بازگشت

خانه خورشيد


اين مثنوي، زبان حال بسيجي سوخته جان خطشکني است که در گرما گرم جنگ تحميلي، در صفحات جنوب با نگارنده ي اين سطور آشنا شد. در حقيقت اين اثر، بازتاب اشراقات روحي و ارتباطات قلبي و روحاني اوست.



باز غم آمد به سراغ دلم

آمد و افروخت چراغ دلم



باز غم آهنگ دلم مي کند

بي خبر از آب و گلم مي کند



چنگ چو بر چنگ دل من زند

راه من سوخته خرمن زند



دل به غمش، صافي و بيغش شده است

دل تو مگو، پاره ي آتش شده است!



از شرر درد، برافروخته

شمع شده، آب شده، سوخته



در قفس سينه، قراريش نيست

با من دلسوخته، کاريش نيست



زمزمه اي در دل شب مي کند

گمشده ي خويش طلب مي کند



ورد لبش زمزمه ي دوست دوست

منتظر آمدنش، اوست، اوست



ديده ي من لحظه شماري کند

تا به رخش آينه داري کند





[ صفحه 344]





ديده پر از اشک و دلم پر ز خون

يک دو قدم مانده فقط تا جنون!



باز، دل من ره سودا گرفت

کار جنون است که بالا گرفت



نبض من آهنگ دگر مي زند

اين دل شب کيست که در مي زند؟!



اي دل غافل! به خدا اوست، نيست؟!

آن که زد آهسته به در، دوست نيست؟!



گر که نه يار است، پس اين بوي کيست؟

عطر خوش خرمن گيسوي کيست؟



راه قرار دلم من مي زند

چنگ به تار دل من مي زند



انجمن افروز شب تاري است

با منش اين گونه سر ياري است



گاه به اين دلشده سر مي زند

اوست که آهسته به در مي زند



با دل من گرم سخن مي شود

همدم تنهايي من مي شود



آمده آن مايه ي اميد من

در دل شب سرزده خورشيد من!



آن چه نمي داشتم اميد، شد

سنگر من خانه ي خورشيد شد



آمد و، در خانه ي من خانه کرد

زلف پريشان مرا شانه کرد



دست نوازش به سرم مي کشيد

بيشتر از پيشترم مي کشيد



در نگهش راز نهان خفته بود

راز نهان دو جهان خفته بود



بام و در از بوي خدا پر شده است

بوي خدا در همه جا پر شده است



من شده ام محو سراپاي او

ديده ي دل غرق تماشاي او



ورد لب من همه يا مهدي است

و آن چه کنم زمزمه ي يا مهدي است



زمزمه ي من نه همين ذکر اوست

سنگ به شوق آمده، تکبيرگوست



نام خوشش نقش نگين من است

عشق رخش مذهب و دين من است



سلطنت عشق به نام وي است

خضر نبي پير غلام وي است



آمده يعقوب به ديدار او

يوسف مصري است خريدار او



خال رخش، دانه ي دام آفرين

باد بر اين دانه و دام، آفرين!



دل نه همين عاشق رخسار اوست

هر چه بسيجي است گرفتار اوست



در عجبم، نخل برومند دين

نخل برومند و تنومند دين



همچو مني را به کنار آمده است

فصل خزان است و بهار آمده است!





[ صفحه 345]





گفتمش: آيينه ي تو، اشک من

گفت: تويي آينه اي خطشکن!



کار چو بي ما و مني مي کني

خود شکنا! خط شکني مي کني



چون دل تو، ره به خدا داشته است

ره به حريم دل ما داشته است



ورنه اگر دور شوي از خدا

راه من و تو، شود از هم جدا



خلوت دل، گر که حرم کرده اي

اين همه از دولت غم کرده اي



هيچ دلي، بي الم و غم مباد!

سايه ي غم از سر ما کم مباد!



همدم غم، هم سخن درد باش

غم، محک مرد بود، مرد باش



در دل محنت زدگان جاي اوست

ما، دل بي درد نداريم دوست



جام مرا پر ز مي نور کرد

قلب مرا آينه ي طور کرد



بامن دلداده، سخن گفت و رفت

قصه اي از عشق، به من گفت و رفت



رفت ودل خاطره انگيز برد

همره خود جان مرا نيز برد



ديدمش از دور که بر کوه و دشت

همچو نسيم سحري مي گذشت [1] .




پاورقي

[1] م.ع.م (پروانه).