بازگشت

صدا بزن بهار را






بيا و ختم کن به چشم هايت، انتظار را

به بي صدا تبسمي، صدا بزن بهار را



نبودن تو کوه را، پر از سکوت کرده است

و دشت هاي خسته از قرون بيشمار را



به گوشه ي چشمي از تو، دردها به باد مي روند

بزن به زخم عشق، آن نگاه شاهکار را



بيا که مدتي است از ميانه، نورسيده ها

به گوشه رانده اند عاشقان کهنه کار را



تمام جمعه ها، زمين اميدوار مي شود

که پر کني از آفتاب، آسمان تار را



بريز خون تازه ي عبور زير گام خود

رگان خشک جاده هاي خفته در غبار را



نشسته در غروب، روي زين اسب خسته اش

نظاره مي کند گذشت تند روزگار را



«رکاب در رکاب تو، به سمت شعله تاختن»

برآور آرزوي واپسين اين سوار را [1] .



اين بخش را با قصيده ي تصويري و زيباي علي موسوي گرمارودي زينت مي دهيم:



رخشنده خنده ي سحر از شوق شد پديد

رنگ سياه شب ز رخ آسمان پريد



و آن تيره اخم هاي شب از چهره ي زمين

با بوسه هاي سرخ فلق گشت ناپديد





[ صفحه 415]





تا خيمه هاي تيره شب را برافکند

وآن گه به پا کند به افق چادر سپيد



از دامن خيام سحر دست هاي صبح

گل ميخ هاي کوکب سيمينه بر کشيد



و آن گه سپيد رشته اي از نقره هاي خام

زين سوي تا به سوي دگر در افق رسيد



گويي که از نيام يکي تيغ صيقلي

آمد برون و پرده ي شام سيه بريد



يا کس سياه جامعه اي از سيمگون تني

آهسته از کنار بر و دوش بر دريد



اينک، خور [2] از ره آمد و در دشت خاوران

زرين سپاه بيحد خود را پرا کنيد



تا چشم زخم کس نرساند بدو زيان

هر جا خور -اين عروس دل افروز - مي چميد



ابر سياه، دود ز اسپند مي گرفت

و ز پيش پيش، در ره او زود مي دويد



از سوي تابناک افق مي شتافت پيش

يک خيمه ابر پاک فروهشته ي سپيد



چونان که موج هاي کف آلوده ي بلند

از دور دست سينه ي دريا شود پديد



نک، [3] خور به جايگاه بلند خود ايستاد

و آن گه به بال نور به هر سوي پر کشيد



هم در کنار لاله ي وحشي گزيد جاي

هم سوي سوسن و سمن بوستان چميد





[ صفحه 416]





يک بوسه داد و جان و تن شبنمي ستد

بوسي گرفت و خون به رخ سرخ گل دويد



و آن گاه تا به ديده ي نرگش نگاه کرد

برقي ز التهاب شگرفي در آن بديد



زين برق التهاب به چشمان پاک او

دانست کز شکفتن يک غنچه شد پديد



همراه بوسه هاي زر آفتاب صبح

در بوستان سامره اين غنچه بشکفيد



يک لحظه در سراسر گيتي به مولدش

هر سنگ و چوب، دل شد و از شوق پر تپيد



يک لمحه جان خسته ي اين روزگار نيز

در بستر زمانه ازين مژده آرميد



آزادگي سرود که: شد مهدي آشکار

نک بندهاي بردگي و زور بگسليد



آمد غريو عدل که: اينک من آمدم

وين نغمه تا به کاخ ستم پيشگان رسيد



لبخند کبر و ناز ستمبارگان ز بيم

چون جغد از خرابه ي لبهايشان پريد



بر خار بوته هاي دل هر ستمگري

آن غنچه هاي تلخ ستم نيز پژمريد



بشکفت چون شکوفه که در بوستان دمد

در شوره زار قلب ستمديدگان دميد



بازآي اي چو بوي گل از ديده ها نهان!

کز رنج انتظار تو پشت فلک خميد





[ صفحه 417]





بازآ که ديده در همه نامردم جهان

ديري است تا که رادي و آزادگي نديد



هر نغمه اي که خاست، فرو مرد در گلو

زآن بيشتر هنوز که يا رد کند نشيد




پاورقي

[1] حميدرضا شکارسري.

[2] خورشيد.

[3] اينک.