بازگشت

آن بامداد پر خاطره


علامه محقق «آيت الله صافي» صاحب تأليفات ارزنده، داستاني را در اين مورد آورده است که خود، آن را از آقاي «احمد عسکري تهراني» که از خوبان مي باشد شنيده است و داستان در مورد بنياد مسجد امام حسن عليه السلام که اينک در مدخل شهر



[ صفحه 429]



«قم» قرار دارد، مي باشد.

آقاي عسکري مي گويد:

حدود 17 سال پيش بامداد پنجشنبه اي بود که نماز صبح را خوانده و به تعقيب و دعا مشغول بودم که سه جوان مکانيک آمدند و گفتند: «مي خواهيم به شهر قم و مسجد جمکران [1] مشرف شويم و براي برآمدن خواسته هاي خويش، دست توسل به سوي خدا و حجت او، امام عصر عليه السلام بزنيم و دوست داريم تا شما ما را در اين سفر همراهي کنيد.»

من با پيشنهاد آنان موافقت نموده و سوار بر ماشين شديم و به سوي قم حرکت کرديم. نزديک قم رسيديم که ماشين دچار نقص فني گرديد و از حرکت باز ايستاد. جوانها به تعمير آن پرداختند و من با استفاده از فرصت، کمي آب برگرفتم و به قصد تطهير از آنان دور شدم.

پس از اينکه اندکي از آنان فاصله گرفتم در آنجا «سيد» زيباچهره و سفيدرويي را با ابروهاي کشيده و دندانهاي سفيد و براق و خالي بر چهره، ديدم که لباس سفيد و عباي نازک و نعلين زرد بر پا دارد. عمامه اي سبزرنگ بر سر نهاده و با نيزه اي که در دست دارد زمين را خطکشي مي کند.

با خود گفتم: «اين سيد بزگوار، اول صبح به اينجا آمده و در کنار جاده، با نيزه به خطکشي پرداخته است، اين کار درستي نيست چرا که جاده عمومي است و آشنا و بيگانه در آن رفت و آمد مي کنند.»

آقاي عسکري که از سوءظن و ادب خويش نسبت به آن «سيد» اظهار ندامت مي کند مي افزايد: به سوي او رفتم و گفتم «سيد! زمان توپ و تانک و اتم است، شما نيزه بدست گرفته اي؟ برو درست را بخوان.»



[ صفحه 430]



پس از اين سخن او را ترک کردم وبه نقطه ي دوردستي رفتم، تا براي تطهير بنشينم که او مرا با نام و نشان صدا زد و گفت: «آقاي عسکري! آنجا منشين، من آنجا را براي مسجد خط کشيده ام.»

از اين نکته که چگونه و از کجا مرا مي شناسد، غفلت کردم و بي آنکه بتوانم سخني بگويم گفتم: «چشم!» و برخاستم.

او اشاره کرد که: برو پشت آن بلندي... و من رفتم.

برخي سؤالات در اين مورد به ذهنم رسيد و تصميم گرفتم آنها را با سيد در ميان بگذارم و به او بگويم: «سيد جان! اين مسجد را براي چه کسي مي سازي؟ براي فرشتگان يا جنيان؟ کداميک؟»چرا که آنجا آن روزها بيابان بود و از شهر «قم» دور.

و نيز تصميم گرفتم به او بگويم: «مسجدي که هنوز ساخته نشده چرا مرا از تطهير در اين زمين بازمي داري؟» چرا که مسجد هنگامي حکم مسجد پيدا مي کند که زمين آن را براي مسجد وقف شده باشد و پيش از اين حکم مسجد را ندارد.

پس از اين فکرها و تطهير، به سوي سيد رفتم و بر او سلام گفتم.

او نيزه اش را به زمين فروکرد و به من خوش آمد گفت و فرمود: «سؤالهايي را که آماده ساختي بپرسي، طرح کن!»

من شگفت زده شدم، اما به خود نيامدم که او چگونه از آنچه در دل من مي گذرد باخبر است و هنوز من چيزي به زبان نياورده، از نيت من خبر مي دهد، اين نه تنها کاري طبيعي نيست که خارق العاده است.

به هر حال من توجه به اين نکات نيافتم و به او گفتم: «سيد جان! درست را رها کرده و اينجا آمده اي، گويي نمي انديشي که ما در عصر موشک و توپ زندگي مي کنيم و ديگر نيزه ارزشي ندارد. نيزه در روزگار ما چه کاره است؟»

و بدين صورت ميان من و او گفتگو شروع شد.

سپس نظري به زمين افکند و فرمود: «من نقشه ي مسجد را مي کشم.»

گفتم: «براي جنيان يا آدميان؟»



[ صفحه 431]



فرمود: «براي انسانها.»

آنگاه فرمود: «بزودي اينجا آباد مي شود.»

گفتم: «بفرماييد ببينم اينجا که من مي خواستم تطهير کنم، فرموديد مسجد است و اجازه نداديد با اينکه هنوز مسجدي ساخته نشده است، چرا؟»

فرمود: «آقاي عسکري! در اين نقطه يکي از فرزندان فاطمه عليهاالسلام به شهادت رسيده است بزودگي قتلگاه او محراب مسجد مي گردد، چرا که خون شهيد در اين نقطه به زمين ريخته شده است.»

