بازگشت

حديث مفضل از امام صادق


مرحوم علامه مجلسي- رضوان الله عليه- در کتاب «بحارالانوار» ضمن حديثي



[ صفحه 354]



مفصل و طولاني، از «مفضل بن عمر» از حضرت امام جعفرصادق عليه السلام، جريان خروج سيدحسني، و شرح قتل و کشتار عجيبي که بفرمان وي، براي بيرون راندن لشکريان سفياني و پاک نمودن سرزمين مقدس ايران از لوث وجود ظلمه و ستمگران انجام مي شود، چنين آورده است:

«ثم يخرج الحسني الفتي الصبيح الذي نحو الديلم! يصيح بصوت له فصيح يا آل أحمد أجيبوا الملهوف، و المنادي من حول الضريح، فتجيبه کنوز الله بالطالقان، کنوز واي کنوز ليست من فضة و لا ذهب، بل هي رجال کزبر الحديد، علي البراذين الشهب، بأيديهم الحراب، و لم يزل يقتل الظلمة حتي يرد الکوفة و قد صفا أکثر الأرض فيجعلها له معقلا. فيتصل به و بأصحابه خبر المهدي عليه السلام، و يقولون: يابن رسول الله من هذا الذي قد نزل بساحتنا، فيقول: أخرجوا بنا اليه حتي ننظر من هو؟ و ما يريد؟ و هو والله يعلم انه المهدي، و انه ليعرفه، ولم يرد بذلک الأمر الا ليعرف أصحابه من هو؟» [1] .

آنگاه «سيدحسني» آن جوانمرد زيبا روي (خوش سيما و خوش قيافه) که از طرف سرزمين ديلم، يعني: از قزوين تا گيلان، پيدا مي شود، قيام مي کند و به آواز بلند و صداي رسا که همه ي مردم بشنوند فرياد برمي آورد که اي آل احمد (اي سادات و اي علماي مسلمانان) محزون، و مضطر بي چاره اي را که از شما ياري مي طلبد اجابت کنيد: و اين منادي و فرياد برآورنده در اطراف ضريح فرياد خواهد کرد.

پس گنجهاي خدا از طالقان او را اجابت خواهند نمود، آنها گنجهائي هستند و چه گنجهائي!!! اين گنجها از نقره و طلا نيست!! بلکه دلير مرداني هستند که مانند پاره هاي آهنند، بر مرکبهاي جنگي بسيار سخت تيره رنگ (سفيد متمايل به سياهي يا زرد متمايل به سياه) سوار، و همه مکمل و مسلح اسلحه ها در دست دارند و پي در پي ستمگران را ميکشند تا آنکه وارد کوفه مي شوند، و بيشتر روي زمين، يعني: سرزمين ايران را از وجود ظلمه پاک خواهد نمود، تا آنکه «کوفه» را محل اقامت و پايگاه نظامي خويش قرار خواهد داد.

پس چون کوفه را محل اقامت خود قرار داد، خبر ظهور حضرت مهدي عليه السلام به او



[ صفحه 355]



مي رسد: در اين وقت اصحابش به او عرضه مي دارند يابن رسول الله اين چه کسي است که در قلمرو ما فرود آمده است؟ سيد حسني، در جواب اصحاب خود مي گويد: بيائيد با هم برويم و ببينيم که اين مرد کيست و چه مي خواهد. بخدا قسم که خود او مي داند که او مهدي آل محمد صلي الله عليه و آله است و بخوبي او را مي شناسد ولي مقصودش از اين حرف آن است که حقيقت آن حضرت را بر اصحاب خود آشکار ساخته و حضرتش را به پيروان خود بشناساند که او چه کسي است.

آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: پس سيدحسني بيرون ميآيد و به آن حضرت مي گويد: اگر تو راست مي گوئي که مهدي آل محمد صلي الله عليه و آله هستي پس عصاي جدت پيغمبر، انگشتر، و برد، و زره او که موسوم به «فاضل» است، و عمامه مبارکش که آنرا «سحاب» مي ناميدند، و اسبش که (يربوع) نام داشت، و شترش که آنرا (عضباء) مي گفتند، و قاطرش که نام او (دلدل) بود، و حمارش که آنرا (يعفور) مي ناميدند، و اسب اصيلش که بنام (براق) بود و هم چنين (مصحف) و «قرآني» که اميرالمؤمنين عليه السلام آنرا جمع آوري کرده بود، کجاست؟

پس حضرت مهدي عليه السلام همه ي آنها را مي آورد و به سيدحسني نشان مي دهد و آنگاه عصاي پيغبر را ميگيرد و به سنگ سختي مي زند و (عصا) ناگهان مانند درخت سبز مي شود، و شاخه و ساقه مي آورد، و مقصود سيدحسني از اين درخواست آنست که بزرگواري مهدي عليه السلام را به اصحاب خود نشان دهد تا حاضر شوند با آن حضرت بيعت نمايند.

