بازگشت

تو و زلالي و سرشاري






خيال سبز تماشايت به ذهن آينه ها جاري است

و چشم آينه ها انگار بدون چشم تو زنگاري است



شب من و شب گيسويت، قصيده اي است چه طولاني!

حکايتي از پريشاني، هميشه مبهم و تکراري است



ميان رخوت دستانم، حضور مبهم پاييز است

و روح سرد خزان انگار هنوز در تن من جاري است



تو اي حضور اهواريي! به يک تبسم باراني

بيا و بغض مرا بشکن که فصل، فصل عطش باري است



من و تلاطم تو خالي، تو و زلالي و سرشاري

بيا و جام مرا پر کن کنون که لحظه ي سرشاري است



چراغ روشن شب پژمرد، ستاره ها همه خوابيدند

به ياد تو دل من، اما هنوز در تب بيداري است



درين تلاطم دلتنگي بيا و از سر يکرنگي

دلي بده به غزل هايم، اگر چه از سر ناچاري است! [1] .




پاورقي

[1] سيد مهدي حسيني.