بازگشت

اثبات امامت حضرت حجة بن الحسن العسکري


خواننده عزيز! خداوند من و شما را بر انديشه محکم و استوار و ايمان به حقّ در دنيا و آخرت پايدار نمايد، و بين ما و خلف منتظر از خاندان عصمت و طهارت جمع فرمايد. بدان که هيچ راهي براي اثبات امامت نيست مگر نصّ و معجزه. زيرا همان طور که در جاي خود ثابت شده از جمله شرايط امام، عصمت است که اگر امام معصوم نباشد، هدف از نصب او تحقّق نمي يابد، و به اصطلاح نقض غرض لازم مي آيد.

عصمت حالتي است نفساني و مرتبه اي است که از نظر مردم پوشيده است و کسي آن را نمي داند مگر خداوند و کساني که خداوند علم آن را به آن ها الهام فرموده باشد. در اين رابطه بر خداوند است که امام معصوم را با يکي از دو راه به مردم معرفي کند:

1 - به وسيله پيغمبرصلي الله عليه وآله و يا امام قبلي.

2 - به وسيله معجزه اي که به دست او انجام شود، و چون امام براي مردم معيّن شده بر آن ها واجب است که به او مراجعه کنند و اعتماد نمايند که: «وَما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَکُونَ لَهُمُ الخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً»؛ [1] و براي هيچ مرد و زن مؤمني اين حقّ نيست که هرگاه خدا و رسول او کاري را لازم کنند، ايشان در کارشان اختيار [و گزينشي] داشته باشند. و هر آن که خدا و رسول او را نافرماني نمايد، حقّا که در گمراهي آشکاري افتاده است.

و شاهد بر آنچه گذشت احاديثي است که از نظر معني متواتر است:



[ صفحه 70]



1 - حديثي است که شيخ ثقه جليل احمد بن ابي طالب طبرسي [2] در کتاب الاحتجاج آورده است. اين حديث هر چند که طولاني است ولي فوايد بسيار و امور مهم دارد. در اين حديث امامت مولاي ما - عجّل اللَّه فرجه - با نصّ و معجزه اثبات شده و اين که امّت را نشايد براي خود امامي اختيار کند، پس تعجّبي ندارد که تمام اين حديث را بياوريم و از خداوند مي خواهيم که ما را اهل پذيرش اين حديث قرار دهد. شيخ طبرسي - که خدايش رحمت کند - چنين گفته است: «احتجاج حضرت حجّت قائم منتظر صاحب الزمان - درود خداوند بر او و پدرانش باد - سعد بن عبد اللَّه قمي اشعري گفته است: به يک نفر ناصبي که از همه ناصبي ها در مجادله قوي تر بود دچار شدم. روزي هنگام مناظره به من گفت: مرگ بر تو و هم مسلکانت باد. شما رافضي ها، مهاجرين و انصار را مورد طعن قرار مي دهيد، و محبّت پيغمبرصلي الله عليه وآله را نسبت به آنان انکار مي کنيد، و حال آن که صدّيق، بالاترين افراد اصحاب است که به اسلام سبقت جسته، مگر نمي دانيد که رسول خداصلي الله عليه وآله او را شب هجرت از ترس بر جان او، با خود به غار برد چنان که بر جان خود ترسان بود. براي اين که مي دانست که او خليفه و جانشين آن حضرت خواهد شد، لذا خواست که جان او را مانند جان خود حفظ کند تا مبادا وضع دين بعد از خودش مختل شود، در همان حال علي را در رختخواب خود قرار داد، چون که مي دانست اگر او کشته شود وضع اسلام مختل نمي گردد، زيرا که از اصحاب بودند کساني که جاي او را بگيرند، لذا خيلي به کشته شدنش اهمّيت نمي داد.

سعد مي گويد: من جوابش را دادم، ولي جواب ها دندان شکن نبود.

