بازگشت

اي مسلمانان


حکيم سنايي غزنوي (متوفاي 545 ق) شاعر و عارف پرآوازه ي شيعي، در قصيده ي دردبرانگيزي که در «انقلاب حال مردمان و تغيير دور زمان» سروده، از غيبت حضرت مهدي عليه السلام با حسرت بسيار ياد مي کند و از اين که در جهاني پر از دجالان عالم سوز حضور دارد، گلايه مند است:



اي مسلمانان! خلايق، حال ديگر کرده اند

از سر بي حرمتي، معروف منکر کرده اند



کار و جاه سروران شرع، در پاي اوفتاد

زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده اند



پادشاهان قوي، بر دادخواهان ضعيف

مرکز درگاه را، سد سکندر کرده اند



شرع را يک سو نهادستند، اندر خير و شر

قول بطلميوس و جالينوس باور کرده اند!





[ صفحه 75]





عالمان بي عمل، از غايت حرص و امل

خويشتن را سخره ي اصحاب لشکر کرده اند



گاه خلوت صوفيان وقت، با موي چو شير

ورد خود، ذکر برنج و شير و شکر کرده اند!



در مناسک از گدايي، حاجيان حج فروش

خيمه هاي ظالمان را، رکن و مشعر کرده اند!



شاعران شهرها، از بهر فرزند و عيال

شخص خود را همچو کلکي، زرد و لاغر کرده اند



اي دريغا! مهديي، کامروز از هر گوشه اي

يک جهان دجال عالم سوز، سر بر کرده اند



اي مسلمانان! دگر گشته است حال روزگار

زان که اهل روزگار، احوال ديگر کرده اند



اي سنايي! پند کم ده، کاندر آخر زمان

در زمين مشتي خر و گاو سر و بر کرده اند [1] .



حکيم سنايي غزنوي در قصيده حکمت آميز و عبرت آموز ديگري، صاحبان جاه و مال و دنيا پرستان بي ملال را مورد نکوهش قرار مي دهد:



اي خداوندان مال! الاعتبار! الاعتبار!

اي خدا خوانان قال! الاعتبار! الاعتبار!



پيش از آن کاين جان عذرآور فرو ميرد ز نطق

پيش از آن کاين چشم عبرت بين فرو ماند ز کار



پند گيريد، اي سياهي تان گرفته جاي پند!

عذر آريد، اي سپيدي تان دميده بر عذار!



تا کي از دارالغروري، ساختن دارالسرور؟!

تا کي از دارالفراري، ساختن دارالقرار؟!





[ صفحه 76]



و پس از يادآوري بي ثباتي دنيا و زوال مال و منال دنيوي، نااميدي خود را از بهبود اوضاع معنوي مردم زمانه ي خود ابراز مي دارد:



گر مخالف خواهي اي مهدي! درآ از آسمان

ور موافق خواهي اي دجال! يک ره سر بر آر



يک تپانچه مرگ و، وزين مردار خواران يک جهان

يک صداي صور و، زين فرعون طبعان صد هزار [2] .



حکيم سنايي در قصيده ي آييني ديگري، ضمن سرزنش اصحاب صورت و برشمردن رذايل صفات انساني، انتظار هميشگي خود را روايت مي کند:



نظر همي کنم، ار چند مختصر نظرم

به چشم مختصر، اندر نهاد محتضرم



شکر نمايم و از زهر ناب، تلخ ترم

به فعل، زهرم اگر چه به قول چون شکرم



ز راز خانه ي عصمت، نشان مجو از من

که حلقه وار من آن خانه را، برون درم



هميشه منتظرم، هديه ي هدايت را

وليک مهدي در مهد نيست منتظرم



عنايت ازلي، همعنان عزمم باد!

که از عنا برهاند به حشر، در حشرم [3] .



در بخش مقطعات ديوان حکيم سنايي، به شعر ذو قافيه اي برخورديم که ما را در نيل به مقصود همراهي کرد:



مردمان يک چند از تقوي و دين، راندند کار

زين دو چون بگذشت، باز آزرم و شرم آمد شعار



باز يک چندي به رغبت بود و منت بود کار

زين پس اندر عصر ما، نه پود مي ماند نه تار



گر منازع خواهي اي مهدي! فرود آي از حصار

ور متابع خواهي اي دجال گمره! سر بر آر [4] .



