بازگشت

در راه کاظمين


مرحوم نوري در کتاب «نجم الثاقب» آورده است که:

حاج علي بغدادي از شايسته کرداران و خوبان بود و از جمله نيکبختاني است



[ صفحه 434]



که به ديدار حضرت مهدي عليه السلام مفتخر شده است.

فشرده ي داستان ديدار او اينگونه است:

اين مرد شايسته و باتقوا، مرتب از بغداد به کاظمين براي زيارت دو امام گرانقدر حضرت جواد و حضرت کاظم عليهم السلام مي رفت و پيوسته به آنها ارادت و عشق مي ورزيد.

خودش مي گويد: مقداري خمس و حقوق مالي بر عهده ام بود، به همين جهت به نجف اشرف رفتم و بيست تومان آن را به عالم فقيه پارسا «شيخ انصاري»، بيست تومان آن را هم به عالم فقيه پارسا «شيخ محمد حسين کاظمي» بيست تومان هم به «آيت الله شيخ محمد حسن شروقي» دادم و بيست تومان ديگر بدهکار بودم که تصميم گرفتم پس از بازگشت به بغداد آن را هم در کاظمين به فقيه گرانقدر «آيت الله آل ياسين» بپردازم.

پنجشنبه بود که به بغداد بازگشتم. نخستن به سوي کاظمين و زيارت دو امام گرانمايه عليهم السلام حرکت کردم، پس از زيارت به منزل «آيت الله آل ياسين» رفتم و بخشي از باقي مانده ي بدهي شرعي خويش را به او تقديم داشتم تا در موارد مقرر مصرف نمايد و از او اجازه خواستم که باقي مانده را به تدريج در مواردي که شايسته ديدم، مصرف کنم.

آيت الله آل ياسين، با اصرار از من خواست که در خدمتشان بمانم، اما با عذرخواهي از او بخاطر کارهاي ضروري خداحافظي کردم و بسوي بغداد حرکت کردم. درست يک سوم راه را آمده بودم که با سيد گرانقدر و پرشکوه و باوقار و هيبتي روبرو شدم. ديدم عمامه ي سبز برسر دارد و بر گونه اش خالي است بسيار زيبا و دلنشين. او به سوي کاظمين براي زيارت مي رفت، به من رسيد و سلام کرد و بسيار گرم و پرمهر با من مصافحه و معانقه نمود. مرا به سينه چسبانيد و خوش آمد گفت و فرمود: «کجا؟»



[ صفحه 435]



گفتم: «زيارت کرده و اينک عازم بغداد هستم.»

گفت: «شب جمعه است، برگرديم برويم کاظمين.»

گفتم: «نمي توانم.»

فرمود: «چرا! برگرد تا گواهي کنم که از دوستان جدم اميرمؤمنان عليه السلام و از دوستان و شيعيان ما هستي و شيخ نيز گواهي مي دهد و خدا مي فرمايد:

«و استشهدوا شهيدين.» [1] .

من پيش از اين از آيت الله شيخ آل ياسين، خواسته بودم که به من سندي بنويسد و در آن گواهي کند که من از شيعيان و دوستداران اهل بيت پيامبر عليهم السلام هستم، تا آن نامه را در کفن خويش قرار دهم.»

از سيد پرسيدم: «از کجا مرا شناختي و چگونه اين گواهي را مي دهي؟»

فرمود: «چگونه انسان کسي را که حق او را بطور کامل مي دهد، نمي شناسد؟»

گفتم: «کدام حق؟»

فرمود: «همان حقوقي که به وکيل من دادي؟»

گفتم: «وکيل شما کيست؟»

فرمود: «شيخ محمدحسن!»

گفتم: «آيا او وکيل شماست؟»

فرمود: «آري!»

از گفتار او شگفت زده شدم. فکر کردم ميان من و او، دوستي ديرينه اي است که من فراموش کرده ام، چرا که او در آغاز رويارويي با من، مرا به نام و نشان صدا زد. و نيز فکر کردم از من توقع دارد که مبلغي از آن خمس که بر عهده دارم بدان جهت که از نسل پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم است به او تقديم دارم.

به همين جهت گفتم: «سيد! از حقوق شما فرزندان پيامبر مقداري نزدم موجود است و از شيخ محمدحسن هم اجازه گرفته ام هر کجا دوست داشتم مصرف کنم.»



[ صفحه 436]



او تبسم کرد و فرمود: «آري! مقداري از حقوق ما را به وکلاي ما در نجف پرداختي.»

پرسيدم: «آيا اين کارم شايسته و پذيرفته ي بارگاه خداست؟»

فرمود: «آري!»

به خود آمدم که چگونه اين سيد گرانقدر بزگترين علماي عصر را، وکيل خود عنوان مي سازد، برايم گران آمد. شگفت زده شدم، اما بار ديگر دچار غفلت شصدم و موضوع را فراموش کردم.


پاورقي

[1] سوره ي بقره، آيه 282.