کوست خاک شما، جعلت فداک! [34] .



فيض کاشاني در قصيده ي آييني ديگري، ضمن به تصوير کشيدن آلامي که از مردم زمانه ي خود ديده است، راز کاميابي خود را بيان مي کند:



بر عشق، هزار آفرين فيض!

کز دولت او، به حق رسيدم



از مهر نبي و آل او بود

جامي که به کام دل کشيدم



از پيروي چهارده نور

حق، بر اغيار برگزيدم



چشمم به ره قدوم مهدي است

اين سرمه به ديده ز آن کشيدم



گر نامه سياهم از گنه، شکر

کز مهر ائمه، رو سفيدم [35] .





[ صفحه 103]



همو در منظومه ي ديگري پس از عرض ادب و ارادت به پيشگاه حضرات معصومين عليهم السلام از شگفتي هاي عشق ياد مي کند:



گه مهدي آرد در جهان، پنهان کند او را چو جان

از ديده ي نامحرمان، ماالعشق الا معجزه!



اسرار را اظهار کرد، منصور را بر دار کرد

زين کارها بسيار کرد، ما العشق الا معجزه!



بسيار ز اينان آورد، بس نازنينان آورد

پيدا و پنهان آورد، ما العشق الا معجزه!



گه «فيض» را شاعر کند، در رنديش ماهر کند

گه قدوه و طاهر کند، ما العشق الا معجزه! [36] .



فيض کاشاني، بسياري از غزليات لسان الغيب حافظ شيرازي را استقبال و تضمين کرده و شيفتگي خود را نسبت به ساحت آن مصلح جهاني ابراز داشته است.

ملا محمد رفيع (واعظ) قزويني (متوفاي 1105 ق) از غزل پردازان نازک خيال و نامدار سبک اصفهاني در زبان فارسي است. او در قصيده شيوايي که در «ناپايداري روزگار و بي اعتباري دنيا، و منقبت سالار دين حضرت صاحب الامر عليه السلام» سروده، عظمت وجودي آن حضرت را در نهايت هنرمندي و نازک خيالي به تصوير کشيده است. ابياتي از آن را براي نقل در اين اوراق برگزيده ايم:



نيست در اقليم هستي اي دل محنت قرين!

آن قدر شادي که کس خندد به وضع آن و اين



چون رحم دان تنگناي دهر پرآشوب را

روز و شب مي بايدت خون خورد در وي چون جنين



پيش عاقل، يک دل پر درد باشد، گوي چرخ!

نزد دانا، يک رخ پر گرد، پهناي زمين!





[ صفحه 104]





شاه اطلس بخش باشي يا گداي ژنده پوش

عاقبت چون مي روي، خواه آن چنان خواه اين چنين



چون فريدون يا سکندر يا سليمان گر شوي

کو فريدون؟ کو سکندر؟ کو سليمان؟ کو نگين؟



قيمت جنس سعادت، درهم و دينار نيست

نقد رايج از تهيدسي است در بازار دين!



با کمال بي رگي، چندين رگ گردن نگر!

با دو صد عالم سبک مغزي، بيا لنگر ببين!



از رگ گردن، جهان شد بيشه يا رب! کي شود

همچو شمشير، از غلاف آيد برون سالار دين؟



حجت حق، نور مطلق، صاحب الامر آن که او

بحر زخار امامت راست موج واپسين



هستي نه آسمان، از بهر ذات پاک اوست

چون وجود حلقه ي انگشتر از بهر نگين



نور پاکش گر فشردي بر بساط روز پاي

شب فسردي همچو خون مرده در زير زمين



روز، آن روزست کآن خورشيد تابان سر زند

دولت، آن دولت که او باشد شه تخت زمين



غايبانه عرض حال خويشتن تا کي کنم؟

رو به رو خواهم که گويم حال دل را بعد ازين



دامن عهد ظهورت کو که تا آيد برون

ناله ها از استخوانم همچو دست از آستين



چون تو يکتا گوهري گم کرده، مي گردد از آن

آسمان، غربال در کف روز و شب گرد زمين



کي شود يا رب! که آري پاي دولت در، رکاب

چتر شاهي بر سر از بال و پر روح الامين





[ صفحه 105]