سپس سيدحسني وقتي که آن کرامت و بزرگواري را از مهدي عليه السلام ديده مي گويد: الله اکبر، يابن رسول الله دست مبارکتان را بدهيد تا با شما بيعت کنيم، پس مهدي عليه السلام دست خود را دراز کرده و نخست سيدحسني، و سپس ساير لشکرياني که با حسني هستند با حضرت، بيعت مي کنند مگر چهل هزار نفر که قرآنهائي با خود دارند و به «زيديه» معروفند که اين عده از بيعت نمودن با حضرت خودداري مي ورزند و مي گويند: اين کار جز يک سحر بزرگ چيز ديگري نيست.

و با اين حرف دو لشکر بجان هم مي افتند، و حضرت مهدي عليه السلام بطرف طايفه منحرفه (زيديه) مي آيد و آنها را موعظه و نصحيت مي نمايد و ايشان را دعوت به آرامش



[ صفحه 356]



و پذيرش حق مي نمايد و تا سه روز به آنها مهلت مي دهد ولي موعظه و نصيحت آن حضرت در آنها اثر نمي کند و بر سرکشي و کفر خود مي افزايند، و حضرت مهدي عليه السلام هم به ناچار فرمان قتل همه را صادر مي کند و همگي آنها کشته مي شوند.

«و آنگاه حضرت به اصحاب خود مي فرمايد: قرآنهاي آنها را برنداريد و بگذاريد تا باعث حسرت آنها گردد، همانگونه که آنرا تبديل کردند و تغيير دادند و مطابق آنچه در آن بود عمل نکردند». [2] .

مرحوم سيد نعمةالله جزائري -عليه الرحمه- متوفاي سال 1112 هجري، معاصر علامه ي مجلسي - رحمة الله عليه- حديث «مفضل» را بصورت مفصل تري نقل کرده است که چون حاوي نکاتي جالب و برجسته، و داراي مطالب بيشتري است لهذا قسمتي از متن عربي حديث را که بسيار حساس، و مربوط به سيدحسني و حرکت او بسوي کوفه و قتل و کشتار متجاوزين است در اينجا مي آوريم، و ترجمه ي باقي حديث را به دنبال آن تا آخر حديث نقل مي نمائيم.

اين مرد دانشمند در کتاب «الانوارالنعمانيه» حديث مفضل را درباره ي خروج سيدحسني از امام صادق عليه السلام چنين آورده است:

«ثم يخرج الفتي الصبيح و هو الحسني من نحو الديلم و قزوين، فيصيح بصوت له فصيح يا آل محمد أجيبوا الملهوف، فتجيبه کنوز الطالقان، و لا کنوز من ذهب و لا من فضة بل هي رجال کزبر الحديد، لکأني أنظر اليهم علي البرازين الشهب بأيديهم الحراب يتعاوون شوقا الي الحرب کما تتعاو الذئاب، أميرهم رجل من بني تميم، يقال له شعيب بن صالح، فيقبل الحسني فيهم و وجهه کدائرة القمر فيأتي علي الظلمة و يقتلهم حتي يرد الکوفة، و قد جمع بها أکثر أهل الأرض».سپس آن جوانمرد خوشرو (نيکو منظر و خوش سيما) قيام مي کند، و او حسني است قيام او از جانب ديلم و قزوين است، به آواز بلند و صداي رسا که همه ي مردم بشنوند فرياد برمي آورد، اي آل محمد غمگين محزون و مضطر بي چاره اي را که از شما ياري مي طلبد، اجابت کنيد، پس گنجهاي طالقان او را اجابت



[ صفحه 357]



مي نمايند، اين گنجها از طلا و نقره نيست بلکه دلير مرداني هستند که مانند پاره هاي آهنند.

گويا من هم اکنون آنها را مي نگرم که بر وسائط نقليه ي جنگي بسيار سخت و قوي [3] سوارند و همه مکمل و مسلح، اسلحه ها و ابزار جنگي خود در دست دارند (و در وقت حمله) همچنانکه گرگها فرياد برمي آورند، از شدت شوق، و اشتياق به جنگ، فرياد مي زنند، و فرمانرواي آنان مردي از بني تميم است که به او (شعيب بن صالح) مي گويند.

و «حسني» در ميان ايشان (بدشمن) رومي آورد مانند دائره ي قمر (قرص ماه) پس آثار ظلم را دنبال، و ستمگران (متجاوز) را تعقيب مي نمايد و آنها را بقتل مي رساند، و به پيش مي رود تا اينکه وارد کوفه مي شود، و اين در وقتي است که بيشتر اهل زمين در آنجا جمع شده باشند.

آنگاه خبر ظهور مهدي عليه السلام به «سيدحسني» و يارانش مي رسد عرضه مي دارند يابن رسول الله اين کيست؟ که به قلمرو ما فرود آمده است، حسني مي گويد: بيائيد با هم برويم و به بينيم او کيست، و چه مي خواهد، و بخدا قسم که خود او مي داند که او حضرت مهدي عليه السلام است و بخوبي او را مي شناسد.

