بازگشت

مهدويت در شعر شاعران درباري


حسن عنصري بلخي (متوفاي 431 ق) از قصيده سرايان طراز اول زبان فارسي در سده هاي چهارم و پنجم هجري است. اين شاعر تواناي قصيده سرا که در دربار سلطان محمود غزنوي از منزلت خاصي برخوردار بوده، در قصيده ي مناقبي خود ضمن نکته گيري از غضايري شاعر، شيوه ي حکومتي سلطان غزنوي را نسخه اي از حکومت جهان شمول مهدي موعود معرفي مي کند!



خدايگان خراسان و، آفتاب کمال

که وقف کرده بر او ذوالجلال، عز و جلال





[ صفحه 64]





ز بيم تيغ تو، تيره بود دل کافر

به نور دين تو، روشن بود دل ابدال



سياست تو به گيتي، علامت مهدي است!

کجا سياست تو، [1] نيست فتنه ي دجال! [2] .



عنصري در قصيده ي ديگري که در ستايش امير ابوالمظفر نصر فرزند ناصرالدين سبکتکين سروده، پس از تشبيبي زيبا و شاعرانه، در گزافه گويي تا آنجا پيش مي رود که صورت آسماني «جاه» امير را، «خورشيد» و نسخه ي «احسان» او را، «درياي اخضر» مي پندارد! و به اين هم بسنده نمي کند و پاي «کرام الکاتبين» را در عرصه ي مدح او به پيش مي کشد که به هنگام نوشتن نامه ي اعمال بندگان خدا با ديدن ممدوح وي، در اشتباه مي افتند که آيا مهدي از پرده ي غيبت بيرون آمده يا رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و اله و سلم جلوه نموده است؟! و از اين تجلي، نعره ي تماشاييان به «الله اکبر» بلند مي شود!



اگر مر جاه و جودش را خداوند

بدادي صورتي مخصوص منظر:



يکي اند فلک، خورشيد بودي!

يکي اندر زمين، درياي اخضر!



کرام الکاتبين گر ببيند

که بنويسد به روز داد داور



يکي گويد که: مهدي گشت پيدا!

يکي گويد: نبي، الله اکبر! [3] .



ابومنصور (قطران) تبريزي ملقب به امام الشعراء (متوفاي 466 ق) در قصيده اي که به مناسبت زلزله ي شهر تبريز سروده، ويراني هاي ناشي از اين بلاي طبيعي را به تصوير را در اهتزاز و فتنه ي دجال را فراگير ديده است:



بود محال، مرا داشتن اميد محال

به عالمي که نباشد هميشه بر يک حال



از آن زمان که جهان بود، حال زين سان بود

جهان بگردد، ليکن نگرددش احوال



نبود شهر در آفاق خوشتر از تبريز

به ايمني و به مال و به نيکويي و جمال



ز ناز و نوش، همه خلق بود نوشانوش

ز خلق و مال، همه شهر بود مالامال





[ صفحه 65]





خدا به مردم تبريز، برفکند فنا

فلک به نعمت تبريز، برگماشت زوال



فراز گشت نشيب و، نشيب گشت فراز

رمال گشت جبال و، جبال گشت رمال



دريده گشت زمين و، خمنده گشت نبات

دمنده گشت بحار و، رونده گشت جبال



يکي نبود که گويد به ديگري که: مموي!

يکي نبود که گويد به ديگري که: منال!



همي بديده بديدم چو روز رستاخيز

ز پيش رايت مهدي و، فتنه ي دجال



ولي متاسفانه اين قصيده ي تصويري رسا و شيوا در ابيات پاياني خود، حظ آدمي را به نفرت و ملال بدل مي کند و قطران تبريزي را از آسمان به زمين مي کشاند:



ز رفتگان، نشنيدم کنون يکي پيغام

ز ماندگان بنبينم کنون، بهاء و جمال



گذشت خواري، ليک اين از آن بود بدتر

که هر زمان به زمين اندر اوفتد زلزال



زمين نگشتي لرزان، اگر نکردي پشت

به حکم شاه ستوده دل و ستوده خصال! [4] .



ابوالفرج روني (متوفاي 508 ق) که از قصيده سرايان مطرح در سده هاي پنجم و ششم هجري است، در قصيده اي که براي ممدوح خود - سيف الدوله محمود - سروده، آشنايي مردم زمانه ي خود را با «آيت مهدي» از «رايت» او مي داند! و از ميان رفتن «فتنه ي دجال» را از «هيبت» وي مي شناسد! و بر اين گزافه گويي ها اضافه مي کند که در زمانه ي حکومت عدل ممدوح او، بچه شير در حالي که چنگال خود را در پنجه نهان کرده است، از مادر مي زايد!