يکه تاز ظلم، ميدان جهان را بسته است

هست خالي جايت اي لشکر شکن! در روي زين



تا نيايد دامن عهدت به کف، ايام را

کي تواند پاک شد از گرد بدعت روي دين؟



همچو شخص چشم بر راهي که بر تل ها رود

رفته عيسي در رهت، بر آسمان چارمين



چون صف مژگان چشم کور مي آيد به چشم

بي تو صف هاي نماز،اي پيشواي شرع و دين!



همچو نور ديده ها، از پرده بيرون نه قدم

اي تو نور ديده هاي اولين و آخرين!



بحر از هر موج دارد مصرعي در شان تو

قطره ي ما چون کند با مدحت اي شاه گزين؟!



بر نيامد از سخن، کاري که من مي خواستم

دست شوق ما و دامان خموشي بعد ازين



همچنان کز جيب شب، خورشيد تابان سر زند

همچنان کز خواب نگشايند چشم، اهل زمين:



سر زند يا رب! ز شرق غيب، مهر ذات تو

تا شود بيدار، بخت شيعيان دل حزين [37] .



واعظ قزويني در غزل نيايشي خود، ذات خداوندي را در هر بيت به يکي از ذوات مقدس معصومين عليهم السلام سوگند مي دهد و آمرزش خود را مي خواهد و هنگامي که سخن از آن گمشده ي جهاني به ميان مي آورد سخنش شور و سوز ديگري پيدا مي کند:



يا رب! به فضل خويش گناهان ما ببخش

از توست جمله بخشش و از ما خطا، ببخش!



هر چند نيستيم سزاوار بخششت

ما را به روي شاه رسل مصطفي ببخش!





[ صفحه 106]





جز سوختن اگر چه نباشد سزاي ما

اما به سوز سينه ي خير النساء، ببخش!



ما در طريق بندگيت گر پياده ايم

ما را به شهسوار عرب مرتضي ببخش!



شد ز انتظار صاحب ما، چشم ما سفيد

ما را به درد دوري آن مقتدا، ببخش!



زين چارده، بس است يکي بهر عالمي

ما را براي خاطر هر يک جدا، ببخش!



واعظ، شکسته بر در ايشان چو استخوان

او را به اين شکستگي اي پادشاه، ببخش!



کارش تباه و، درد ز حد بيش و صبر، کم

حالش ببين و رحم نما و، دوا ببخش! [38] .



اين غزل پرداز نامدار در عرصه ي سبک اصفهاني (سبک هندي) در مثنوي مناجاتي خود نيز، خدا را به يکتايي اش و به حرمت حضرات معصومين عليهم السلام سوگند مي دهد که بر زاري او رحمت آورد و از گناهان او درگذرد. ابياتي از اين مثنوي نيايشي را مرور مي کنيم:



الهي به يکتايي وحدتت

به زخاري قلزم رحمتت



به احمد، شفيع سياه و سفيد

کزو پشت بر کوه دارد اميد



به مهر سپهر ولايت علي

کزو ظلمت کفر شد منجلي



به زهراي ازهر، محيط شرف

که او بود هم گوهر و هم صدف



به مهدي هادي امام زمان

که نام خوشش نيست حد زبان



فروزان چراغي، که گردد چو دود

به گردش شب و روز، چرخ کبود



کند صبح، مشق علمداريش

به دل، مهر را نيزه برداريش



نه خورشيد و ماه است بر آسمان

بود در ره او، دو چشم جهان



ندانم ز بس هست قدرش فزون

که در پرده ي غيب گنجيده چون؟



وجودش چراغي به فانوس دان

جهاني ازو روشن و، خود نهان!



ز ما گردن و، طوق فرمان ازو

ز ما دست اميد و، دامان ازو



که: رحمي کني بر من و زاري ام

به رويم نياري گنهکاري ام



به درگاه عفو تو اي پادشاه!