سپس گفت: شما رافضيان مي گوييد: اوّلي و دومي منافق بوده اند و به ماجراي ليلة العقبه استدلال مي کنيد. آن گاه گفت: بگو ببينم آيا مسلمان شدن آن ها از روي خواست و رغبت بود يا اکراه و اجباري در کار بود؟

من در اين جا از جواب خودداري کردم، چون که با خود انديشيدم اگر بگويم از روي



[ صفحه 71]



اجبار و اکراه مسلمان شدند که در آن هنگام اسلام نيرومند نشده بود تا احتمال اين معني داده شود و اگر بگويم از روي خواست و رغبت اسلام آوردند که ايمان آن ها از روي نفاق نخواهد بود.

از اين مناظره با دلي پردرد بازگشتم، کاغذي برداشتم و چهل و چند مسأله اي که حلّ آن ها برايم دشوار بود نوشتم و با خود چنين گفتم: اين نامه را به نماينده مولي ابومحمد حسن بن علي عسکري عليه السلام - يعني احمد بن اسحاق که ساکن قم بود - تسليم کنم، اما وقتي سراغ او رفتم ديدم سفر کرده است، به دنبال او مسافرت کردم تا اين که او را يافتم و جريان را با او در ميان گذاشتم. احمد بن اسحاق به من گفت: بيا با هم به سرّ من رأي (سامراء) برويم تا از مولايمان حسن بن علي عليهما السلام در اين باره سؤال کنيم، پس با او به سرّمن رأي رفتيم تا به درب خانه مولايمان رسيديم و اجازه ورود خواستيم، اجازه داده شد داخل خانه شديم. احمد بن اسحاق کوله باري داشت که با عباي طبري آن را پوشانده بود که در آن صد و شصت کيسه از پول هاي طلا و نقره بود و بر هر يک از آن ها مهر صاحبش بود و چون چشممان به جمال حضرت ابومحمد الحسن بن علي عليهما السلام افتاد، ديديم که صورتش مانند ماه شب چهارده مي درخشد و بر روي رانش کودکي نشسته که در حسن و جمال مانند ستاره مشتري است و دو گيسو بر سر دارد و در پيشگاه آن حضرت انار زريني قرار داشت که با جواهرات و نگين هاي قيمتي زينت شده بود،انار را يکي از رؤساي بصره اهدا کرده بود، امام عليه السلام قلمي در دست داشت و با آن روي کاغذ چيزي مي نوشت، و هرگاه کودک دستش را مي گرفت آن انار را مي افکند تا آن کودک برود و آن را بياورد و در اين فرصت هر چه مي خواست مي نوشت. پس احمد بن اسحاق عبا و کوله بار را به نزد حضرت هادي عليه السلام (يکي از القاب امام حسن عسکري عليه السلام است) گشود، پس از آن، حضرت نظري به کودک افکند و گفت: مهر از هداياي شيعيان و دوستانت برگير. عرضه داشت: اي مولاي من! آيا جايز است دست پاک به سوي هداياي نجس و اموال پليد دراز شود؟

آن حضرت به احمد بن اسحاق فرمود: آنچه در کوله بار هست بيرون آورد تا حرام و حلال از هم جدا شود. پس او کيسه اي را بيرون آورد، کودک گفت: اين مربوط به فلان بن فلان از فلان محلّه قم است که شصت و دو دينار دارد، از پول منزلي که فروخته و ارث از



[ صفحه 72]



پدرش چهل و پنج دينار است و از پول هفت پيراهن چهارده دينار و اجرت سه دکان سه دينار.

مولاي ما فرمود: راست گفتي فرزندم، حرام از آن را بيان کن. کودک گفت: در اين کيسه ديناري است که در فلان سال در ري سکه خوده، نيمي از نقشش رفته و سه قطعه مقراض شده که وزن آن ها يک دانق و نيم است، حرام در اين اموال همين مقدار است که صاحب اين کيسه در فلان سال، فلان ماه نزد نسّاجي که همسايه اش بود يک من و ربع پشم ريسيده شده داشت که مدّت زيادي بر آن گذشته بود، پس آن را سارقي دزديد، نسّاج به او ابلاغ کرد، ولي او سخن نسّاج را نپذيرفت و به جاي آن به مقدار يک من و نيم پشم نرم تر از مال خودش که به سرقت رفته بود تاوان گرفت و سپس سفارش داد تا برايش پيراهني از آن بافتند، اين دينار و آن مقراض شده ها از پول آن پيراهن است.

