بي تو!
دلم قرار نمي گيرد از فغان بي تو
سپندوار ز کف داده ام عنان بي تو
ز تلخکامي دوران نشد دلم فارغ
ز جام عيش، لبي تر نکرد جان بي تو
چو آسمان مه آلوده ام ز دلتنگي
پر است سينه ام از انده گران بي تو
نسيم صبح نمي آورد ترانه ي شوق
سر بهار ندارند بلبلان بي تو
لب از حکايت شبهاي تار مي بندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان بي تو
[ صفحه 371]
از آن زمان که فروزان شدم ز پرتو عشق
چو ذره ام به تکاپوي جاودان بي تو
گزاره ي غم دل مگر کنم چو «امين»
جدا ز خلق به محراب بي تو
[ صفحه 373]