بازگشت

ظهور کلي و فراگير


مساله اي که از ديرباز ذهن شيفتگان حضرت مهدي عليه السلام را به خود مشغول داشته، قيام جهاني و ظهور کلي و فراگير آن منجي عالم بشريت در گسترده ي اين کره ي خاکي است تا با برچيدن بساط کفر و ستم و نفاق و از ميان برداشتن زشتي و پلشتي از عرصه ي جهاني، قسط و عدل واقعي را به اهل جهان هديه کند و با استقرار حکومت عدل اسلامي در گستره ي اين جهان خاکي، به اهداف الهي انبيا جامه ي عمل بپوشاند. با گلگشتي که در گلزار هميشه سرسبز شعر مهدوي در قلمرو زبان فارسي خواهيم داشت، دسته گل هايي را با رايحه ي دل انگيز ظهور کلي و شميم قيام جهاني مهدي موعود عليه السلام به شيفتگان جمال مهدوي تقديم خواهيم کرد.

ناصر فيض با طرح دو سوال در ابيات آغازين غزل مهدوي خود، ظهور سپيده را نويد مي دهد:



صداي بال ملايک ز دور مي آيد

مسافري مگر از شهر نور مي آيد؟



دوباره عطر مناجات با فضا آميخت

مگر که موسي عمران ز طور مي آيد؟



شراب ناب تبلور به شهر آوردند

تمام شهر به چشمم بلور مي آيد



به باغ از غم داغ کدام گل گفتند

که آتش از دل خاک نمور مي آيد؟



ستاره اي شبي از آسمان فرود آمد

و مژده داد که صبح ظهور مي آيد



چه قدر شانه ي غم بار شهر حوصله کرد

به شوق آن که پگاه سرور مي آيد؟



مسافري که شتابان به يال حادثه رفت

به باغ سرخ شهادت صبور مي آيد



به زخم هاي شقايق قسم هنوز از باغ

شميم سبز بهار حضور مي آيد



مگر پگاه ظهور سپيده نزديک است

صداي پاي سواري ز دور مي آيد [1] .



ابن حسام خوسفي بر اين باور است که تا زمانه ظهور حضرت ولي عصر عليه السلام، جهان از



[ صفحه 306]



ظلمت رهايي نخواهد يافت:



ميان دايره چون نقطه معتکف باشيم

به جور دور بسازيم تاه به دور ظهور



ظهور مهدي قائم که چون سليمانش

مسخرند به رغبت، وحوش و جن و طيور



چنان که پر بود از جور و کين، جهان خراب

به دين و داد کند ضبط، عدل او معمور



تو از حجاب بروي آن تا برون آيند

به نصرت تو، شجاعات دين چو روز نشود [2] .



جهان خلاص نگردد ز دست ظلمت شام

اگر نه صبح جمال تو بخشد او را نور



مولانا اهلي شيرازي، آن وجود نازنين را گره گشايي مي داند که سرانجام، گره از کار زمين و زمان خواهد گشود:



گنجي که نقد هر دو جهان است عاقبت

خواهد به دست مهدي آخر زمان گشود



او آن گره گشاست که چون سر زند ز غيب

خواهد گره ز کار زمين و زمان گشاد



واعظ قزويني در انتظار زمانه ي ظهور است تا ناله هاي او -همانند دستي که از آستين بيرون مي آيد - از استخوان هايش مجال عرض اندام پيدا کند:



دامن عهد ظهورت کو که تا آيد برون

ناله ها از استخوانم همچو دست از آستين



کي شود يارب که آري پاي دولت در رکاب

چتر شاهي بر سر از بال و پر روح الامين



سرزند يارب ز شرق غيب مهر ذات تو

تا شود بيدار بخت شيعيان دل حزين



حزين لاهيجي از آن موعود جهاني مي خواهد که از پرده ي غيبت بيرون آيد؛ چرا که



[ صفحه 307]



چشم جهاني به ظور او دوخته شده است:



اي پرده نشين دل و جان! در ره شوقت

اين مطلع فرخنده مرا ورد زبان است



تا ديده ز دل، نيم قدم ره به ميان است

از پرده برآ! چشم جهاني نگران است



اديب کرماني از آن حضرت انتظار ظهور دارد تا نهال عصيان را از ريشه برکند و خانه بيداد و کفر را ويران سازد.