فتح و ظفر ونصرت و فيروزي و اقبال

با عز خداوند، قرين بودند امسال



مشهور شد از رايت او، آيت مهدي!

منسوخ شد از هيبت او، فتنه ي دجال!



شاهي است که عزم حشمش دود برآورد

از دوده ي فرعونان، و ز مجمع اضلال



شاها! ملکا! رمح تو چون معجز موسي

شاخي است که با او نرود حيلت محتال!



آموخته زايد بچه ي شير زم مادر

از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال! [5] .





[ صفحه 66]



حکيم انوري ابيوردي [6] (متوفاي 585 ق) همانند سلف خود قطران تبريزي، تغيير اوضاع زمانه ي خود را ناشي از بي مهري مردم زمانه به ممدوح خويش مي داند! و برچيدن بساط سلطنت او، و روي کار آمدن سلطان غور را در همين رابطه ارزيابي مي کند که مردم به غلط «دم دجال» را «شمع مهدي» مي پندارند! و سد ياجوج به جاي سد شدن در راه دشمن، زندان انسان ها مي شود:



مصطفي چون ز مکه هجرت کرد

مدتي مکه، جفت هجران گشت



عزت کعبه، عار عزي ديد

حرم کعبه، جاي حرمان گشت



دين از آن دردناک هجرت او

کند شمشير و، تنگ ميدان گشت



کفر از آن بي مراد رفتن او

تيز چنگال و تيز دندان گشت



پس در آخر زمان، که صرف زمان

حامي کفر و، خصم ايمان گشت



شاه اسلام چون ز بلخ برفت

حال سکان او بتر ز آن گشت



اندر آن دور، قبه ي اسلام

ز آن جدايي چو بيت احزان گشت



هنر از غايت کساد که داشت

هر که اظهار کرد، پنهان گشت



دم دجال، شمع مهدي شد

سد ياجوج، حبس انسان گشت [7] .



انوري در ابيات پاياني اين قصيده که از نقل آن خودداري مي کنيم، از ممدوح خود مي خواهد که از سر تقصير زمانه بگذرد! و او را دلداري مي دهد که پيش از تو نيز از اين حوادث دردناک اتفاق افتاده و «ديو»، مالک خاتم سليمان شده است، و حضرت ابراهيم خليل را در آتش افکنده اند و با اين قياس هاي مع الفارق مي خواهد گزافه گويي هاي خود را معقول نشان دهد!



[ صفحه 67]



حکيم افضل الدين خاقاني شرواني (متوفاي 595 ق) معروف به حسان العجم در مديحت بانوي شروانشاه، دامنه ي سخن را به آن جا مي کشاند که عدالت اين «بلقيس بانوان» مبشر عدالت جهاني مهدي موعود عليه السلام است!



اين پرده کآسمان جلال، آستان اوست

ابري است کآفتاب شرف در عنان اوست



اين ابر بين که معتکف اوست، آفتاب

وين آفتاب کابر کرم سايبان اوست



بلقيس بانوان و، سليمان شه، اخستان

کز عدل و دين مبشر مهدي، زمان اوست! [8] .



خاقاني در ستايش يکي از ممدوحان خود مرتکب قياس مع الفارق شده است!



خسرو به دار ملک جم، ايوان تازه کرد

در هشت خلد مملکه، بستان تازه کرد



کيخسرو تهمتن، بر زال سيستان

در ملک نيمروز شبسان تازه کرد



بهر ثبات ملک، چنين کعبه ي جلال

از بوقبيس حلم، خود ارکان تازه کرد



مانا که بهر تاختن مرکبان عقل

مهدي به عالم آمد و، ميدان تازه کرد!



يا عالمي ز لطف برآورد کردگار

و آن گه در او، معادن حيوان تازه کرد [9] .



همو در ستايش سيف الدين اتابک منصور - فرمانرواي شماخي - خطاي گذشته ي خود را تکرار مي کند:



شه اختران، زآن زر افشان نمايد

که: اکسير زرهاي آبان نمايد



شهنشاه اسلام، خاقان اکبر

که تاج سر آل سامان نمايد



سپهدار اسلام، منصور اتابک

که کمتر غلامش، قدر خان نمايد



به تاييد مهدي خصالي که تيغش

روان سوز دجال طغيان نمايد!