پس حسني به راه مي افتد و در حالي که چهار هزار نفر که قرآنها در گردن و عباهاي پشمينه بر دوش دارند و شمشيرها و اسلحه هاي خود را حمايل کرده و در پيشاپيش او حرکت مي کنند، مي رود تا اينکه نزديک لشکريان مهدي عليه السلام مي رسد و مي گويد: از اين مرد بپرسيد که او چه کسي است؟ و چه مطلبي دارد؟ آنگاه يکي از ياران او بطرف لشکريان مهدي عليه السلام مي رود و مي گويد: اي لشکرياني که مابين ما حائل شده ايد خداوند شما را زنده نگهدارد شما چه کساني هستيد؟ و بزرگ شما کيست؟ و چه مي خواهيد؟ آنگاه ياران مهدي عليه السلام مي گويند اين مرد مهدي آل محمد صلي الله عليه و آله است و ما ياوران او از جن و انس و ملائکه هستيم.

سپس سيدحسني مي گويد: پس بين من و امير خود خلوت کنيد، و ما را تنها بگذاريد. آنگاه مهدي عليه السلام بسوي او بيرون مي آيد و دو نفري در ميان دو لشکر



[ صفحه 358]



مي ايستند و حسني، عرضه مي دارد: اگر تو مهدي آل محمد صلي الله عليه و آله هستي پس عصاي جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و انگشتر، و (برد) و زره و عمامه ي او «سحاب» و اسب او، و شترش (غضباء) و قاطرش (دلدل) و حمارش (يعفور) و نجيبش (براق) و تاج آن حضرت و همچنين قرآني که اميرالمؤمنين عليه السلام بدون تغيير و تبديل آنرا جمع آوري نموده بود کجاست؟ پس مهدي عليه السلام تمام آن اشياء را حاضر نموده و همه ي آنها را به سيدحسني نشان مي دهد.

سپس امام صادق عليه السلام فرمود: و حضرت مهدي عليه السلام (خورجيني) بيرون مي آورد که تمام مواريث انبياء (حتي عصاي آدم و نوح، و ترکه ي هود و صالح، و مجمع ابراهيم، و صاع يوسف و کيل و ترازوي شعيب، و عصا و تابوت موسي (که در آن ماترک و باقيمانده ي آنچه را که آل موسي هارون داشتند و ملائکه آنرا برمي داشتند و زره داوود، و عصا و تاج و انگشتر سليمان، و رحل عيسي عليه السلام و ميراث تمام پيامبران) در آن خورجين خواهد بود.

آنگاه مهدي عليه السلام عصا را مي گيرد و آنرا بر بالاي سنگ سختي نصب مي کند و آن عصا فورا درخت بزرگي مي شود بطوريکه بر تمام لشکريان حاضر سايه مي افکند، در آنوقت سيدحسني مي گويد: الله اکبر، يابن رسول الله دست خود را دراز کنيد تا با شما بيعت کنم، پس سيدحسني، و تمام لشکريان او با آن حضرت بيعت مي نمايند، مگر چهار هزار نفر که قرآنهائي در گردن دارند و عباهاي پشمينه پوشيده اند و معروف به «زيديه» مي باشند، که اين عده از بيعت با حضرت امتناع مي ورزند، و مي گويند: اين کار جز يک سحر بزرگ چيز ديگري نيست، و با اين حرف دو لشکر بجان هم مي افتند، و حضرت مهدي عليه السلام بطرف گروه منحرف (زيديه) مي رود و آنها را موعظه و نصيحت مي نمايد و تا سه روز به ايشان مهلت مي دهد، ولي موعظه و نصيحت آن حضرت در آنها اثر نمي کند، و آنان بر دوري و طغيان و سرکشي خود مي افزايند. و حضرت مهدي عليه السلام هم بناچار، فرمان قتل همگي آنها را صادر مي کند. آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: گويا من هم اکنون به آنها نظر مي افکنم که گوئي همگي کشته شده و در خون خود غلطيده اند، و قرآنها نيز بخون آنها آغشته شده است، پس يکي از اصحاب آن حضرت مي آيد تا قرآنها را بردارد ولي حضرت مهدي عليه السلام به او مي فرمايد: اين قرآنها را



[ صفحه 359]



بحال خود واگذاريد، و بگذاريد تا موجب حسرت آنها باشد، همچنانکه آنرا تبديل کردند، و تغيير دادند، و تحريفش نمودند و به آنچه از احکام خدا در آن بود، عمل نکردند. [4] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 53، ص 16-15.

[2] بحارالانوار، ج 53، ص 16-15.

[3] عين تعبير حديث است به کتب لغت مانند نهايه ابن اثير و لسان العرب ماده (شهب) رجوع شود.

[4] الانوارالنعمانيه، ج 2، ص 88، 87.