احمد بن اسحاق گره از کيسه گشود، دينار و مقراض شده ها را همان طور که خبر داده بود در آن ديد. سپس کيسه ديگري بيرون آورد. آن کودک فرمود: اين مال فلان بن فلان است از فلان محلّه قم، پنجاه دينار در آن هست، شايسته نيست براي ما که به آن ها دست بزنيم. احمد بن اسحاق گفت: چرا؟ فرمود: به خاطر اين که اين دينارها از پول گندمي است که صاحب اين پول با کشاورزانش قرارداد داشت ولي قسمت خودش را با پيمانه کامل برداشت و قسمت آن ها را با پيمانه ناقص داد.

حضرت امام حسن عليه السلام فرمود: راست گفتي فرزندم. سپس گفت: اي پسر اسحاق! اين کيسه را بردار و به صاحبانش گوشزد کن و آن ها را سفارش نماي که به صاحبان اصلي (=کشاورزان) برسانند که ما به آن نياز نداريم.

آن گاه فرمود: پيراهن آن پيرزن را بياور. احمد بن اسحاق گفت: آن را - که در ساکي بوده - فراموش کرده ام. آن گاه رفت تا آن را بياورد که در اين هنگام مولايمان حضرت ابومحمد هادي عليه السلام به من نظر افکند و فرمود: چه عجب اين جا آمدي؟ عرضه داشتم: احمد بن اسحاق مرا تشويق کرد که به ديدار شما بيايم. فرمود: پس سؤالاتي که داشتي چه شد؟ عرضه داشتم: به همان حال است اي مولاي من! فرمود: از نور چشمم هر چه مي خواهي بپرس. - و به کودک اشاره کرد - عرضه داشتم: اي سرور و مولي زاده ما! براي ما روايت



[ صفحه 73]



شده که پيغمبر اکرم صلي الله عليه وآله طلاق همسران خود را به امير المؤمنين عليه السلام واگذار کرده بود به طوري که روز جمل به عايشه پيغام داد که تو بر اسلام و اهل اسلام هلاکت وارد ساختي [و از مقامت سوء استفاده کردي] و فرزندانت را از روي جهل به نابودي کشاندي، اگر از کارهايت دست برنداري تو را طلاق خواهم داد. اي مولاي من بفرماييد که معني طلاق در اين جا چيست که رسول خداصلي الله عليه وآله حکم آن را به امير المؤمنين عليه السلام واگذار کرده بود؟

فرمود: خداوند پاک مقام همسران پيغمبر را بزرگ قرار داد و آنان را به شرافت مادران مؤمنين بودن افتخار بخشيد، آن گاه رسول خداصلي الله عليه وآله به امير مؤمنان عليه السلام فرمود: يا ابالحسن! اين شرافت تا وقتي براي آن ها باقي است که بر اطاعت خداوند استوار بمانند، پس هر کدامشان بعد از من خداي را معصيت کرد به اين که عليه تو خروج نمود، او را از همسري من ببيرون ساز و افتخار مادر مؤمنين بودن را از او بگير.

پس از آن گفتم: فاحشه مبيّنه چيست که اگر زن آن را مرتکب شود براي شوهر جايز است که در ايام عده هم او را از خانه خود بيرون راند؟

فرمود: مساحقه است نه زنا؛ زيرا که اگر زنا کرد حدّ را بر او جاري مي سازند و اگر کسي خواست با او ازدواج کند اشکال ندارد و حدّي که بر او جاري شده مانع آن نيست. ولي اگر مساحقه کرد، واجب است که سنگسار شود و سنگسار خواري اي است که هر کس را خداوند امر فرموده سنگسار کنند، خوارش کرده، لذا براي کسي روا نيست که به او نزديک شود.