خاقاني در قصيده اي که براي قزل ارسلان سروده، پس از گزافه گويي هاي بسيار، شمشير ممدوح خود را به «حربه ي مهدي» همانند کرده است که به قصد جان دجال رها مي شود!



[ صفحه 68]





دل به سودات، سر دراندازد

سر ز عشقت، کله براندازد



به تو و زلف کافرت ماند

ترک غازي که چنبر اندازد



شه قزل ارسلان، که در صف شرع

تيغ عدلش سر شر اندازد



خنجر او، چو حربه ي مهدي است

که به دجال اعور [10] اندازد [11] .



و در قصيده ي مناقبي خود در ستايش ملک سيف الدين ارسلان مظفر - والي دربند - اغراق ديگري را بر گزافه هاي پيشين خود افزوده است:



انصاف ده که دربند، ايمان سرا است دين را

سقفش: سراي ايمان، ديوار و دشت: کافر



از کشتگان زنده ز آن سو: هزار مشهد

وز ساکنان مرده زين سو: هزار معشر



در قبه: مهد مهدي، در قبله: عهد عيسي!

در فرضه: روض جنت، در روضه: حوض کوثر!



ذات العماد خرم، خير البلاد عالم

بيت الحرام ثاني، دارالسلام اصغر [12] .



خاقاني در قصيده ي ديگري با التزام کلمه ي «عيد» در هر بيت آن که در ستايش فخرالدين منوچهر شروانشاه سروده است، بيش از پيش در منزلت بخشيدن به ممدوح خود مي کوشد و او را بدين گونه تمجيد مي کند:



رخسار صبح را، نگر از برقع زرش

کز دست شاه، جامه ي عيدست در برش



عيد عدو به مرگ بدل شد، که باز ديد

باران تيغ و ابر کف و برق مغفرش



نصرت، نثار عيد برافشاند کز عراق

شاه مظفر آمد و جاه موفرش



مهدي است شاه و، عيد سلاطين ز فتح او

خصم، از غلامي آمده دجال اعورش [13] .



خاقاني در قصايد مناقبي ديگر خود نيز از نام مقدس مهدي در ستايش ممدوحان



[ صفحه 69]



خودکامه ي خود بهره برده است که براي پرهيز از به درازا کشيدن دامنه ي سخن، فقط به نقل ابيات مورد استناد بسنده مي شود:



گفتم: بديدي آخر رايات کهف امت

وان مهد جاي مهدي چتر فلک ظلالش! [14] .



خسرو مهدي نيت، مهدي آدم صفت!

آدم موسي بنان، موسي احمد قدم!



مهدي دجال کش، آدم شيطان شکن!

موسي دريا شکاف، احمد جبريل دم! [15] .



مهدي که بيند آتش شمشير شاه، گويد:

دجال را به توده ي خاکستري ندارم! [16] .



هادي امت و، مهدي زمان، کز قلمش

قمع دجال صفاهان به خراسان يابم! [17] .



خسرو اقليم گير، سرور ديهيم بخش

مهدي آخر زمان! داور روي زمين! [18] .



چاه صفاهان مدان نشيمن دجال

مهبط مهدي شمر فناي صفاهان [19] .





[ صفحه 70]





کيخسرو رستم کمان، جمشيد اسکندر مکان

چون مهدي آخر زمان، عدل هويدا داشته! [20] .



اي تاج گردون: گاه تو! مهدي دل آگاه تو!

يک بنده ي درگاه تو صد چين و يغما داشته [21] .



ذات او مهدي است از مهد فلک زير آمده

ظلم دجالي ز چاه اصفهان انگيخته [22] .



شيطان شکند آدم، دجال کشد مهدي

چون آدم و مهدي باد انصار تو عالم را! [23] .



مفخر اول بشر خوانش، که دهر

مهدي آخر زمان مي خواندش!



زان که شيطان سوز و دجال افکن ست

آدم مهدي مکان مي خواندش! [24] .



مهدي آخر زمان شد، کز درش

رخنه ي آخر زمان بست آسمان [25] .



عدلش ار مهدي نشان برخاستي

ظلم دجال از جهان برخاستي [26] .





[ صفحه 71]





خسرو مهدي نيت، آصف غوغاي عدل!

بر در دجال ظلم آمد و در، در شکست [27] .



