بازگشت

يار مي آيد






غيمن مباش برادر! که يار مي آيد

دل نشسته به خون را قرار مي آيد





[ صفحه 413]





مگو ز تيرگي آسمان شب آيين

که صبح از پي شبهاي تار مي آيد



سپيده مي دمد و آفتاب عالمتاب

به آسمان شب انتظار مي آيد



مريز اشک فراق از دو ديده چون يعقوب

چرا که يوسف نيکو عذار مي آيد



امير قافله گويد که از ره ياري

به دشت حادثه آن تکسوار مي آيد



بزرگ منجي عالم به دادخواهي ما

به گاه حادثه ي بيشمار مي آيد



ز بازوان توانمند او به تارک خصم

لهيب بارقه ي ذوالفقار مي آيد



خوش آن خجسته پگاهي که با شکستن شب

نهان به ديده ي ما آشکار مي آيد [1] .




پاورقي

[1] سيدمحمد غفاري.