خيز و برون آي اي امام زمانه!

برکن و بشکن نهل و شاخه ي عصيان



دادگرا! بازگو به شحنه ي عدلت

خانه ي بيداد و کفر سازد ويران



شاها! از برق تيغ ساعقه کردار

خرمن کفر و درخت شرک بسوزان



ديده ي ما را ز چهره، ساز منور

خاطر ما را بکن ز مهر، گلستان



غيبت کبري بس است، بخش حيايت

باش همي در ظهور خويش شتابان



کاش که اين پرده ي حجاب دريدي

تا شدي ايدر [3] به چشم خلق نمايان



تا دگر اين کافران، طلب ننمايند

بهر وجودت ز ما، اقامت برهان



لطفعلي بيک آذر بيگدلي، شرايط زمانه را براي ظهور آن آخرين منجي بشريت، مناسب مي بيند و از آن حضرت مي خواهد که با ظهور خود، دردها را درمان کند و بر زخم ها مرهم گذارد:



شها! وقت است کز ايوان گذاري پاي در ميدان

کني بر دردها درمان، نهي بر زخم ها مرهم



بهجت قاجار نيز همانند آذر بيگدلي، ضمن تقاضاي ظهور از آن حضرت مي خواهد که از کعبه، قيام جهاني خود را آغاز کند تا کفر به ايمان بدل شود و از گستره ي کره ي خاکي، ظلم و ظلمت رخت بربندد:



تيره شد روي جهان از کفر شاها! از حرم

جلوه کن تا کفر را تبديل بر ايمان کني





[ صفحه 308]





از حجاب غيب رخ بنماي اي نور خداي!

تا که رفع ظلم و دفع ظلمت از کيهان کني



محيط قمي در آرزوي لحظه اي است که از جانب حضرت باري، فرمان ظهور صادر گردد و جهان را به نور قسط و عدل بيارايد و نهال ستم را ريشه کن کند:



خوش آن ساعت که امر آيد ز يزدان

بدان شه، کاي ولي غايب من!



هويدا شو! که هنگام ظهور است

ز طلعت پرده ي غيبت برافکن



ز عدل و قسط، گيتي را بياراي

نهال ظلم و جور از بيخ برکن



برخي ديگر، روياي صادقه ي خود را به ظهور حضرت ولي عصر عليه السلام تعبير کرده اند:



ديدم به خواب دوش که در بطحا

بر پا لواي احمد محمود است



تعبير جستم و خردم گفتا:

گويي ظهور مهدي موعود است [4] .



شاعر دلسوخته ي ديگري در مورد زمان ظهور آن حضرت با خوش بيني اظهارنظر مي کند:



اي شه آفاق گير! دور ظهور است

چند نهي ملک دين به دشمن منحوس



عصر ظهور تو گشت بر همه معلوم

روز قيام تو گشت بر همه محسوس! [5] .



چون شعراي ديگر نيز در مورد ظهور امام عصر عليه السلام حرف ها و ديدگاه هاي تقريباً همانندي دارند، بدون هيچ شرح و تفصيلي به نقل ابياتي از آنان بسنده مي کنيم:



از ظهور ازل! اي نور ابد! سر وجود!

تا کي از هجر تو جان و دل ما ممتحن است؟



رخ بر افروز که مهري تو و گيتي فلک است

قد برافراز که سروي تو و عالم چمن است [6] .





[ صفحه 309]





تو اي ولي خدا، سر کردگار! امروز

بيا و سر خدا ساز آشکار امروز



مباش پرده نشين بيش ازين، ز پرده درآ

برون ز پرده نما سر پرده دار امروز



ولي منتظر! قائما! بيا که تو راست

قوام قائمه ي عرش کردگار امروز



شدند حکمروا فرقه اي که جلمه ز ظلم

بر يزيد پليدند شرمسار، امروز [7] .



تا چند زير پرده اي؟ اي پرده دار دين!

از پرده - کفر را بدري پرده تا - درآ [8] .