سپس گفتم: اي زاده پيامبر! از قول خدا - عزّوجلّ - به پيغمبرش موسي عليه السلام خبرم ده که مي فرمايد: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ إِنَّکَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُويً»؛ [3] کفش هايت را بيرون ساز که در جايگاه مقدّس طوي هستي. فقهاي فريقين چنين پندارند که نعلين هاي حضرت موسي عليه السلام از پوست مردار بوده؟

فرمود: هر کس اين حرف را بزند بر حضرت موسي عليه السلام افترا بسته، و او را در نبوّتش جاهل پنداشته است؛ زيرا که از دو حال خارج نبود که هر دو خطاست، يا اين که نمازش با آن جايز بوده يا نه. اگر نماز جايز بوده پس در آن جايگاه نيز جايز بود که آن را پوشيده



[ صفحه 74]



باشد هر چند که پاکيزه است و اگر نمازش جايز نبوده پس حضرت موسي بايد حرام و حلال را نشناخته باشد و ندانسته باشد که با چه چيز مي توان نماز خواند و با چه چيز نمي شود و اين کفر است.

گفتم: پس اي مولاي من! تأويل اين آيه را برايم بيان فرماي؟ فرمود: حضرت موسي در وادي مقدّس بود که عرضه داشت: پروردگارا! من محبّتم را نسبت به تو خالص ساختم و دلم را از غير تو شستشو دادم، ولي موسي نسبت به خانواده اش سخت علاقه مند بود. پس خداوند متعال فرمود: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ»؛ يعني اگر محبّت تو نسبت به من خالص و دلت از ميل به غير من خالي است پس محبّت خانواده ات را از قلبت بيرون کن.

عرضه داشتم: بفرماييد تأويل «کهيعص» [4] چيست؟ فرمود: اين حروف از خبرهاي غيبي است که خداوند بنده اش زکريّا را بر آن مطلع ساخت، سپس بر محمّدصلي الله عليه وآله آن را حکايت فرمود، و آن چنين است که وقتي زکريّا از پروردگار خواست که نام هاي پنج تن را به او تعليم کند خداوند جبرئيل را بر او نازل فرمود و به او نام آنان را آموخت، پس هر گاه زکريّا، نام محمّد و علي و فاطمه و حسن عليهم السلام را ياد مي کرد همّ و غمّ و اندوه از او دور مي شد، ولي هر وقت حسين عليه السلام را ياد مي کرد بغض گلويش را مي فشرد و به نفس زدن مي افتاد. روزي به پيشگاه خداوند عرضه داشت: الها! چگونه است که وقتي نام چهار تن از اينان را ياد مي کنم تسلّي خاطر مي يابم و چون حسين را ياد مي کنم ديده ام گريان و ناله ام بلند مي شود؟ خداوند متعال جريان [شهادت] آن حضرت را به اطّلاع زکريّا رسانيد و فرمود: «کهيعص» پس «کاف» نام کربلا است و «ها» هلاکت عترت پيغمبر، و «يا» يزيد است که ستم کننده بر حسين عليه السلام مي باشد، و «عين» عطش حسين عليه السلام و «صاد» صبر اوست.

پس هنگامي که زکريّا اين مطلب را شنيد تا سه روز مسجدش را ترک نکرد و مردم را از ملاقات با خود ممنوع ساخت و به گريه و زاري پرداخت. بر حسين مي گريست و مي گفت: خدايا! آيا بهترين خلايقت را به سوگ فرزندش خواهي نشانيد؟ پروردگارا! آيا اين مصيبت بزرگ را بر او وارد خواهي نمود؟ الهي! آيا جامه عزا بر تن علي و فاطمه خواهي پوشاند؟ آيا غم اين مصيبت را به ساحت آن ها خواهي رساند؟ آن گاه مي گفت: به من فرزندي



[ صفحه 75]



روزي کن که چشمم در سنّ پيري به او روشن و محبّتش در دلم فتنه انگيزد، سپس مرا در غم از دست دادنش بنشان چنان که محمّد حبيب خود را در سوگ فرزندش خواهي نشاند. خداوند يحيي را به وي داد، و پس از آن به شهادت او سوگوارش ساخت و مدّت حمل يحيي شش ماه بود هم چنان که مدّت حمل حسين عليه السلام.