هنوز عهد مقامات مهدي ار نرسيد

امير عادل، قايم مقام او زيبد! [28] .



خسرو روي زمين، سنجر عهد، ارسلان

مهدي آخر زمان، داور عهد، ارسلان! [29] .



حکيم نظامي گنجوي (متوفاي 614 ق) در منظومه ي خسرو و شيرين خود به هنگام ستايش شاه مظفر قزل ارسلان، او را مهدي زمانه ي خويش معرفي مي کند!



شه مشرق که مغرب را پناه است

قزل شه کافسرش بالاي ماه است



چو مهدي گر چه شد مغرب [30] وثاقش [31] .

گذشت از سرحد مشرق، يتاقش [32] .



نگينش گر نهد يک نقش بر موم

خراج از چين ستاند، جزيه از روم [33] .



و در ادامه ي همين مثنوي، مي خوانيم:



به مجلس، گرمي و ساقي نماند

چو باقي ماند او، باقي نماند



از آن عهده که در سر دارد اين عهد

بدين مهدي، توان رستن ازين مهد



اگر طوفان بادي سهمناک است

سليماني چنين دارد، چه باک است [34] .



ابوالعطاء کمال الدين محمود (خواجو) کرماني (متوفاي 752 ق) در منظومه ي هماي و همايون خود از وجود مقدس مهدي موعود نام مي برد و ممدوحان خود را با او مقايسه مي کند!



[ صفحه 72]





بهشت است يا روضه ي پادشاه؟

سپهر است يا قبه ي بارگاه؟



خليل است يا خضر خلت شعار؟

مسيح است يا مهدي روزگار؟



وزير [35] ملک ذات ملکت پناه

امير فلک قدر کوکب سپاه [36] .



ز درياي جود تو جيحون، نمي

در انگشت حکمت فلک، خاتمي



ز جم دست برده به انگشتري

چو آصف، مطيع تو ديو و پري



تويي مهدي و کن فکان مهد تو!

نمانده است دجال در عهد تو! [37] .



خديو جهان، آصف جم نشين

جهان کرم، شمس دنيا و دين



زحل، کمترين هندوي بام او

قمر، کمترين گوهر جام او



سکندر حشم، خضر خلت شعار!

مسيحا نفس، مهدي روزگار!



يکي، گنج محمود پرداخته [38] .

يکي، رايت مهدي افراخته! [39] .



يکي در دمش، نکهت عيسوي!

يکي در کفش، معجز موسوي! [40] .



اين گونه خودباختگي ها و چاپلوسي ها در برابر ارباب زور و زر و خداوندان قدرت، وجدان هر انساني را مي آزارد و متاسفانه نمونه هاي فراواني از اين تملق گويي ها در پيشينه ي شعر فارسي وجود دارد؛ ولي مساله اي که ذهن آدمي را بيشتر مشوش مي سازد، فدا کردن مقدسات ديني و ناديده انگاشتن باورهاي اصيل و ريشه دار مردم متديني است که از ژرفاي جان به حضرات معصومين عليهم السلام عشق مي ورزند و اين گونه مناقب ضد ارزشي را برنمي تابند و شاعران خود باخته اي را که ممدوحان خودکامه ي خود را با اين ذخيره هاي



[ صفحه 73]



خداوندي مقايسه مي کنند و آنان را با امام عصر عليه السلام همپايه نشان مي دهند، ارجي نمي نهند و اشعار مناقبي آنان را هذياني بيش نمي دانند.

بسياري از شعراي متدين و آزاده از ديرباز شيوه ي مناقبي شعراي درباري را تخطئه کرده و آنان را مورد سرزنش قرار داده اند. براي نمونه، ابياتي از قصيده ي شکوه آميز ميرزا غلامحسين خان (اديب) کرماني (متولد 1279 ق) و ملقب به «افضل الملک» را که شعراي درباري را مورد عتاب و خطاب قرار داده است، نقل مي کنيم تا با زلال خود، گرد کدورتي که از مرور اين گونه اشعار مناقبي بر خاطر عزيزان نشسته، بشويد و از ميان بردارد:



گر تو سخنداني اي حکيم سخنور!

راه سخن باز جوي و رسم سخن دان



دل به جهان در مبند و مال و منالش

زان که نه تو جاودان بماني و نه آن



علم و عمل برگزين که مردم دانا

نيست جز اين پيشه اش به عالم امکان



روزي او مي خورد موحد و مشرک

نعمت او مي برد هنرور و نادان



نعمت يزدان خوري و عصيان ورزي

اي به روش کافر و به نام، مسلمان!



