بازگشت

آيت الله قزويني


مرحوم محدث نوري در کتاب خويش سه داستان، از ديدار عالم گرانقدر «آيت الله سيد مهدي قزويني» را با حضرت مهدي عليه السلام آورده است که ما دو ديدار آن را، به نقل از فرزندش که يکي از صلحا و شايستگان شهر «حله» بنام «علي» آورده است، بطور فشرده ترسيم مي کنيم.

نامبرده آورده است که: روزي از خانه ام، به سوي دفتر آيت الله سيد مهدي قزويني به راه افتادم، به هنگام عبور از کوچه ها به مرقد «سيد محمد» معروف به



[ صفحه 424]



«ذي الدمعه» فرزند زيد بن علي بن الحسين عليهم السلام رسيدم اين مرقد منور بطرف کوچه پنجره اي داشت که به هنگام عبور، ديدم مرد پرشکوه و خوش چهره اي کنار پنجره ي مرقد ايستاده و بر روح «سيد محمد» فاتحه تلاوت مي کند. من نيز ايستادم و فاتحه خواندم و پس از پايان فاتحه، بر آن مرد بزرگ سلام گفتم و او جوابم را داد و گفت: «علي! تو به خانه ي سيد مهدي قزويني و براي ديدار او مي روي؟»

گفتم «آري!»

گفت:» پس بيابا هم برويم!»

در ميان راه به من گفت: «علي! بر ضرر و زيان مالي که امسال بر تو رسيده است اندوهگين مباش، چرا که تو مردي هستي که خداوند تو را با ارزاني داشتن نعمت مالي آزموده، و تو را سپاسگزار و حق شناس و اداکننده ي حقوق اموال خود، يافته است. آنچه را خدا بر تو واجب ساخته بود انجام دادي و مال چيزي است که مي آيد و مي رود.»

علي مي گويد: «من در آن سال در تجارت زيان بزرگي کرده بودم و آن را به هيچ کس نگفته بودم، اما هنگامي که ديدم يک مرد بيگانه و ناشناس از ورشکستگي و ضرر بزرگ من در تجارت آگاه است، غم و ا ندوه سراسر قلبم را گرفت و فکر کردم که خبر اين ضرر بزرگ منتشر شده و مردم فهميده اند، بطوريکه اين مرد بيگانه نيز از آن اطلاع يافته است. اما به هر حال گفتم: خداي را سپاس!»

ديدم ادامه داد که: «علي! آنچه از اموال تو بخاطر زيان در تجارت، از دستت رفت بزودي به دستت باز مي گردد و بدهي هايت پرداخت مي شود.»

هنگامي که به بيت آيت الله قزويني رسيديم، ايستادم وبه آن مرد بزرگ گفتم: «سرورم! بفرماييد داخل! من اهل اين خانه هستم و شما ميهمان.»

او فرمود: «أنا صاحب الدار.»

يعني: من خود صاحب خانه هستم.

اما من بر او پيشي نگرفتم، بلکه او دست مرا گرفت و وارد خانه ساخت. در کنار



[ صفحه 425]



خانه ي «سيد مهدي قزويني» مسجدي بود، ما وارد آن مسجد شديم و ديديم گروهي از دانشجويان علوم اسلامي در انتظار آمدن «سيد» براي تدريس هستند.

آن مرد بر جايگاه خاص «سيد» نشست و کتاب «شرايع» را که در آنجا بود برگرفت و گشود و بر ورقهايي که آيت الله قزويني برخي نکات را نوشته بود نظاره کرد و برخي مسايل را خواند.

در اين هنگام «سيد» وارد شد و ديد آن مرد بزرگ در جايگاه او نشسته است به او خوش آمد گفت و او با ورود «سيد» از جايگاه او کنار رفت، اما سيد با اصرار آن مرد پرشکوه را در جاي خود نشانيد.

خود آيت الله «قزويني» در اين مورد مي گويد: «من او را مردي بسيار پرشکوه و زيباروي ديدم، بسوي او رفتم و از حل او جويا شدم، اما گويي از او شرمنده شدم که از نام و وطنش بپرسم.»

به هر حال، «سيد» درس خود را طبق برنامه روزانه آغاز کرد و آن ميهمان نيز که خود را صاحب خانه خوانده بود، در مسايلي که «سيد» طرح مي کرد پرس و جو و چون و چرا را آغاز کرد.

يکي از دانشجويان علوم ديني که کم سن و سال و کم تجربه مي نمود، به او گفت: «اين بحث به شما ربطي ندارد، لطفا سکوت کنيد تا بحث ادامه يابد!» که او تبسم کرد و ساکت شد.

پس از پايان بحث آيت الله قزويني از او پرسيد: «از کجا به شهر «حله» آمده ايد؟»

پاسخ داد: «شهر سليمانيه.»

آيت الله پرسيد: «چه زماني از سليمانيه خارج شده ايد؟»

پاسخ داد: «ديروز!»

و افزود که: «نجيب پاشا آنجا را فتح کرد و پيروزمندانه وارد شهر گرديد و احمد پاشا را که بر دولت عثماني شوريده بود، دستگير کرده است.» [1] .



[ صفحه 426]



آيت الله قزويني در اين مورد مي گويد: «من در مورد سخن او و اينکه چگونه خبر فتح سليمانيه به حکومت «حله» گزارش نشده است فکر مي کردم و به ذهنم نرسيد که از آن مرد بزرگ بپرسم که چگونه با وجود اينکه ديروز از «سليمانيه» حرکت کرده است و فاصله آنجا تا «حله» حدود 400 کيلومتر است، امروز به «حله» رسيده است؟»

آنگاه آن مرد بزرگ آب خواست، يکي از خدمتگزاران بيت برخاست تا از ظرف ويژه اي که گلين يا سفالين بود، براي او آب خوردني بياورد که فرمود: «از آنجا نه! چرا که در آن حيواني مرده است.» وقتي به درون ظرف نگريست، ديد سوسماري زهرآگين در آن مرده است.» از ظرف ديگري برايش آب آوردند. آن را نوشيد، آنگاه برخاست و آماده حرکت شد که آيت الله قزويني نيز بپاخاست و او را بدرقه نمود.

پس از رفتن او «سيد» گفت: «خبر گفت: چرا خبر او در مورد فتح سليمانيه را به آساني پذيرفتيد؟»

همه به فکر فرو رفتند که «حاج علي» همو که پيش از همه او را در کنار مرقد «سيد محمد» ديده بود، همه ي آنچه را که از او شنيده بود براي حاضران گفت و همگي در حالي که حيرت و بهت همه را فراگرفته بود، حرکت کردند و به جستجوي او پرداختند و همه ي شهر را زير پا نهادند، اما آن مرد بزرگ را نيافتند. گويي به آسمان پرکشيد يا در زمين نهان شد.

آيت الله قزويني پس از انديشه ي عميقي گفت، مردم! بخداي سوگند که او صاحب الأمر بود.»

و عجيب اينکه پس از ده روز خبر فتح «سليمانيه» و دستگيري «احمد پاشا» و... تازه به «حله» و حاکم آن رسيد. [2] .



[ صفحه 427]




پاورقي

[1] آن روزها عراق جزو دولت عثماني بود و «احمد پاشا» بر ضد حکومت مرکزي سرکشي مي کرد.

[2] جنةالمأوي، (بحارالانوار، ج 53، ص 283) حکايت 44.