سپس گفتم: اي مولاي من! بفرماييد علّت چيست که مردم نمي توانند امام براي خودشان برگزينند؟ فرمود: امام اصلاح گر است يا فسادگر؟ عرضه داشتم: اصلاح گر.

فرمود: آيا امکان دارد که فاسدي را انتخاب کنند در حالي که ندانند که در انديشه او چه مي گذرد، فکر اصلاح دارد يا افساد؟ گفتم: آري. فرمود: همين است علّت که با دليل روشني براي تو بيان مي کنم که عقل تو آن را بپذيرد.

عرضه داشتم: بفرماييد. فرمود: بگو ببينم پيامبراني که خداوند آنان را برگزيده، و کتاب هاي آسماني بر ايشان نازل کرده، و آنان را با وحي و عصمت تأييد فرموده و پيشوايان امم بودند، از جمله موسي و عيسي با علم و انديشه برجسته اي که داشتند، امکان دارد منافقي را انتخاب کنند در حالي که گمان داشته باشند که مؤمن است؟ گفتم: خير. فرمود: پس حضرت موسي کليم اللَّه چگونه شد که با آن همه عقل و علم و نزول وحي بر او، هفتاد نفر از بزرگان قوم و وجوه لشکريانش، کساني که در ايمانشان و اخلاصشان ترديد نداشت، ولي در واقع منافقين را انتخاب کرده بود. خداوند متعال مي فرمايد: «وَاخْتارَ مُوسي قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقاتِنا»؛ [5] و موسي هفتاد نفر از قوم خود را براي ميقات ما برگزيد. ما که مي بينيم شخصي که خداوند او را به نبوّت برگزيده (موسي عليه السلام) به جاي اصلح، افسد را انتخاب مي کند، مي فهميم که انتخاب کردن جايز نيست جز براي آن که اسرار نهان و انديشه هاي پنهان همه را مي داند. و نيز مي فهميم که انتخاب مهاجرين و انصار ارزشي ندارد. بعد از آن که پيغمبران که مي خواستند اهل صلاح را برگزينند، انتخاب آنان بر اهل فساد واقع شد.

سپس فرمود: اي سعد! خصم تو ادّعا مي کند پيغمبر اکرم صلي الله عليه وآله برگزيده اين امّت را با خود به غار برد، چون که بر جان او مي ترسيد همان طوري که بر جان خودش مي ترسيد؛



[ صفحه 76]



زيرا مي دانست خليفه بر امّت بعد از خودش اوست. چون لازمه مخفي شدن جز اين نبود که او را با خود ببرد، امّا علي را در جاي خود خوابانيد، چون که مي دانست خللي که با کشته شدن ابوبکر وارد مي شود با کشته شدن علي نيست، چون افرادي هستند که بتوانند جاي او را پر کنند! چنين پاسخ بده که مگر نه شما معتقديد که پيغمبرصلي الله عليه وآله فرمود: بعد از من خلافت سي سال است و خلافت را بر مدّت اين چهار تن ابوبکر و عمر و عثمان و علي عليه السلام مخصوص گردانيد؟ خصم به ناچار جواب دهد: آري، به او بگو اگر اين مطلب درست است، پس چرا با يک خليفه - فقط ابوبکر - به غار رفت و آن سه نفر ديگر را نبرد؟ با اين حساب معلوم مي شود که پيغمبر آنان را سبک شمرده؛ چون لازم بود که با ايشان همان طور رفتار مي کرد که با ابوبکر. پس چون اين کار را نکرد در حقوق آنان سهل انگاري نموده، و مهرباني از آنان دريغ داشته با اين که واجب بود به ترتيب خلافتشان با ايشان هم مثل ابوبکر رفتار مي کرد.