حکيم افضل الدين خاقاني شرواني (متوفاي 595 ق) در قصيده ي «منطق الطير» خود، در



[ صفحه 77]



صفت صبح و مدح کعبه و ستايش نبي گرامي اسلام صلي الله عليه و اله و سلم با ظرافت خاصي از مهدي موعود عليه السلام نام مي برد:



زد نفس سر به مهر، صبح ملمع نقاب

خيمه ي روحانيان، گشت معنبر طناب



گر چه همه دلکشند، از همه گل نغزتر

کو عرق مصطفي است، وان دگران خاک و آب



هادي مهدي غلام، امي صادق کلام

خسرو هشتم بهشت، شحنه ي چارم کتاب



باج ستان ملوک، تاج ده انبيا

کز در او يافت عقل، خط امان از عقاب



احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تيغ

تخت سلاطين زکال، [5] گرده ي شيران کباب [6] .



حکيم خاقاني در قصايد ديگري نيز از اين موعود جهاني ياد کرده است و ما به نقل ابيات مورد استناد خود بسنده مي کنيم:



خلوتي کز فقر سازي، خيمه ي مهدي شناس

زحمتي کز خلق بيني، موکب دجال دان [7] .



پيش مهدي، به پيشگاه هدي

عدل را، پيشوا فرستادي [8] .



شيخ فريدالدين عطار نيشابوري (متوفاي 627 ق) در منظومه هاي عرفاني خود، بارها از مهدي موعود عليه السلام ياد کرده است:



صد هزاران اوليا رو بر زمين

از خدا خواهند مهدي را يقين



يا الهي! مهديي از غيبت آر

تا جهان عدل گردد آشکار



مهدي و هادي و تاج انبيا

بهترين خلق و برج اوليا





[ صفحه 78]





اي تو ختم اوليا اندر جهان

در همه جان ها نهان، چون جان جان [9] .



پاکبازان، عسکري را بنده اند

همچو مهدي، در جهان دل زنده اند



پاکبازان، ديده اند عطار را

خوانده اند از لوح او، اسرار را [10] .



برخي از پژوهشگران، منظومه هاي مظهرالعجايب و لسان الغيب را از عطار نمي دانند و معتقدند از شاعر ديگري است که با اين عارف نيشابوري، هم تخلص بوده است. والله اعلم.

کمال الدين محمود، خواجوي کرماني (متوفاي 753 ق) در منظومه ي گل و نوروز خود، زير عنوان: «سوال از صاحب الزمان عليه السلام و جواب آن» در تبيين نظر کساني کوشيده است که معتقدند حضرت عيسي عليه السلام همان مهدي صاحب الزمان عليه السلام است:



دگر پرسيد: از بحر معاني!

چو ابر بهمني در درفشاني



مراد از فتنه ي آخر زمان چيست؟

به عهد آخرين، صاحب زمان کيست؟



جوابش داد کز استاد کتاب

حديثي کرده ام اصغا درين باب



که: جز عيسي، فلک در آخرين عهد

نبيند هيچ مهدي را، درين مهد!



زماني، کآن زمان باستان بود

نه آخر آن زمان آخر زمان بود



کنون ما خود درين ره، راندگانيم

چه پيش آييم؟ کز پس ماندگانيم



نرفته، کي زماني با خود آييم؟

که در آخر زمان، خود فتنه ماييم [11] .



در ديوان خواجوي کرماني ترکيب بندي وجود دارد در هفده بند، تحت عنوان: «في نعت الانبياء و مناقب الائمة الاثني عشر عليهم السلام» و بند شانزدهم آن اختصاص به مهدي موعود عليه السلام دارد.