نياورده ام تحفه اي جز گناه





[ صفحه 107]





همه غفلت و مستي آورده ام

متاع تهيدستي آورده ام



رحيمي، رحيمي، ببين زاري ام

کريمي، کريمي، بکن ياري ام [39] .



ميرزا داراب بيگ (جويا) تبريزي کشميري (متوفاي 1118 ق) از شاگردان ممتاز صائب تبريزي در سبک اصفهاني است و عبدالعلي طالع و عبدالعزيز قبول و ملا ساطع از شاگردان اويند. [40] .

در اشعار مناقبي جوياي تبريزي، لطافت کلامي و غناي محتوايي موج مي زند. ابياتي از يک قصيده ي مناقبي او را که مختوم به مناقب حضرت ولي عصر عليه السلام است، مرور مي کنيم:



تنگ عيشم دارد از بس دور چرخ چنبري

چون شميم غنچه ام در دام بي بال و پري



مانده است از طبع من معني تراشي يادگار

همچنان کز خامه ي ماني فن صورتگري



سينه ام از داغ سوداي تو گلزار بهشت

از گل نظاره ات در شيشه ي اشکم، پري



تا به کي جويا! غزل خواهي سرودن؟ زان که نيست

مطلبي جز منقبت گويي تو را از شاعري



به که باشي مدح سنج آن که بر خاک درش

جبهه سايد هر سحرگه آفتاب خاوري



مسند آراي امامت، مهدي هادي که هست

چون شه مردان به ذات او مسلم، سروري



آن که گر سازند در ايام عدل او، بجاست

از پر شهباز، تير ترکش کبک دري!



مي سزد در بحر بي پايان قدرش گر کند

مه حبابي، هاله گردابي، فلک نيلوفري





[ صفحه 108]





حکم خردي گر نويسد بر بزرگان، شوکتش

مي کند نه چرخ جا در حلقه ي انگشتري!



چون نباشد بر سر بازار محشر، رو سفيد

هر که چون مه گشت نور مهر او را مشتري



بر زمين زد شام عيد از ماه نو، مضراب را

حکم او چون زهره را مانع شد از خنياگري



غير آباي تو نشناسد کسي قدر تو را

قيمت گوهر که مي داند به غير از گوهري؟



تا شدم در وصف راي روشنت مدحت نگار

مي کند هر نقطه در طومار شعرم، اختري



ديده ي او باد چون روي غلامانت سفيد!

باشد آن کس را که از غير تو چشم ياوري



مدح مانند تويي، نبود مجال چون مني

کي تواند داد «جويا» داد مدحت گستري؟



به کزين پس منقب را ختم سازم بر دعا

تا ملک، آمين سرا باشد به چرخ چنبري



تا ببخشد فيض آبادي، بساط خاک را

نقش نعلين تو، يعني آفتاب خاوري



خاک خواري باد بر سر، دشمن دين تو را

دوستانت را بر اعداي تو باشد سروري [41] .



شيخ محمد علي «حزين» لاهيجي (متوفاي 1181 ق) قصايد مهدوي پرشوري در سبک اصفهاني دارد که از مضامين بکر و نازک خيالي ها سرشار است:



[ صفحه 109]





در صبح عارض از خط مشکين، نقاب کش

اين سرمه را به چشم تر آفتاب کش



زان پيشتر که زخم اجل کارگر شود

مطرب! بيا و زخمه به تار رباب کش



غرق عرق، چنين رخ نازآفرين چراست؟

جانا! تو را که گفت که از گل، گلاب کش؟



اي چرخ! دست فتنه بلندست، خويش را

زير لواي خسرو عالي جناب کش



مهدي بگو و از شرف نام ناميش

طغراي فخر، بر ورق آفتاب کش



صهباي ذکر دوست، خرد سوز شد حزين!

آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش



بتخانه در مدينه ي اسلام کي رواست؟

لات و هبل برآر و، به دار عقاب کش



گرد خجالت از رخ ما عاصيان بشوي

خط بر صحيفه ي عمل ناصواب کش [42] .