خواندن قرآنت مشکل آيد، ليکن

خواندن مدح فلان و بهمان، آسان!



ورد شبانگاه و ذکر صبحدم توست

چامه ي نعت امير و مدحت دهقان!



گه به لئيمي، لقب گذاري حاتم!

گه به سفيهي دهي، خصايل لقامن!



ناصر خسرو چه خوش سروده مر اين پند:

آب [41] چو بدهي ز کف، چگونه خوري نان؟



خود را دانا همي شماري و آن گاه

چامه سرايي به مدح مردم نادان!



گاه کني وصف خال و خط نکويان

گاه کني وصف تخت و افسر سلطان



هستي مايل اگر به شعر سرودن

همچو فرزدق سراي شعر و چو حسان



يعني: يک سو بنه ستايش دونان

نعت نبي گوي و مدح آل علي خوان



ويژه چو در سر من راي [42] برسيدي

مدح امام زمانت بايد عنوان



حضرت صاحب زمان، محمد هادي

مهدي موعود و دين حق را تبيان



امرش همچون قضاي مبرم، نافذ

حکمش همچون قدر به کار، شتابان





[ صفحه 74]





قصر جلالش چنان رفيع که هرگز

وهم و گمان را بدان رسيدن نتوان [43] .



اين قصيده نمونه اي بود از عدم اقبال شاعران آييني فارسي زبان به آثار مناقبي شاعران درباري.


پاورقي

[1] هر جا که سياست تو حضور دارد.

[2] ديوان عنصري بلخي، به کوشش محمد دبير سياقي، انتشارات سنايي، تهران، سال 1342، ص 170-167.

[3] همان، ص 40 تا 42.

[4] ديوان قطران تبريزي با مقالاتي از سه تن از اساتيد زبان فارسي، انتشارات ققنوس، تهران، چاپ اول، ص 207 و 208.

[5] ديوان ابوالفرج روني، به اهتمام محمود مهدوي دامغاني، کتابفروشي باستان، چاپ اول، سال 1347، ص 97 و 98.

[6] او را يکي از سه تن پيامبران شعر در گستره زبان فارسي مي دانند:



در شعر، سه تن پيمبرانند

قولي است که جملگي برآنند



فردوسي و انوري و سعدي

هر چند که: «لا نبي بعدي».

[7] ديوان انوري، به اهتمام محمد تقي مدرس رضوي، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، چاپ دوم، ج 2، ص 1045،1043.

[8] ديوان خاقاني شرواني، به اهتمام محمد تقي مدرس رضوي، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، سال 1344، ج 2، ص 77 و 78.

[9] همان، ص 111.

[10] لوچ، دوبين.

[11] همان، ص 138.

[12] همان، ص 191-187.

[13] همان، ص 230-226.

[14] همان، ص 232.

[15] همان، ص 266-264.

[16] همان، ص 274.

[17] همان، ص 301.

[18] همان، ص 341.

[19] همان، ص 358.

[20] همان، ص 397.

[21] همان، ص 400.

[22] همان، ص 405.

[23] همان، ص 484.

[24] همان، ص 490.

[25] همان، ص 509.

[26] همان، ص 516.

[27] همان، ص 560.

[28] همان، ص 606.

[29] همان، ص 558.

[30] در قديم، حدود يمن و مکه را مغرب مي ناميدند.

[31] اقامتگاه، خانه.

[32] پاسداري، نگاهباني.

[33] خسرو و شيرين، به تصحيح حسن وحيد دستگردي و به کوشش سعيد حميديان، نشر قطره، ص 25.

[34] همان، ص 28.

[35] مراد، غياث الدين محمد ممدوح شاعر است.

[36] هماي و همايون، خواجوي کرماني، به تصحيح کمال عيني، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران، سال 1348، ص 12.

[37] همان، ص 387.

[38] منظور، محمود صاين قاضي ممدوح شاعر است.

[39] مراد، رکن الدين عميدالملک جانشين محمود صاين قاضي، ممدوح ديگر خواجوي کرماني است.

[40] همان، ص 238 و 239.

[41] آبرو.

[42] سامرا، سامره.

[43] تذکره ي مدينةالادب، علي مصاحبي ناييني (عبرت)، کتابخانه و موزه و مرکز اسناد مجلس شوراي اسلامي، تهران، سال 1376، ج 1، ص 74 و 75.