بازگشت

داستان شيخ محمد حسن


مرحوم «محدث نوري» در کتاب خويش «جنةالمأوي» [1] از برخي علماي بزرگ حوزه ي علميه نجف آورده است که: در آنجا يک دانشجوي علوم اسلامي بود، بنام «شيخ محمدحسن» که از سه مشکل بزرگ رنج مي برد. اين سه مشکل عبارت بود از:

1- دچار درد سينه و بيماري سختي بود که خون از سينه اش مي آمد.

2- به آفت فقر و تهيدستي گرفتار بود.

3- دل در گرو مهر دختري نهاده بود، اما خانواده ي دختر، به دليل فقر و بيماريش با ازدواج او موافقت نمي کردند.

هنگامي که از همه جا مأيوس و نوميد گرديد با خود عهد بست که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه [2] براي عبادت و نيايش برود چرا که ميان مؤمنان مشهور بود که اگر کسي چنين کند، به خواست خدا به ديدار امام عصر عليه السلام مفتخر خواهد شد.

بر اين اساس بود که اين مرد، بدين برنامه همت گماشت بدان اميد که به ديدار حضرت مهدي عليه السلام نايل آيد و سه مشکل خويشتن را با آن مشکل گشا و چاره ساز در ميان بگذارد.

آخرين شب چهارشنبه بود، شبي بسيار تيره و تار و سرد و طوفاني. باد تندي مي وزيد و او بر سکوي مسجد کوفه نشسته و غرق در غم و اندوه بود، چرا که



[ صفحه 422]



بخاطر جريان خون از سينه اش به هنگام سرفه، نمي توانست در داخل مسجد توقف کند و احترام طهارت مسجد و آن مکان مقدس را مي نمود و نيز در اين انديشه بود که آخرين شب چهارشنبه که چهلمين هفته بود فرا رسيد و او نتوانسته بود به ديدار آن کعبه مقصود نايل آيد و اين محروميت نيز غمي بزرگ بر غمهايش مي افزود.

او به نوشيدن قهوه عادت داشت و به همين دليل آتشي برافروخت تا قهوه رديف کند که بناگاه در آن شب تاريک و خلوت، مردي را ديد که بسوي او مي آيد، از اين رخداد، آزرده خاطر شد و با خود گفت: «اندکي قهوه به همراه دارم آن را هم اين بنده ي خدا خواهد نوشيد و برايم چيزي نخواهد ماند.»

خودش مي گويد: در اين فکر بودم که آن مرد رسيد و مرا با نام و نشان صدا زد و به من سلام گفت، از شناخت او که مرا با نام صدا زد تعجب کردم و گفتم: «شما از کدام قبيله مي باشيد؟ از قبيله فلان هستيد؟»

گفت: «خير!»

و من نام بسياري از قبايل را آوردم و او مرتب گفت: «خير!» و از هيچ يک از اين عشيره ها نبود.

آنگاه او پرسيد: «چه مشکل و خواسته اي تو را به اينجا آورده است؟»

گفتم: «شما چرا از من در اين مورد مي پرسي؟»

گفت: «اگر به من بگويي چه زياني به تو خواهد رسيد؟»

فنجاني پر از قهوه کردم و به او تقديم داشتم و او کمي از آن نوشيد، سپس فنجان را بازگردانيد و گفت: «شما بنوشيد.»

فنجان را گرفتم و تا آخرين قطره ي آن را نوشيدم، آنگاه گفتم: حقيقت اين است که من دچار فقر و تنگدستي بسيار سختي هستم، از سوي ديگر به بيماري علاج ناپذيري گرفتارم که به هنگام سرفه، خون از سينه ام مي آيد و ديگر اينکه به بانويي دل بسته ام و مي خواهم با او پيمان زندگي مشترک ببندم، اما بخاطر دو مشکلم خانواده اش موافقت نمي کنند.



[ صفحه 423]



برخي روحانيون مرا سرگرم ساختند و گفتند اگر چهل هفته و هر هفته شب چهارشنبه به مسجد کوفه بيايم و خواسته هايم را به بارگاه خدا برم و دست توسل به دامان پربرکت امام عصر عليه السلام بزنم، خواسته هايم برآورده شده و مشکلات سخت زندگيم، حل خواهد شد. من نيز رنج و خستگي اين چهل شب را به جان خريدم و اينک آخرين شب فرا رسيده است، اما نه آن گرامي را ديده ام و نه به خواسته هاي خود رسيده ام.»

من گله مي کردم و در اوج بي توجهي به آن بزرگوار بودم که رو به من کرد و فرمود:

«أما صدرک فقد برأ، و أما المرأة فستتزوج بها قريبا، و أما الفقر فلا يفارقک حتي الموت.»

يعني: شيخ محمد! اينک سينه ات خوب شده و ديگر از بيماريت اثري نخواهي يافت و آن بانوي مورد علاقه ات نيز، بزودي به وصالش خواهي رسيد، اما فقر و تهيدستي همراهت خواهد بود.

شگفتا! وقتي به خود آمدم ديدم سينه ام شفا يافته و پس از يک هفته با بانوي مورد علاقه ام ازدواج کردم، اما همانگونه که فرمود، تهيدستي هنوز همراه من است، مصلحت آن را نمي دانم. [3] .


پاورقي

[1] «جنةالمأوي» در آخر جلد 53 بحارالانوار چاپ شده است.

[2] مسجد بزرگ و پربرکتي است در شهر کوفه که تا نجف فاصله ي چنداني ندارد. اميرمؤمنان عليه السلام در اين مسجد نماز مي خواند و همانجا هم به شهادت رسيد.

[3] جنةالمأوي (بحارالانوار، ج 53، ص 240).