کوچ
وهم مي بارد از آييني شب جاري مان
کيست تا آمده باشد پي دلداري مان؟!
سفري تازه فرا روي ره قافله نيست
وه چه دلگير شد اين جاده ي تکراري مان!
لحظه ها، باور شوقي است که در چشم دويد
پشت اين پنجره آويخته بيداري مان
سرو اين باغ از آسيب تبر ايمن باد!
جمع عشقيم و نکاهند ز بسياري مان
گفت: اين قافله بايد که ز شب کوچ کند
صبح خورشيد که آمد به جلو داري مان؟ [1] .
پاورقي
[1] جعفر رسول زاده (آشفته).