اغاثه [دادرسي] ستمديدگان ما از شيعه
در توقيعي که آن حضرت به شيخ مفيد نوشته اند، آمده: ما نظر خود را از شما برنمي گيريم [که به حال خود وا بمانيد] و فراموشتان نمي کنيم، اگر چنين نبود گرفتاري ها شما را از پاي مي انداخت و دشمنان، شما را از بين مي بردند. [1] .
خوش دارم که در اين جا جرياني را بياورم که عالم فاضل ربّاني حاج ميرزا حسين نوري - که خداوند بر نور و درجه اش در آخرت بيفزايد - در کتاب جنّة المأوي در بيان کساني که سعادت ديدار حضرت حجّت يا ديدن معجزات حضرتش در غيبت کبري نصيبشان شده، آورده است. ميرزا حسين نوري مي گويد: عالم جليل و دانشمند بزرگوار، مجمع الفضائل والفواضل الصفيّ الوفيّ شيخ علي رشتي که عالمي نيکوکار و زاهدي پرهيزکار از شاگردان سيّد سند و استاد اعظم حجة الاسلام ميرزاي بزرگ شيرازي بود و چون مردم نواحي فارس مکرر شکايت و گلايه داشتند از اين که عالم و روحاني کاملي ندارند، ميرزاي شيرازي ايشان را بدانجا فرستاد و پيوسته در ميان آن ها با کمال احترام زندگي کرد تا وفات يافت، من با او در سفر و حضر مصاحبت داشته ام، کم تر کسي را در اخلاق و فضل نظيرش ديده ام.
وي گفت: در يکي از سفرها که از زيارت حضرت ابي عبد اللَّه عليه السلام به سوي نجف اشرف از راه فرات باز مي گشتم، در کشتي کوچکي که بين کربلا و طويريج بود سوار شدم، از
[ صفحه 108]
طويريج راه حلّه و نجف جدا مي شود، مسافرين که همه اهل حلّه بودند به بازيگري و بيعاري و مزاح مشغول شدند، به جز يک نفر که با اين که با ايشان بود، احياناً همسفرها بر مذهب او خرده مي گرفتند و او را سرزنش مي کردند، با کمال متانت نشسته بود و هيچ شوخي نمي کرد و نمي خنديد. از اين وضع در تعجب بودم تا اين که به جايي رسيديم که آب کم بود و ناچار صاحب کشتي ما را بيرون فرستاد. در کنار نهر که مي رفتيم، به طور اتّفاقي با آن شخص همراه شدم، از او پرسيدم: علت کناره گيري اش از وضع همسفري ها و خرده گيري آن ها در مذهب او چيست؟ گفت: اين ها از اهل سنّت و خويشاوند منند. پدرم نيز از ايشان است، ولي مادرم از اهل ايمان. من نيز مذهب آن ها را داشتم و به برکت حضرت حجّت صاحب الزمان - عجّل اللَّه فرجه الشريف - شيعه شدم. از علّت و نحوه تشيع او سؤال کردم، جواب داد: اسم من ياقوت و شغلم روغن فروشي کنار پل حلّه است. در يکي از سال ها براي خريدن روغن از شهر حلّه بيرون رفتم تا از صحرانشينان روغن وارد کنم. چند منزل رفتم تا آنچه مي خواستم خريدم و به اتفاق عدّه اي از اهالي حلّه بازگشتم و در يکي از منزل ها که فرود آمديم و خوابيديم، وقتي بيدار شدم، ديدم همه رفته اند و من در صحراي بي آب و علفي که درندگان زيادي هم داشت تنها مانده ام، از آن جا تا نزديک ترين آبادي چند فرسنگ راه بود، برخاستم و به راه افتادم، ولي راه را گم کردم و متحير ماندم. از طرف ديگر از تشنگي و درندگان ترسان بودم. درمانده شدم و در آن حال به خلفا و مشايخ استغاثه کردم و از آن ها کمک و شفاعت خواستم تا خداوند برايم فرج کند، ولي نتيجه اي نداد.
با خود گفتم: از مادرم شنيده ام که مي گفت: ما امام زنده اي داريم که کنيه اش اباصالح است، به فرياد گم شدگان مي رسد و درماندگان و ضعيفان را کمک مي کند، با خداوند پيمان بستم که به او پناهنده شوم اگر نجاتم داد به مذهب مادرم درآيم. پس او را صدا کردم و استغاثه نمودم که يک مرتبه کسي را ديدم عمامه سبزي بر سر داشت مانند اين - و به علف هاي کنار نهر اشاره کرد - با من راه مي رود، به من دستور داد که به مذهب مادرم درآيم و کلماتي فرمود (که مؤلف کتاب آن ها را فراموش کرده است). و فرمود: به زودي به آبادي اي مي رسي که آن جا همه شيعه هستند. گفتم: اي آقاي من! شما
[ صفحه 109]
با من به آن آبادي تشريف نمي آوريد؟ فرمود: نه، چون هزار نفر در اطراف بلاد به من پناهنده شده اند، مي خواهم آنان را خلاص کنم. سپس از نظرم غايب شد. کمي راه رفتم به آن آبادي رسيدم، مسافت زيادي تا آن جا بود که همسفرهايم روز بعد به آن جا رسيدند، از آن جا به حلّه برگشتم و به نزد سيد الفقهاء سيد مهدي قزويني - که قبرش پرنور باد - رفتم، و جريان خودم را با او در ميان گذاشتم و از او احکام و مسائل ديني را آموختم، و از او پرسيدم: به چه عملي مي شود بار ديگر آن حضرت را ببينم؟ فرمود: چهل شب جمعه به زيارت امام حسين عليه السلام برو. من هم شب هاي جمعه به زيارت حضرت سيد الشهداءعليه السلام مي رفتم. يک نوبت از چهل بار باقي مانده بود، روز پنج شنبه از حلّه به کربلا رفتم، ولي وقتي به دروازه شهر رسيدم، ديدم مأمورين ظالم از مردم گذرنامه مي خواهند؛ و خيلي هم سخت مي گيرند. من نه گذرنامه داشتم و نه قيمت آن را. چند بار خواستم به طور قاچاق از جمعيت بگذرم، ولي نشد. در همين اثنا حضرت صاحب الامر - عجّل اللَّه فرجه الشريف - را ديدم که در لباس طلبه هاي ايراني با عمامه سفيدي بر سر داخل شهر است، به او استغاثه کردم و کمک خواستم؛ بيرون آمد و مرا همراه خود داخل شهر کرد. و ديگر او را نديدم و با حسرت و تأسف بر فراقش ماندم. [2] .
پاورقي
[1] الاحتجاج: 323:2.
[2] جنة المأوي، محدث نوري: 292.