بازگشت

ظهور فردي و شخصي


در ظهور فردي و شخصي، سخن از تجلي آشکار و ظهور آني و زودگذر نور وجودي آفتاب عالم امکان حضرت ولي عصر عليه السلام در طور جان شيفتگان جمال جميل اوست.

اگر در شعر ديدار، صحبت از ديدار جسماني آن ذخيره ي خداوندي است، در شعر ظهور فردي و شخصي، حکايت از ديدار جمال معنوي و روحاني حضرت ولي عصر عليه السلام و اشراقات نوري آن امام در خلوت خاطر شيفتگان خود است.

گر چه معدودي از سالکان پاکباز طريق «انتظار» نيز به ديدار جمال مهدوي و حتي شرف همصحبتي با او نايل آمده اند، که ماجراي آنان در کتب معتبر علماي شيعي آمده است، اما بايد آن را در «شعر ديدار» مورد بررسي قرار داد.

مسلماً ظهور معنوي و روحاني آن وجود نوراني در طور جان منتظران صفاپيشه و خداجويي دست مي دهد که از نظر خود سازي و وارستگي به مرحله اي از صافي و زلالي رسيده باشند که بتوانند اشراقات وجودي آن خورشيد عالم آراي وجود را با چشم حقيقت بين در آيينه ي جان خويش دريابند.

در ميان شاعران آييني نيز به دل افروختگان و سينه سوختگاني برمي خوريم که در طيف اشراق آن آخرين تجلي امامت و ولايت قرار گرفته اند و ره آوردهاي سفر شهودي خود را به تصوير کشيده اند، يا خود را براي لحظاتي در مقام وارستگاني احساس کرده اند که از تجليات شهودي آن آخرين حجت خداوندي برخوردارند و در حقيقت روايتگر حالات کساني هستند که براي لحظاتي طور جان خود را به نور جمال مهدوي منور و معطر يافته اند.

به هر روي، اين مکاشفات که بر تجربه هاي سلوکي تکيه دارد، براي ديگران فاقد حجت و اعتبار شرعي است و نمي توان بر اساس مکاشفات باطني براي ديگران، حکمي صادر کردو مبنايي براي ارزيابي اين و آن قرار داد.



[ صفحه 303]



زيباترين و پر شورترين شعري که مي توان در زمينه ي «ظهور فردي و شخصي» از شاعران فارسي زبان ارائه کرد، ابياتي از غزل مشهور فروغي بسطامي، غزل سراي پرآوازه ي دوره ي ناصري، است:



کي رفته اي ز دل که تمنا کنم تو را؟

کي بوده اي نهتفه که پيدا کنم تو را؟



غيبت نکرده اي که شوم طالب حضور

پنهان نگشته اي که هويدا کنم تو را



با صد هزار جلوه برون آمدي که من

با صد هزار ديده تماشا کنم تو را



بالاي خود در آينه ي چشم من ببين

تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را



مستانه کاش در حرم و دير بگذري

تا قبله گاه مومن و ترسا کنم تو را



خواهم شبي نقات ز رويت برافکنم

خورشيد کعبه، ماه کليسا کنم تو را



طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند

يکجا فداي قامت رعنا کنم تو را [1] .



م.ع.م (پروانه) جلوه هاي ديگري از اين اشراق باطني را به تصوير مي کشد:



نشدي غايب از انديشه که پيدا کنمت

تو هويداتر از آني که هويدا کنمت



چشم دل روشني از مهر رخت مي گيرد

گم نکرده است تو را ديده که پيدا کنمت



گر چه يک لحظه جدا از تو نبودم همه عمر

باز از شوق به هر لحظه تمنا کنمت



اشک نگذاشت تماشايي رويت باشم

سببي ساز که بي پرده تماشا کنمت [2] .



و به اين هم بسنده نمي کند و راز شهودي خود را با کساني که مايلند در طيف اين جاذبه ي روحاني قرار گيرند، در ميان مي گذارد:



اي دل! از تيرگي آينه ي خويش منال

دامني اشک بياور که مصفا کنمت



همچو آيينه اگر پاک و مصفا گردي

محو رخساره ي جانانه سراپا کنمت





[ صفحه 304]





در ره عشق، مدد از خرد خام مگير

تا به تدبير جنون واله و شيدا کنمت



شعله اي از قبس طور جنون گير و بسوز

تا به صحراي طلب بايده پيما کنمت



«لن تراني» شنوي گر «ارني» گويي باز

پرده افکندم ازين راز که بينا کنمت



در غم مهدي موعود چو «پروانه» بسوز

تا چو او جرعه کش جام تولا کنمت [3] .



در ميان انواع «ظهور شخصي و فردي»، مي توان «ظهور و شهود خيالي» را شاعرانه و احساسي تعريف کرد، و يک شاعر آييني که در تب ديدار جمال مهدوي مي سوزد، سعي در تجسم تجليات روحاني و اشراقات ظهوري امام موعود عليه السلام دارد و تلاش شاعر در عينيت بخشيدن به آنها، هر از گاه به شهودي زودگذر مي انجامد که ريشه در وهم و خيال شاعرانه دارد و خود نيز به اين واقعيت اعتراف مي کند:



گر قسمتم شود که تماشا کنم تو را

اي نور ديده! جان و دل اهدا کنم تو را



اين ديده نيست قابل ديدار روي تو

چشمي دگر بده که تماشا کنم تو را



تو در ميان جمعي و من در تفکرم

کاندر کجا برآيم و پيدا کنم تو را؟



يابن الحسن! اگر چه نهاني ز چشم من

در عالم خيال هويدا کنم تو را



همچون «مويدم» به تکاپو مگر دمي

اي آفتاب گمشده! پيدا کنم تو را [4] .



آرزوي تجليات روحاني آن وجود نازنين براي يک شاعر با اخلاص آييني، امري بديهي است. عبدالعلي نگارنده در اين باره زبان حال شنيدني اي دارد:



دستم اگر به دامن آن شاه مي رسيد

پايم به عرش از شرف و جاه مي رسيد



ديگر مرا نياز به گفتن نبود اگر

آن کس که هست از دلم آگاه مي رسيد



اي کاش آن لطيف تر از بوي گل، شبي

آهسته با نسيم سحرگاه مي رسيد



راه اميد بسته، مگر اين که باز دوست

چون ميهمان سر زده از راه مي رسيد



مي شد ز روشني، شب تاريک من چو روز

گر بر فراز کلبه ام آن ماه مي رسيد



بود از شرار عشق و دل ما نمونه اي

آتش اگر به خرمني از کاه مي رسيد





[ صفحه 305]





آن رهنماي عشق، «نگارنده»! گر نبود

کي عقل ما به سير الي الله مي رسيد؟ [5] .




پاورقي

[1] خوشه هاي طلايي، ص 33 و 34.

[2] همان، ص 88.

[3] همان، ص 88 و 89.

[4] سيد رضا مويد.

[5] آه عاشقان در انتظار موعود، ص 88.