بازگشت

مولا نمي آيي؟!






من امشب زار مي نالم، چرا مولا! نمي آيي؟

چرا اي صبح بي پايان ترين يلدا نمي آيي؟



دلم را نذر کردم تا به چشمانت بياويزم

ضريح چشم هايت، قبله گاه ما، نمي آيي؟



طلسم انتظار کهنه ي چشم مرا کافي است

که درهم بشکني با يک نگاه، اما نمي آيي!



تمام جاده ها چشم انتظار مقدمت هستند

سوار سبزپوش وادي بطحا! نمي آيي؟



ببين در انتظارم تا نثار مقدمت سازم

دلم را، هستيم، دار و ندارم را، مي آيي؟



زمين، آيينه ي تاريکي و کفر و تفرعن شد

غرور آخرين از نسل «اعطينا» نمي آيي!



تو گفتي: جمعه ي موعود مي آيم، نمي دانم

چرا مولا! چرا مولا! چرا مولا! نمي آيي؟ [1] .





[ صفحه 403]




پاورقي

[1] محمدرضا تقي دخت.