خواجو در بند اول اين ترکيب بند، خدا را به مقام کبريايي اش و در ساير بندها، خدا را به يکي از ذوات مقدس معصومين عليهم السلام سوگند مي دهد تا خواسته هاي او را برآورده



[ صفحه 79]



سازد، و اين عرض ادب و اخلاص به پيشگاه حضرت مهدي عليه السلام نمايانگر اين واقعيت است که خواجوي کرماني از بن دندان به آن وجود مقدس اعتقاد داشته و حضرت عيسي عليه السلام را مهدي صاحب الزمان عليه السلام نمي دانسته است:



به مقدم خلف منتظر، امام همام

مسيح خضر قدوم و خليل کعبه مقام



شعيب مدين تحقيق، حجة القائم

عزيز مصر هدي، مهدي سپهر غلام



خطيب خطه ي افلاک، منهي [12] ملکوت

اديب مکتب اقطاب، محيي اسلام



شه ممالک دين، صاحب الزمان که زمان

به دست رايض [13] طوعش سپرده است زمام



به انتظار وصول طليعش، خورشيد

زند درفش درفشنده، درفشنده، صبحدم بر بام



نه در ولايت او، درخور است رايت رب

نه با امامت او، لايق است آيت عيب



که: شمع جان من، از نور حق منور باد

دماغ من ز نسيم خرد، معطر باد



مرا که مالک ملک ملوک معرفتم

جهان معرفت و ملک دين، مسخر باد



دلم - که مهر زند آل زر بر احکامش -

فداي حکم جهانگير آل حيدر باد



ضمير روشن خواجو - که شمع انجمن است -

چراغ خلوتيان رواق شش در باد





[ صفحه 80]





روان او - که شد از آب زندگي سيراب -

رهين منت ساقي حوض کوثر باد



در آن نفس که بود مرغ روح در پرواز

مباد جز به رخ اهل بيت، چشمش باز [14] .



در ديوان لسان الغيب حافظ شيرازي (متوفاي 791 ق) فقط به يک مورد برمي خوريم که بشارت ظهور حضرت مهدي عليه السلام را آشکارا با خود دارد:



بيا که رايت منصور پادشاه رسيد

نويد فتح و بشارت، به مهر و ماه رسيد



جمال بخت ز روي ظفر، نقاب انداخت

کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد



سپهر، دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام دل اکنون رسد، که شاه رسيد



ز قاطعان طريق، اين زمان شوند ايمن

قوافل دل و دانش، که مرد راه رسيد



عزيز مصر به رغم برادران غيور

ز قعر چاه برآمد، به اوج ماه رسيد



کجاست صوفي دجال چشم ملحد شکل؟ [15] .

بگو بسوز که مهدي دين پناه رسيد



ز شوق روي تو شاها! به اين اسير فراق

همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد



مرو بخواب! که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نيمشب و، درس صبحگاه رسيد [16] .



برخي معتقدند که حافظ، اين غزل را در ستايش شاه منصور سروده است؛ ولي صاحبدلان دل آگاه به خاطر راز و رمزهايي که در آن يافته اند بر اين باورند که مي توان عطر مهدوي را از آن استشمام کرد.

امير فخرالدين محمود (ابن يمين) فريومدي (متوفاي 769 ق) شاعر پرآوازه ي شيعي در سده ي هشتم هجري، دو قصيده ي مناقبي شيوا در ستايش ذوات مقدس معصومين عليهم السلام دارد و در بيت بيت آنها، ارادت زايد الوصف خود را نسبت به آل الله به تصوير مي کشد. ابياتي



[ صفحه 81]



از اين دو قصيده ي مناقبي را مرور مي کنيم:



از دل ار خواهي گذر بر گلشن دارالبقا

جهد کن کز پاي خود بيرون کني خار هوا



ور نمي خواهي که پاي از راه حق يک سو نهي

دست زن در عروه ي وثقاي شرع مصطفي



راه شرع مصطفي از مرتضي جو، زان که نيست

شهر علم مصطفي را در، به غير از مرتضي



مرتضي را دان ولي اهل ايمان تا ابد

چو ز ديوان ابد دارد مثال «انما»



بعد ازو، در راه دين گر پيشوا خواهي گرفت

بهتر از اولاد معصومش نيابي پيشوا



کيستند اولاد او؟ اول: حسن وان گه حسين

آن که ايشان را نبي فرمود: امام و مقتدا



بعد از ايشان مقتدا، سجاد وان گه باقر است

چون گذشتي جعفر و موسي و سبط او، رضا



پس تقي، آن گه نقي، آن گه امام عسکري

بعد از آن مهدي، کزو گيرد جهان نور و صفا



کردگارا! جان پاک هر يکي زين جمع را

از کرم در صدر فردوس برين ده متکا [17] .