و امّا اين که خصم به تو گفت: که آن دو نفر آيا از روي خواست و رغبت مسلمان شدند يا از روي اکراه؟ چرا نگفتي: بلکه از روي طمع اسلام آوردند؛ زيرا که آنان با يهود معاشرت داشتند و از برآمدن و پيروزي محمدصلي الله عليه وآله بر عرب باخبر بودند، يهود از روي کتاب هاي گذشته و تورات و ملاحم، آنان را از نشانه هاي جريان حضرت محمدصلي الله عليه وآله آگاه مي کردند و به ايشان مي گفتند که تسلّط او بر عرب نظير تسلّط بخت النصر است بر بني اسرائيل، با اين فرق که او ادعاي پيغمبري نيز مي کند ولي پيغمبر نيست. پس هنگامي که امر رسول خداصلي الله عليه وآله ظاهر گشت با او کمک کردند بر شهادت لا إله إلاّ اللَّه و محمّد رسول اللَّه، به طمع اين که وقتي اوضاع خوب شد و امور منظّم گرديد، فرمانداري و ولايت جايي هم به آن ها برسد و چون از رسيدن به رياست به دست آن حضرت مأيوس شدند با بعضي از همفکران خود همراه شدند تا در شب عقبه شتر پيغمبرصلي الله عليه وآله را رم بدهند و شتر در آن گردنه هولناک، حضرت صلي الله عليه وآله را بيفکند و کشته شود و صورتشان را پوشاندند مثل ديگران. ولي خداوند پيغمبرش را از نيرنگ آنان ايمن قرار داد و حفظ کرد و نتوانستند آسيبي برسانند. آن دو نفر حالشان نظير طلحه و زبير است که آمدند و با علي عليه السلام بيعت کردند به طمع



[ صفحه 77]



اين که هر کدامشان فرماندار يک استان بشوند، امّا وقتي مأيوس شدند بيعت را شکستند و عليه آن حضرت قيام کردند، تا اين که عاقبت کارشان بدانجا کشيد که عاقبت کار افرادي است که بيعت را بشکنند.

سخن که به اين جا رسيد، مولايمان امام حسن بن علي عليهما السلام براي نماز برخاست،قائم عليه السلام نيز با او برخاست و من از خدمتشان بازگشتم و به جستجوي احمد بن اسحاق برآمدم که ديدم گريان به نزدم آمده، گفتم: چرا معطّل شدي؟ و چرا گريه مي کني؟ گفت: پيراهني که مولايم مطالبه فرمود نيافتم. گفتم: ناراحت مباش، برو به حضرت خبر بده. پس بر حضرت داخل شد و برگشت در حالي که با تبسّم بر محمّد و آل محمّد درود مي فرستاد. گفتم: چه خبر است؟ گفت: ديدم پيراهن زير پاي مولايم گسترده است، پس حمد الهي را بجاي آورديم و پس از آن روز، چند روزي هم به خانه مولايمان مي رفتيم ولي آن کودک را نزد حضرت نمي ديديم. چون روز وداع و خداحافظي رسيد، من و احمد بن اسحاق و کهلان، همشهري من بر آن حضرت وارد شديم. احمد بن اسحاق بپاخاست و عرضه داشت: اي فرزند پيغمبر خدا! رفتن نزديک و غصّه مان زياد است، از درگاه خداوند مي خواهيم که درود خود را بر جدّت محمّد مصطفي و پدرت حضرت مرتضي و مادرت حضرت سيدة النساء و دو سرور جوانان بهشت عمو و پدرت و امامان پاکيزه بعد از ايشان از پدرانت عليهم السلام و نيز درود و صلوات خود را بر تو و فرزندت قرار دهد، و از خدا مي خواهيم که آستانه ات بلند و دشمنانت پست و زبون گردند، و خدا نکند که اين آخرين ديدارمان با شما باشد. چون سخن احمد بن اسحاق به اين جا رسيد، حضرت متأثر شد به طوري که اشک از ديدگانش جاري گشت، سپس فرمود: اي ابن اسحاق! دعاي خود را از حدّ مگذران که تو در اين سفر خداي را ملاقات خواهي کرد. احمد بن اسحاق تا اين سخن را شنيد بيهوش افتاد، و چون به هوش آمد عرضه داشت: تو را به خدا و حرمت جدّت قسم مي دهم که به پارچه اي مفتخرم نمايي تا آن را کفن خود قرار دهم؟

