بازگشت

گفتگوي زيرک و ابله


قطعه شعر گداي او حدالدين محمد انواري (متوفاي 583 ق) در نماياندن حشمت دروغين سلاطين جور و امراي خود کامه ي زرپرست، از بيان تصويري و زبان ساده و روان، سود جسته است:



آن شنيدستي که روزي زيرکي با ابلهي

گفت کاين والي شهر ما، گدايي بي حياست!



گفت: چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه اي

صد چو ما را، روزها بل [1] سال ها برگ و نواست؟



گفتش: اي مسکين! غلط اينک ازين جا کرده اي

آن همه برگ و نوا داني که آن جا از کجاست؟!





[ صفحه 35]





در و مرواريد طوقش، اشک طفلان من ست

لعل و ياقوت ستامش [2] خون ايتام شماست



او که تا آب سبو پيوسته از ما خواسته است

گر بجويي تا به مغز استخوانش از نان ماست



چون گدايي، چيز ديگر نيست جز خواهندگي

هر که خواهد، گر سليمان است و گر قارون، گداست [3] .




پاورقي

[1] بلکه.

[2] زينت طلا و نقره ي يراق اسب، ساز و برگ.

[3] همان، ص 384 و 385.