درآ ز پرده و از يک تجلي رخسار

غبار شرک ز مرآت ما سوا پرداز [9] .



اي مهر جانفروز! برآ از نقاب ابر

عالم گرفت تيرگي، از رخ نقاب کش



بي پرده حسن شاهد شرع آشکار کن

يک ره نقاب از رخ ام الکتاب کش



خالي نما قلمرو و ايجاد از ستم

خط مسلمي به جهان خراب کش [10] .





[ صفحه 310]





برخويش چو جوشن غزا پوشد

بر دست چو رايت ظفر دارد



آن هندي حيدري [11] به کف گيرد

آن جوشن داودي به بر دارد



با سيصد و سيزده نفر ياور

ياري ز خداي دادگر دارد



با ياري کردگار کي حاجت

با سيصد و سيزده نفر دارد؟



گريان به سر قدر قضا سازد

مويان به سر قضا، قدر دارد [12] .



اندر آن ساعت که اندر کعبه گردي آشکار

لشکرت گرفته خط استوا تا قيروان [13] .



آن بدين گويد: نبي گشته به گيتي آشکار

وين بدان گويد: علي گرديده در دوران عيان



آن بدين گويد: ببينش جوشن احمد به بر

وين بدان گويد: ببينش تيغ حيدر بر ميان



پيشت از يک سو زده صف صاحبان دين و داد

هم ز ديگر سو خداوندان شمشير و سنان [14] .



گيتي به ظهورت شود آراسته و تو

هر لحظه به عدلش کني آراسته تر بر





[ صفحه 311]





تنها نه همين کفر کني نفي به گيتي

اثبات خدا را بزني سکه به زر بر [15] .



چون بگيرد رايت منصور «جاء الحق» به دست

راستي از کژي و سود از زيان آيد برون



بر کشد چون آتش تيغش زبانه، ز التهاب

همچو تيغ از کام هر مشرک زبان آيد برون!



گر وزد باد نهيبش در چمن از بيد بن

جاي شاخ و برگ، شمشير و سنان آيد برون [16] .



اي صاحب الزمان! ولي حق! که کردگار

قسطاس عدل را ز تو برپا کند همي



خواهم که روزگار غيابت - که گشته پير -

ايزد هم از ظهور تو برنا کند همي [17] .



اي شير حق! دمي ز پي هيجا [18] .

در زير ران بياور يکران [19] را



آور به کارزار يکي جولان

تا کار، زار گردد عدوان را



گر سر طلب کند ز عدو تيغت

تسليم وي ز بيم کند جان را [20] .





[ صفحه 312]





هر آن چه مي زنم از دفتر وجود ورق

نوشته است به خطر جلي که «جاء الحق» [21] .



اين تويي آن که جهانت همه تسخير شود

دولت آل علي از تو جهانگير شود [22] .



تا قايمت ز يمن نهضت او

دولت حق، دوام خواهد کرد



با قايم مقدسش يزدان

نور خود را تمام خواهد کرد [23] .



پسر خون خدا [24] چهره عيان مي سازد

از منافق، طلب خون پدر خواهد کرد



مي کند محکمه ي عدل خدا را برپا

کاخ بيداد و ستم زير و زبر خواهد کرد [25] .



روزي که ز چهره پرده بردارد

آن آينه ي محمدي آيين



آن روز تمام تلخکامي ها

در کام جهانيان شود شيرين



دشمن افتد به پنجه ي قهرش

چون گنجشکي به چنگل [26] شاهين [27] .





[ صفحه 313]





مصلح کل! بيا بيا، جان رسل! بيا بيا

بيا و آب رحمتي، بر آتش بلا بزن



جا به کنار کعبه کن تا که کنند قبله ات

روي به دوستان کن و نغمه ي آشنا بزن [28] .



خواهم ز راه لطف و کرم رخصت ظهور

در اين زمان به مهدي صاحب زمان دهد



تا آن امام غايب و کنز خفي [29] حق

گردد عيان و چهره به عالم نشان دهد



کوبد به بام هفت سما کوس معدلت

نيروي تازه بر تن پير و جوان دهد



خرم کند هزار نهال فسرده را

سر سبزي بهار به برگ خزان دهد



سازد شکار و شير ژيان را، امين هم

گنجشک را به لانه ي شاهين مکان دهد



افساد را ز روي زمين ريشه کن کند

اصلاح، بين گله و گرگ و شبان دهد [30] .