حزين لاهيجي در قصيده ي مناقبي ديگري با تشبيبي زيبا، در التجا به ساحت مقدس امام زمان عليه السلام داد سخن مي دهد:



تا در چمن اين سور برازنده چمان است

چيزي که به دل نگذرد اندوه خزان است



چشمش نشد از دولت ديدار تو محروم

پيداست که آيينه ز صاحبنظران است



اي پرده نشين دل و جان! در ره شوقت

اين مطلع فرخنده مرا ورد زبان است



تا ديده ز دل، نيم قدم ره به ميان است

از پرده برآ! چشم جهاني نگران است



محروم مهل، ديده ي اميد جهان را

اي آن که حريمت، دل روشن گهران است



بي روي تو در ديده بود خار نگاهم

بي وصف تو جان در تن من بار گران است



افسر به سر دولت بدخواه تو، تيغ است

اختر به دل تيره ي خصم تو، سنان است





[ صفحه 110]





کودک به رحم فضل تو را شاهد عدل است

مادر به شکم، خصم تو را مرثيه خوان است



گشت از اثر عدل تو کار دو جهان راست

گر پيچ و خمي هست به زلفين بتان است



دست قدر امروز در آن قبضه ي تيغ است

پشت ظفر امروز بر آن پشت کمان است



برق است عنان تو و کوه است رکابت

آن بس سبک افتاده و اين بس که گران است



گو تا که ازين کهنه ي دمن، گرد برآرد

فرخنده ي سمند تو که چون سيل دمان است



آن آينه ي اندام که در جلوه گري ها

خاک قدمش، سرمه ي صاحبنظران است



بلبل نکشد پا ز سراغ گل و گلشن

آه از سر کوي تو که بي نام و نشان است!



مستانه اگر نکته سرايم عجبي نيست

کي ساغر عشق تو کم از رطل گران است؟



گلزار نگردد تهي از ناله ي بلبل

پيوسته ثناي تو مرا ورد زبان است



پيمانه ي مستان تو بي باده مبادا!

تا غنچه درين باغ ز خونابه کشان است [43] .



همو در توسل به ساحت مقدس حضرت ولي عصر عليه السلام با نازک خيالي بسيار سخن مي گويد:



ني خامه دارد سر خوش نوايي

کهن بلبل آهنگ دستانسرايي





[ صفحه 111]





بيا مطرب! امشب، ره تازه سر کن

ملوليم از رندي و پارسايي



دهد ارمغان کلک معني نگارم

به صورت طرازان چين و ختايي



نشسته است بر تخت يونان فطرت

فلاطون دانش به خاقان ستايي



امام اممم، صاحب عصر، مهدي

که نامش علم شد به مشکل گشايي



فلک، کرده هر صبح با کاسه ي مهر

ز دربار دردي کشانش، گدايي



در انديشه چون بگذرد، پاي بوسش

سخن آيد از خامه بيرون حنايي!



ز تشريف ابر کفش در بهاران

کند شاهد غنچه گلگون قبايي



ز گرد سم دشت پيما سمندش

برد ديده ي مهر و مه، روشنايي



خديوا! به طور سخن آن کليمم

که کلکم علم شد به معجز نمايي



به بلبل چه نسبت نوا سنجيم را؟

منم شهري عشق و او روستايي!



ز خورشيد تابان داغ دل من

بود بزم افلاک را، روشنايي



به وصفت فرو مانده غواص فکرم

که بار آرد انديشه، حيرت فزايي





[ صفحه 112]





فلک، شش جهت مي زند چار نوبت

به نام تو، کوس مظفر لوايي



جدايي ز خاک درت نيست ممکن

کزو ديده ام جذبه ي کهربايي



لبم چون صدف پيش فيض تو بازست

ز ابر کفت، قطره دارم گدايي



نباشد به درد تو گر آشنا، دل

ميان تن و جان مبادا آشنايي!



