بازگشت

يا اباصالح


از او دليل شيعه شدن و سبب هدايتش را پرسيدم.

گفت: نام من «ياقوت» است و «روغن فروش» مي باشم که در «حله» تجارت مي کنم. يک بار براي خريد روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم و پس از خريد مقدار بسياري روغن به همراه کارواني ناآشنا بسوي شهر خويش حرکت کردم. شب هنگام در ميانه ي راه در نقطه اي بار انداختيم و براي استراحت توقف کرديم. بامداد آن شب، هنگامي که از خواب بيدار شدم ديدم کاروان رفته است و مرا وانهاده است.

در پي کاروان به راه افتادم و راه از بيابانهاي خشک و خالي مي گذشت، از بيابانهايي خطرخيز و ناهموار و ناامن، راه را گم کردم. سرگردان و هراسان از خطر و فشار تشنگي در آن بيابان، گرفتار آمدم.

هنگامي که دستم از همه ي وسايل عادي قطع شد، در اوج گرفتاري و نااميدي دست توسل به دامن خلفا زدم و از آنان کمک خواستم، اما خبري نشد.

گذشته ام بسان برقي از نظرم عبور کرد. به يادم آمد که گاه از مادرم مي شنيدم که



[ صفحه 411]



مي گفت: «پسرم! دوازدهمين امام ما شيعيان، زنده است و کنيه اش «اباصالح» مي باشد و اوست که گمشدگان را، ارشاد، بي پناهان را، پناه و ناتوانان را، ياري مي کند.»

با خداي خويش پيمان بستم که اگر اين امام راستين و گرانمايه، پناهم دهد و مرا از ورطه ي هلاکت نجات بخشد به پيروي از مذهب شيعه مفتخر گردم و در همان حال به خداي روي آوردم و با قلبي لبريز از اخلاص و ايمان از پرده دل ندا دادم که:

«يا اباصالح»

شگفتا که ديدم بزرگ مردي در کنار من ايستاده و با من همراه شد. خوب نگاه کردم، عمامه ي سبز بر سر دارد و باشکوه و عظمتي وصف ناپذير، راه را به من نشان داد و به من دستور داد که به پيروي از خاندان وحي و رسالت کمر همت ببندم و به مذهب شيعه ايمان آورم و فرمود: «اينک به روستايي خواهي رسيد که همه ي مردم آنجا شيعه هستند، از همين جا برو!»

به او گفتم: «سرورم! آيا تا روستايي که نشان داديد همراهي نمي فرماييد؟»

پاسخ داد:

«لا!... لأنه قد استغاث بي -الآن- ألف انسان في أطراف البلاد و أريد أن أغيثهم.»

يعني: نه!... چرا که الآن انسانهاي بي شماري با راز و نياز به بارگاه خدا از من که بنده ي خدا و حجت او هستم، کمک مي خواهند و من مي روم تا آنان را مدد کنم.

و آنگاه رفت و از نظرم ناپديد شد.

اندکي راه آمدم و به روستايي رسيدم که فاصله ي بسياري از منزلگاه ديشب کاروان داشت و من راه را همانجا گم کرده بودم. وارد روستا شدم و در آنجا به استراحت پرداختم که آن کاروانيان تازه پس از يک شبانه روز، به آنجا رسيدند.

آري! به شهر «حله» آمدم و به خانه ي عالم گرانقدر آيت الله آقاي قزويني رفتم [1] .



[ صفحه 412]



و داستان شگفت انگيز خود را به او گفتم و از آن مرد علم و ايمان مسايل و مفاهيم مذهبي و برنامه هاي ديني خويش را طبق مذهب خاندان وحي و رسالت آموختم [2] .


پاورقي

[1] آيت الله سيد مهدي قزويني، از علماي بزرگ و پرواپيشه ي آن عصر بوده است.

[2] بحارالانوار، ج 52، ص 239.