دوست پا در رکاب خواهد شد

عشق مالک رقاب خواهد شد



جز بنايي که کوي عشاق است

هر بنايي خراب خواهد شد





[ صفحه 314]





هان بيا اي که دل ز پرتو تو

مظهر آفتاب خواهد شد



سرگذشت شبي که بي تو گذشت

شرح چندين کتاب خواهد شد



دل ما نازک است، رحمي کن

که ز آهي کباب خواهد شد



دل ما تشنگان ديدارت

تا بيايي تو، آب خواهد شد



اي «نگارنده»! از خداش بخواه

کاين دعا، مستجاب خواهد شد [31] .



از مشهد خون، بانگ اذان مي آيد

سردار گل از خوان خزان مي آيد



از دشنه ي ملحدان پنهان در شب

سيلابه ي خون ز هر کران مي آيد



پيري که دلش آينه ي بينايي است

با جاذبه ي عشق جوان مي آيد



ياري که زبان آفريش داند

از وادي بيحد و گمان مي آيد



از منتظران خسته شهر حصار!

آن مرد هميشه قهرمان مي آيد



از راه مه آلود افق، منجي خاک

با اسب ستاره ي دمان مي آيد





[ صفحه 315]





اي جوهريان! مژده که منظومه ي گل

با کوس سپيده دم عيان مي آيد



بر بام فلق منادي بيداري

گويد که: امير عاشقان مي آيد



اي شب زدگان خفته! بيدار شويد

خورشيد دل از مشرق جان مي آيد



در گلشن شعله سر به داران شهيد

گفتند که: صاحب زمان مي آيد [32] .



ز کعبه عزم سفر کن، به اين ديار بيا

چو عطر غنچه نهان تا کي؟ آشکار بيا



حريم دامن نرجس شد از تو رشک بهار

گل يگانه ي گلزار روزگار! بيا



تويي، تو نور محمد، تو جلوه اي ز علي

تو سيف منتقمي، عدل پايدار! بيا



ز اشک و خون دل اين خانه شستشو داديم

بيا به مشهد عشاق بيقرار، بيا



زمان، گذرگه پژواک نام نامي توست

زمين ز راي تو گيرد مگر قرار، بيا



ميان شعله ي غم سوخت هجر نامه ي ما

بيا که گويمت آن رنج بيشمار، بيا



زلال چشمه تويي، روح سبزه، رمز بهار

بيا که با تو شود فصل ها بهار، بيا





[ صفحه 316]





براي آن که نشاني تو اي مبشر نور

درخت خشک عدالت به برگ وبار، بيا



براي آمدنت گر چه زود هم دير است

شتاب کن که بر آري ز شب دمار، بيا



بيا که دشت شقايق، به داغ آذين گشت

تو اي تسلي صحراي سوگوار! بيا



حريق فاجعه گل هاي عشق مي سوزد

فرو نشان به قدوم خود اين شرار، بيا



بتاب از پس دندانه هاي قصر سحر

بزن حجاب به يکسو، سپيده وار بيا



نگاه منتظرانت فسرد و مي ترسم

که پژمرد همه گل هاي انتظار، بيا



زدند خيمه سپاه تو بر صحاري عشق

براي ياري شيران شب شکار، بيا



ز شعله ي پر پروانه ها چراغان شد

زمين شب زده، اي مهر ماندگار! بيا



فشانده ايم به راهت بسي شکوفه ي خون

به کربلاي غريبان اين ديار بيا



تويي تو، وارث خون شهيد اي گل نور!