مرا عشق سرکش، زند شعله در دل

مرادي ندارم ز مدحت سرايي



به وصفت، که انديشه کوتاه از آن است

به جاهت، که باشد جلال خدايي



که: در کلبه ام نيست نقش تعلق

کند پهلوي خشک من، بوريايي



طمع نيست يک جو، ز ابناي دهرم

نمي آيد از رهزنان، رهنمايي



ز طوفان رهاندن، نمي آيد از خس

ز دريا دلان آيد از رهزنان، رهنمايي



ز طوفان رهاندن، نمي آيد از خس

ز دريا دلان آيد اين ناخدايي



عجب دارم از پستي طالع خود

که کرده است در نارسايي، رسايي!



حزين! خامه سر کن که وقت دعا شد

نفس را به تاثير ده آشنايي



زبان درکش، از حد سخن رفت بيرون

درين پرده عيب است خارج نوايي





[ صفحه 113]





بود شهره جودت به مسکين نوازي

نشان، آستانت به حاجت روايي



سمر، [44] نام نيکت به گيتي سراسر

علم، دست و تيغت به کشورگشايي [45] .





[ صفحه 117]




پاورقي

[1] همان، ص 384 و 385.

[2] همان، ص 385.

[3] همان، ص 385 و 386.

[4] همان، ص 386.

[5] همان.

[6] همان، ص 386 و 387.

[7] همان، ص 387.

[8] کليات قاسم انوار، به تصحيح سعيد نفيسي، انتشارات سنايي، تهران، سال 1337، ص 163.

[9] کنايه از ذات حضرت حق است.

[10] بازيگر.

[11] ديوان اشعار بابا فغاني شيرازي، به تصحيح احمد سهيلي خوانساري، نشر اقبال، تهران، چاپ دوم، سال 1353، ص 12-8.

[12] مخفف ميمنه، سمت راست لشکر.

[13] جمع نعل.

[14] جمع مرکب.

[15] گذرگاه.

[16] گناهکار.

[17] همان، ص 16-14.

[18] هم به معني دلالت کننده است و هم به معني شکل حرف (دال).

[19] همان، ص 42-39.

[20] پژمرده شدن.

[21] همان، ص 60-57.

[22] کليات اشعار مولانا اهلي شيرازي، به کوشش احمد رباني، انتشارات سنايي، تهران، سال 1344، ص 420 و 421.

[23] همان، ص 424 و 425.

[24] همان، ص 425 و 428.

[25] همان، ص 452.

[26] همان، ص 523.

[27] همان، ص 527.

[28] همان، ص 573 و 574.

[29] اين مثنوي در هر بيت خود، صنعت اجناس را دارا است.

[30] همان، ص 626.

[31] جمع بکر.

[32] کليات اشعار ملک الشعراء طالب آملي، به تصحيح و تحشيه ي طاهري شهاب، انتشارات سنايي، تهران، ص 110-107.

[33] بشتاب.

[34] ديوان علامه محمد محسن فيض کاشاني، به تصحيح مصطفي فيضي کاشاني، انتشارات اسوه، چاپ اول، سال 1371، ج 1، ص 348 و 349.

[35] همان، ص 380.

[36] همان، ص 413 و 414.

[37] ديوان ملا محمد رفيع واعظ قزويني، به کوشش دکتر سيد حسن سادات ناصري، موسسه ي مطبوعاتي علي اکبر علمي، تهران، سال 1359، ص 526-520.

[38] همان، ص 269.

[39] همان، ص 628-622.

[40] دويست سخنور، نظمي تبريزي، چاپ دوم، سال 16363، ص 69.

[41] خوشه هاي طلايي، به انتخاب محمد علي مجاهدي (پروانه)، انتشارات مسجد مقدس جمکران، چاپ دوم، ص 392-388.

[42] ديوان حزين لاهيجي، به تصحيح ذبيح الله صاحبکار، دفتر نشر ميراث مکتوب، چاپ اول، سال 1374، ص 628 و 629.

[43] همان، ص 631-629.

[44] مشهور، پرآوازه.

[45] همان، ص 633-631.