مظهر نور نخستين، ذات پاک مصطفي است

مصطفي، کو اولين و آخرين انبيا است



چون نبي بگذشت، امت را امامي واجب است

وين، نه کاري مختصر باشد، مر اين را شرطها است:





[ صفحه 82]





حکمت است و عصمت است و بخشش و مردانگي

کژ نشين و راست مي گو تا ز ياران اين کرا است؟



اين صفات و زين هزاران بيش و عصمت بر سري

با وصي مصطفي، يعني: علي المرتضي است



جز علي مرتضي، در بارگاه مصطفي

هيچ کس، ديگر به دعوي «سلوني» برنخاست



با چنين فاضل، ز مفضولي تراشيدن امام

گر صواب آيد تو را، باري به نزد من خطاست



پس از عرض ادب به پيشگاه جانشينان بلافصل امير مومنان علي عليه السلام و ذکر نام امام حسن عسکري عليه السلام مي گويد:



بعد ازو، صاحب زمان کز سال هاي ديرباز

ديده ها در انتظار روي آن فرخ لقاست



چون کند نور حضور او جهان را با صفا

هر کژي کاندر جهان باشد، شود يک باره راست



اين بزرگان، هر يکي را در جناب ذوالجلال

از بزرگي، رفعتي فوق سماوات العلاست



بر اميد آن که روز حشر اين شاهان، يکي

گويد: اين ابن يمين، از بندگان خاص ماست



اين عنايت بس بود ابن يمين را، بهر آنک

هر که باشد بنده شان در اين دو دنيا پادشاست [18] .



ابن حسام خوسفي (متوفاي 875 ق) شاعر پرآوازه ي آييني در سده ي نهم هجري است. ديوان اشعار او از مناقب آل الله سرشار و معطر است؛ خصوصا شيفتگي بسياري را نسبت به ساحت مقدس حضرت ولي عصر عليه السلام نشان مي دهد.



[ صفحه 83]



ابن حسام، اشعار آييني بسياري دارد؛ ولي اشعار مهدوي از شور و سوز ديگري برخوردار است. ابيات برگزيده اي از يک غزل پر شور مهدوي او را، طليعه ي سير و سفر خود در آفاق شعر مناقبي او قرار مي دهيم:



اي صبا! افتان و خيزان تا به کي؟!

غاليه بر خاک ريزان، تا به کي؟!



اي سواد نافه ي مشک تتار!

چون رياحين، عنبر افشان تا به کي؟!



قصه از شاه ولايت گوي و بس

داستان پور دستان تا به کي؟!



با وجود دست گوهر بار او

قصه ي درياي عمان تا به کي؟!



عالم از ظلمت، سواد شب گرفت

آخراي خورشيد تابان! تا به کي؟!



مرحبا اي مهدي آخر زمان!

آشکارا باش، پنهان تا به کي؟!



راه حق، حق است و باطل، باطل است

کفر و ايمان هر دو يکسان تا به کي؟!



هر زمان گويد خرد کابن حسام!

اين چنين خوار و پريشان تا به کي؟! [19] .



ابن حسام، يکي از قصايد مطنطن مناقبي خود را در ستايش امير مومنان علي عليه السلام، با نام مقدس امام مهدي عليه السلام حسن ختام مي بخشد:



چو ترک روي بدان رساند که روز و شب را به هم برآرد

سياه زنگي چو جعد خوبان، طراز مشکين علم برآرد



علي عالي علم، که اندر صف شجاعت ز راه تاديب

اديب شمشير او دمادم، اديم صحرا به دم برآرد



قسيم جنت، نعيم جنت، به يک عطيه اگر ببخشد

عجب نباشد، که او نيارد که دست همت به کم برآرد



ز اصل خاکش، ز نسل پاکش، امام مهدي هادي دين

چه روز باشد که بر سر افسر به پادشاهي حشم برآرد



خموش ابن حسام و از غم مکن شکايت که غمگزارست

چنان که دل ها ز غم رهاند، غم از درون تو هم برآرد [20] .