قسم به غربت سنگر، مسيح وار بيا



نشسته ديده ي درماندگان دهر به راه

هماي ساحل درياي انتظار! بيا



به انتظار تو تا کي طلايه دار بهار؟

تو اي قرار به دل هاي بي قرار، بيا



خوش آن زمان که تو باشي خطيب جمعه ي ما

خوش آن زمان که تو شويي ز دل غبار بيا





[ صفحه 317]





چه نارساست کلامم! که ز آن عظيم تري

تو اي عصاره ي قرآن به کوله بار! بيا



اميد آن که بيايي و در قدم قدمت

«سپيده» اشک و گل جان کند نثار، بيا



دلم ز هجر تو ويرانه شد، ز پرده بتاب

چو مه ببخش به ويرانه اعتبار، بيا



قسم به عصمت کوثر، هلا طليعه ي صبح!

قسم به سوختگان اميدوار، بيا



قسم به اشک يتيمان، بيا بيا مهدي!

قسم به حسرت دل هاي داغدار، بيا [33] .



حضورت، طرفه گلزاري است چشم انتظارم را

بيا مپسند از اين بيش پاييز درون با من



گواهي مي دهد دل: اي وراي ابر مي تابي

نتابي گر، چه خواهد کرد شام قيرگون با من؟ [34] .



غروب عمر شب انتظار نزديک است

طلوع مشرقي آن سوار، نزديک است



دلم قرار نمي گيرد از تلاطم عشق

مگو براي چه؟! وقت قرار نزديک است



اگر که در کف ديوارها، گل و لاله است

عجيب نيست که ديدار يار نزديک است



بيا که خانه تکاني کنيم دل ها را

از انجماد کسالت، بهار نزديک است





[ صفحه 318]





بيا چو لاله تنت را به زخم آذين بند

بيا و زود بيا! روز بار نزديک است



فريب خويش مده، تشنگيت خواهد کشت

دو گام پيش بنه، چشمه سار نزديک است



در آسمان پگاه آن پرنده را ديدي؟!

اسير موج نگردي، کنار نزديک است [35] .



به سرآمد شب هجران و سحر نزديک است

صبرکن! صبر، که هنگام ظفر نزديک است



رحمي اي باد خزان! کز اثر همت اشک

نونهالي که نشاندم به ثمر نزديک است



همه را در رخ ياران نگران مي بينم

مگر اين قافله را وقت سفر نزديک است؟



وقت آن است که همت طلبيم از در دوست

که بس از قافله دوريم و خطر نزديک است



گر چه دور است ره کعبه ي مقصود ولي

آزموديم که بر اهل نظر نزديک است



ناله هاي جرس قافله پر شور شده است

همسفر! کعبه ي مقصود مگر نزديک است؟



هست تا گوهر دين در صدف غيب نهان

صدف چشم تر ما به گهر نزديک است



گفتم: از هجر رخت جان به لب آمد، گفتا:

ناله ي سوخته جانان به اثر نزديک است





[ صفحه 319]





پر و بال من و «پروانه» بسوزيد چو شمع

که سر آمد شب هجران و سحر نزديک است [36] .




پاورقي

[1] خوشه هاي طلايي، ص 138 و 139.

[2] روز قيامت.

[3] اکنون.

[4] حضوري سلماسي.

[5] حاجب شيرازي.

[6] حاج ميراز حبيب خراساني.

[7] ميرزا يحيي مدرس اصفهاني.

[8] طرب اصفهاني.

[9] محيط قمي.

[10] حزين لاهيجي.

[11] کنايه از ذوالفقار است.

[12] طرب اصفهاني.

[13] مغرب؛ به مشرق و مغرب هم اطلاق مي شود.

[14] حضوري سلماسي.

[15] بهجت قاجار.

[16] بقاي اصفهاني.

[17] حضوري سلماسي.

[18] کارزار.

[19] اسب و هوار و چالاک.

[20] خرد کرماني.

[21] صغير اصفهاني.

[22] سيد رضا مويد.

[23] سيد رضا مويد.

[24] کنايه از امام حسين عليه السلام است.

[25] سيد محمد خسرو نژاد (خسرو).

[26] چنگال.

[27] غلامرضا سازگار.

[28] غلامرضا سازگار(ميثم).

[29] گنج پنهان.

[30] محمد وارسته کاشاني.

[31] عبدالعلي نگارنده.

[32] نصرالله مرداني.

[33] سپيده کاشاني.

[34] سپيده کاشاني.

[35] ثابت محمودي (سهيل).

[36] م.ع.م(پروانه).