مولاي ما دست زير مسند خود برد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود: اين را بگير و غير از اين را براي خودت مصرف مکن و آنچه خواستي محروم نخواهي شد، البتّه خداوند اجر نيکوکاران را ضايع نخواهد کرد.



[ صفحه 78]



سعد ادامه مي دهد: چون برگشتيم در بين راه سه فرسنگ به حلوان مانده، احمد بن اسحاق تب کرد و بيماري سختي گرفت که از زندگي دست شست و هنگامي که وارد حلوان شديم، در يکي از کاروانسراهاي آن فرود آمديم. احمد بن اسحاق يکي از همشهريانش را که مقيم حلوان بود نزد خود خواند و سپس به ما گفت: امشب از نزد من بيرون رويد و مرا تنها بگذاريد. هر کدام از ما به خوابگاه خود رفت، نزديک صبح فکري به سرم زد، چون چشم گشودم، کافور خادم مولايم ابومحمدعليه السلام را ديدم که مي گفت: خداوند اجر شما را در اين مصيبت زياد کند، و برايتان اين فاجعه را جبران نمايد، ما از غسل و کفن رفيق شما فراغت يافتيم، شما براي دفن او برخيزيد، زيرا که او مقامش نزد سرور شما از همه تان گرامي تر است. سپس از چشم ما غايب شد و ما با گريه بر جنازه احمد بن اسحاق حاضر شديم و حقّ او را ادا کرديم و مراسم او را به پايان رسانديم، خدا رحمتش کند. [6] .

2 - حديثي است که ثقة الاسلام کليني در کافي آورده که امام صادق عليه السلام فرمود: آيا گمان مي کنيد که هر يک از ما به هر کس دلمان بخواهد مي تواند وصيت کند؟ نه به خدا قسم، بلکه امامت عهد و پيماني است از طرف خدا و رسولش براي مردي پس از مردي ديگر تا امر به صاحبش برسد. [7] .

چون اين مطلب را دانستي، بايد گفت که امامت مولي و سيّد ما حجّة بن الحسن العسکري صاحب الزمان - عجّل اللَّه تعالي فرجه الشريف - به هر دو راه (نصّ و معجزه) به وسيله روايات متواتره ثابت است که در دو فصل قسمتي از آن ها را مي آوريم تا اين کتاب از دليل خالي نباشد.



[ صفحه 79]




پاورقي

[1] سوره احزاب، آيه 36.

[2] در علماي ما - شيعه اماميه - سه نفر به طبرسي معروف بوده اند: يکي مؤلف همين کتاب الاحتجاج علي أهل اللجاج، دوم شيخ جليل امين، فضل بن الحسن طبرسي مؤلف تفسير مجمع البيان، و سوم فرزند برومندش شيخ حسن بن فضل مؤلف کتاب مکارم الأخلاق. (مؤلّف).

[3] سوره طه، آيه 12.

[4] سوره مريم، آيه 1.

[5] سوره اعراف، آيه 155.

[6] الاحتجاج: 268:2؛ گفتني است که حُلوان شهري بزرگ در مرز ايران و عراق بوده که اثري از آن بر جاي نمانده و شهر سرپل ذهاب - که آرامگاه احمد بن اسحاق در آن زيارتگاه مردم است - در محلّ آن احداث گرديده است. (مراقد المعارف 119:1). (مترجم).

[7] اصول کافي: 277:1.