[ صفحه 84]



همو در قصيده اي با عنوان «في مقتل الشهداء» از «باد صبحدم» مي خواهد که از آن يار سفر کرده براي او، خبر آورد و از آن «غايب از نظر» بوي پيراهن به مشام او رساند:



چشم فراق و ديده ي يعقوب شد سپيد

زان غايب از نظر، خبر پيرهن بيار



اي چشم چشمه خيز! تو از اشک لاله رنگ

طوفان ز ناوک مژه ي موج زن بيار



دجاليان، به فتنه و غوغا برآمدند

مهد جلال مهدي دشمن فکن بيار



حق را به دست ظلم، به باطل نهفته اند

رمزي ز سر کاشف سر و علن بيار



ديوان، طمع به ملک سليمان همي کنند

هان اي شهاب! صاعقه ي تيغ زن بيار



ابن حسام خسته دل! از رهگذر چشم

اشک چو نار دانه، به هر دم زدن بيار [21] .



ابن حسام در قصيده ي مناقبي ديگري، ظهور آن حضرت را بشارت مي دهد:



بازم نويد مژده ي دولت به جان رسيد

دل را، سرور وصلت بخت جوان رسيد



خاک زمين مرده بدم، زنده کرد باد

گويي مسيح بود که از آسمان رسيد



نه شگفت اگر شکفت گل اندر درون مهد

اکنون که دور مهدي آخر زمان رسيد



آن شهسوار ملک که بر قدر او، قدر

شد همرکاب اوي و، قضا همعنان رسيد



بستان شرع مصطفوي، پژمريده بود

صد منت از خدا که ز نو باغبان رسيد



آن افتخار دوده ي عمران، که چون پدر

از راه منزلت شرف دودمان رسيد



آن مقتداي هاشمي فاطمي نسب

کز اهل بيت طاهره ي خاندان رسيد





[ صفحه 85]





از جانب پدر، به پيمبر شريف شد

وز مادر شريف به نسل کيان رسيد



تا بشکند صعوبت دجال، بي مجال

عيسي ز دير داير علوي از آن رسيد



اي آن که پرتو لمعات جلال تو

برذروره ي رفيع مه و اختران رسيد



حکم جهان مطاع تواي آفتاب ملک!

بگرفت ملک مشرق و تا قيروان رسيد



از فضله ي نوال تو، چون ماه و آفتاب

هر صبح و شام خوان فلک را، دو نان رسيد



گر آفتاب طلعتت از مطلع ظهور

طالع شود به طالع ما، وقت آن رسيد



مدح و ستايش من و جز من کجا رسد؟

آنجا که ابن حسام، تو را مدح خوان رسيد



تا آن زمان که باغ جهان را ز روزگار

گاهي بهار باشد و گاهي خزان رسيد



بادا جهان ز عدل تو اندر امان و امن!

کاندر جهان ز عدل تو، امن و امان رسيد [22] .



ابن حسام در قصيده ي مناقبي ديگري، عظمت وجودي امام زمان عليه السلام را به تصوير مي کشد:



هماي سايه فکن را مجال بال نماند

تو خود بگوي که پرواز چون کند عصفور؟ [23] .



شگفت نيست مسيح ار چراغ بنشاند

ز باد فتنه ي دجال ظالم مغرور





[ صفحه 86]





چگونه دامن شرع نبي نخارد خار؟

هزار بولهب اندر کمين نشسته ز دور



ز دست حادثه ترسم که سايه اندازد

برآفتاب شريعت، غبار فسق و فجور



ميان دايره چون نقطه معتکف باشيم

به جور دور بسازيم تا به دور ظهور



ظهور مهدي قائم که چون سليمانش

مسخرند به رغبت، وحوش و جن و طيور



چنان که پر بود از جور و کين جهان خراب

به دين و داد کند ضبط عدل او معمور



تو از حجاب برون آي تا برون آيند

به نصرت تو شجاعان دين، چو روز نشور [24] .