آنگاه به نقطه اي اشاره کرد و فرمود: «در آن نقطه هم نقشه ي دستشويي و توالت کشيده ام زيرا آنجا نقطه اي است که دشمنان خدا و پيامبر، به زمين افتاده و هلاک شده اند.»

سپس همانگونه که ايستاده بود برگشت و مرا نيز برگردانيد و در حاليکه سيلاب اشک از ديدگانش فرو مي ريخت فرمود: «آنجا حسينيه ساخته مي شود.»و با به زبان آوردن نام حسين عليه السلام باران اشک از ديدگانش فروباريد و من نيز با گريه ي او، گريستم.

و نيز فرمود: «پشت حسينيه کتابخانه مي شود و شما نيز بدان کتاب هديه مي کني.»

گفتم: «موافق هستم، اما با سه شرط:

1- نخست اينکه تا آن زمان زنده باشم.

فرمود: «ان شاءالله!»

2- دوم اينکه اينجا مسجدي ساخته شود.

فرمود: «بارک الله»

3- سوم اينکه به اندازه امکان مالي خويش، گرچه يک کتاب باشد براي اجراي دستور شما پسر پيامبر، بدينجا کتاب بياورم.

مرا به سينه چسبانيد، پرسيدم: «چه کسي اينجا مسجد خواهد ساخت؟»



[ صفحه 432]



فرمود: «يدالله فوق ايديهم.»

گفتم: «من هم مي دانم که قدرت خدا بالاترين قدرتهاست اما...»

فرمود: «بزودي خواهي ديد که در اينجا مسجد پرشکوهي برپا مي شود، هنگامي که ساخته شد سلام مرا به بنياد کنننده اش برسان.»

و مرا دعا کرد.

من سيد را ترک کردم و به طرف ماشين آمدم که ديدم درست شده و آماده ي حرکت است.

همراهان از من پرسيدند: «آقاي عسکري! زير برق اين آفتاب، با چه کسي گفتگو مي کردي؟»

گفتم: «مگر سيد به آن عظمت را با نيزه ي بلندش نديديد؟ با او صحبت مي کردم.»

گفتند: «با کدام سيد؟»

پشت سرم را نگاه کردم، گفتم: «آنجاست!»

اما دريغا که ديدم زمين صاف و هموار است و هيچ کس نيست. سخت تکان خوردم و سوار ماشين شدم، اما در حالتي وصف ناپذير بودم. دوستان با من صحبت مي کردند اما من قدرت پاسخگويي به آنان را نداشتم و نمي دانم که نماز ظهر و عصر را چگونه خواندم.

سرانجام به مسجد جمکران رسيديم اما من فکرم پريشان بود. در مسجد نشستم يک طرف من مرد سالخورده اي بود و طرف چپم يک جوان.

نماز مسجد جمکران را خواندم، پس از نماز برخواستم سجده کنم که ديدم سيد گرانقدري که با آمدنش آن محدوده را عطرآگين کرد، از راه رسيد و گفت: «آقاي عسکري! سلام عليکم.»

و در کنار من نشست. تن صدايش درست تن صداي همان سيدي بود که پيش از ظهر در آنجا نقشه ي مسجد مي کشيد. مرا به نکته اي نصيحت کرد.

پس از آن به سجده رفتم و ذکر صلوات را خواندم و سر از سجده برداشتم، دريغا که ديگر او را نديدم.



[ صفحه 433]



از مرد سالخورده و آن جوان که در دو سوي من نشسته بودند پرسيدم: «سيد کجا رفت؟»

گفتند: «ما نديديم.»

ناگهان گويي زمين لرزه شد و حال من دگرگون شد، دوستانم آمدند و از ديدن وضعيت من شگفت زده شدند و آب بر صورتم پاشيدند و به تهران بازگشتيم.

با رسيدن به تهران جريان را به يکي از علماي شهر گفتم. او گفت: «بي ترديد آن سيد گرانمايه، حضرت مهدي عليه السلام بوده است، اينک، شکيبايي پيشه ساز تا ببينيم آنجا، مسجدي درست مي شود؟»

سالها از آن جريان گذشته بود که به مناسبتي به شهر قم آمدم. هنگاميکه به آغاز شهر رسيدم، ديدم ستونها برافراشته شده و در همان مکاني که سيد نقشه مي کشيد کار مي کنند و مسجد مي سازند.

پرسيدم: «چه کسي اين مسجد را مي سازد؟»

گفتند: «حاج يدالله رجبيان.»

با آمدن نام «يدالله» قلبم به طپش افتاد و غرق در عرق شدم و نتوانستم سرپا بايستم، بر صندلي تکيه زدم و آنگاه معناي سخن امام عليه السلام را فهميدم که هنگامي که پرسيدم: «چه کسي اينجا مسجد خواهد ساخت؟»

فرمود: «يدالله فوق ايديهم.»

به تهران بازگشتم و 400 جلد کتاب خريدم و همه را وقف کتابخانه ي آن مسجد نمودم و با حاج «يدالله رجبيان» ملاقات کردم و جريان را به او بازگفتم. [2] .


پاورقي

[1] مسجدي است نزديک قم که به دستور امام عصر عليه السلام ساخته شده است و مردم دسته دسته بدانجا مي روند و نماز بجاي آورده و براي برآورده شدن حاجات خويش به حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) توسل مي جويند.

[2] کتاب «پاسخ به ده پرسش»، آيت الله صافي دامت برکاته.