بازگشت

اي نبض پنهان هستي!






من آواره ي ناکجايي ترين رد پايم

چه بي انتهايم من امشب! چه بي انتهايم!



مرا دارد از خود تهي مي کند ذره ذره

همان حس گنگي که مي جوشد از ژرفنايم



پرم از غريبي و لبريزم از بي شکيبي

بگو با من اي هيچ کس! من کيم؟ در کجايم؟



من و جست و جوي تو اي نبض پنهان هستي!

کجاي زمين و زماني؟ بگو تا بيايم



بگو از کجاي دلم مي وزي، سايه روشن

که من با غريبانگي هاي تو آشنايم



کبوداي زخمي، که گل مي کني در سکوتم

بنفشاي بغضي، که سر مي کشي از صدايم





[ صفحه 390]





چنان قاصدک در پريشاني دست طوفان

در آشوب بي ساحل يادهايت، رهايم



چو فانوس، چشمانم از آتش و انتظار

بيا! ورنه تا صبح مي پژمرد روشنايم



هنوز اين منم خيره بر امتداد هميشه

که روزي تو مي آيي از آن سوي لحظه هايم [1] .




پاورقي

[1] محمدرضا روزبه.