تو را به روز کتابت، قدر بود کاتب

تو را به حکم امارت، قضا دهد منشور



جهان، خلاص نگردد ز دست ظلمت شام

اگر نه صبح جمال تو، بخشد او را نور



اگر به کين تو دجاليان برآغالند [25] .

چه باک شير ژيان را ز بانگ کلب عقور [26] .



تفقدي بکن اي آصف سليمان قدر!

که غايب است چرا هدهد از ميان طيور؟



جبين ابن حسام است و خاک درگاهت

که او به مدح و ثناي تو بنده اي است شکور [27] .



ابن حسام خوسفي سه ترکيب بند مناقبي در ستايش حضرت ولي عصر عليه السلام دارد که در



[ صفحه 87]



پيشينه ي شعر مهدوي در زبان فارسي بي سابقه است:

الف) مناقب هفت رنگ با رديف قرار دادن رنگ هاي سپيد، سرخ، زرد، سبز، کبود، بنفش و سياه.

ب) مناقب هفت مهدن با رديف قرار دادن گوهر، لعل، ياقوت، عقيق، پيروزه، مرواريد و مرجان.

ج) مناقب هفت گل با رديف قرار دادن نرگس، لاله، گل، نيلوفر، سنبل، سمن و سوسن. ابن حسام با رديف ساختن هر يک از اين رنگ ها و سنگ هاي قيمتي و گل ها، دست به کاري کارستان در شعر مهدوي زده و به خوبي از عهده برآمده است. براي پرهيز از به درازا کشيدن دامنه ي سخن، به نقل مطلع و بيت رابط هر بند از اين سه ترکيب بند بديع مهدوي، بسنده مي کنيم:


پاورقي

[1] ديوان حکيم سنايي غزنوي، به اهتمام مدرس رضوي، انتشارات سنايي، تهران، ص 150-148.

[2] همان، ص 184-182.

[3] همان، ص 370-365.

[4] همان، ص 1073.

[5] زغال.

[6] ديوان خاقاني شرواني، به تصحيح علي عبدالرسولي، انتشارات خيام، سال 2537، ص 45-42.

[7] همان، ص 332.

[8] همان، ص 676.

[9] مظهرالعجايب و مظهرالاسرار، ص 7.

[10] لسان الغيب به ضميمه ي مفتاح الاراده، ص 133 و 134.

[11] گل و نوروز، خواجوي کرماني، به اهتمام کمال عيني، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، سال 1350، ص 247 و 248.

[12] خبر دهنده.

[13] مربي اسبان، کسي که اسب ها را پرورش مي دهد، سوار.

[14] ديوان کامل خواجوي کرماني، با مقدمه ي مهدي افشار، انتشارات زرين، چاپ ارژنگ، ص 608-604.

[15] بر اساس روايات مربوط به آخرالزمان، دجال داراي چشم دنيابين است و چشم آخرت بين ندارد.

[16] ديوان خواجو حافظ شيرازي، به تصحيح و تحشيه و مقابله ي محمد علي مجاهدي، انتشارات هجرت، قم، چاپ اول، سال 1378.

[17] ديوان اشعار ابن يمين فريومدي، به تصحيح حسينعلي باستاني راد، انتشارات سنايي، تهران، سال 1344، ص 8.

[18] همان، ص 38 و 39.

[19] ديوان محمد بن حسام خوسفي، به اهتمام احمد احمدي بيرجندي و محمد تقي سالک، اداره ي کل حج و امور خيريه استان خراسان، سال 1366، ص 125 و 126.

[20] همان، ص 156-152.

[21] همان، ص 234-232.

[22] همان، ص 236-234.

[23] گنجشک.

[24] روز قيامت.

[25] برآشوبند.

[26] سگ هار و گزنده.

[27] همان، ص 239-237.